دوده

36 6 3
                                    

بعد از یه کام طولانی دود سیگارشو بیرون داد.
سرفه کوتاهی کرد و خنجر دسته کوتاهشو با پاش از زیر مبل به جلو سر داد.
نگاهی به دخترک روی تخت انداخت، اسمش چی بود؟الن؟النا؟النور؟اهمیتی نداشت،چیزی که مهم بود این بود که دختر سرمست تر از این بود که بخواد توجه چندانی بش بکنه پس اروم خم شد و خنجرو برداشت.
بلند که شد دختر بهش چشم دوخت.
همیشه از اینکه کسی بش زل بزنه متنفر بود پس تو ذهنش دنبال کلماتی بود که بتونه هرچه زودتر باشون این خلأ بینشون رو پر کنه.
دختر سکوت رو شکست و گفت: نمیخوای کاری کنی؟
جواب داد: البته!
و به سمت دختر قدم برداشت،صدای کفش هاش که سکوت اتاق رو میشکست نوای قشنگی رو می‌ساخت.
دختر گفت:اینجا خیلی دلگیره،پرده تیره،روتختی مشکی،حتی پادری خاکستری! حال ادم گرفته میشه! بعد از اینکه قرار شد خانوم این خونه بشم فکر کنم باید تغییرات زیادی اینجا انجام بدم!
لو پوزخندی زد و جواب داد: من سال هاست همه چیزو همینطوری تیره میبینم.
دختر نگاه عمیقی تو چشمای لو انداخت و گفت: بهتره هرچه زودتر یه فکری به حال خودت بکنی،این طور بی رنگ زندگی کردن خیلی آزار دهندس!
لبهاش رو باز کرد تا موعظه هاش رو ادامه بده که لو پیش دستی کرد و با یه بوسه صداش رو در نطفه خفه کرد.
اگر قرار بود لویی النور رو به چیزی تشبیه کنه اون چیز کوره های ادم پزی هیتلر بود،همونقدر داغ همونقدر پر حرارت!
ولی لو درست شبیه دیوار یک خرابه توی سردترین شب سال بی حس و یخ بود.
سال ها بود که همینطور بود،همینطور سرد و بی حس،همینطور سنکی و سفت.
این تضاد بین گرما و سرما اصلا برای لو خوشایند نبود و سعی داشت هرچه زودتر اون رو پایان برسونه.
النور دست های داغشو با مهارت روی تن لو میلغزوند و حرکت میداد و با چشمانی خمار اغواگرانه به دریای چشمان مرد رو به روش خیره میشد.
اون تاحالا با چند تا مرد خوابیده بود؟
اه با هر مردی که تا حالا در زندگیش دیده بود!
ولی چیزی درون این مرد بود که النور رو زیادی جذب میکرد،این گرمای وجودش و سرمایی که از طرف لو بش منتقل میشد هرچند برای لو ناخوشایند بود اما برای النور مثل یک لیوان اب میوه خنک توی یه تابستون جهنمی دلپذیر بود.
احساس عطشی که نسبت به لو داشت بعد داشتن رابطه های بسیار با مردان مختلف براش جالب بود.
عطش به لو؟؟
در سرش به افکارش خندید و به خود تلنگر زد: بهتره بگم عطش به دارایی لو!
انگار خودش هم داشت فراموش میکرد با چه نقشه هایی خودش رو سر راه لو قرداد تا بتونه وارد این عمارت بزرگ شهر بشه،و رویایی که مدت ها در سر میپروراند 'صاحب این عمارت و بقیه اموال لویی تاملینسون شدن'.
احساس زرنگی بش دست داد،هرچه بود او الان همخوابه مستر تاملینسون پولدار ترین پسر شهر بود،نمیدانست میشود لو را به عنوان پولدار ترین پسر ان شهر خطاب کرد یا نه چون لو مدت ها بود که در عمارتی قدیمی در بیرون شهر زندگی میکرد و شاید سالی دو سه بار گذرش به ان شهر کوچک می افتاد.
او صاحب ملک و املاک و عمارت های زیادی بود ولی هیچکس دقیق نمیدانست کار او چیست،تنها چیزی که همه می‌دانستند این بود'لویی تاملینسون پسر اقای تاملینسون بزرگ که بعد تصادفی که در ان مادر و خواهرش کشته شدند پدرش رو محکوم به قتل اونها کرد و برای همیشه شهر رو ترک کرد و به خونه پدربزگش که در حومه شهر قرار داشت رفت'.
لویی لب هاشو از لب های نیمه باز النور جدا کرد.
النور نگاهی به او کرد و گفت: از روزی که پامو اینجا گذاشتم میدونستم که میتونم کنارت زندکی قشنگی داشته باشم. و لباسش رو دراورد.
اما اگر النور میدونست قراره به چه جهنم تیره ای پا بذاره هیچوقت این اشتباهو تو زندکیش مرتکب نمیشد.


___________________________________________________

خب خب خوشگلا،این اولین بوکمه،حمایت کنین که جون بگیرم براتون پارتای تپل مپل اپ کنم.
تعجبم نکنین پارتای اول درمورد النور بود،از این پارتا زیاد داریم تا کم کم ادمای اضافه رو لویی داستانمون برامون پاک کنه تا تهش یه روایت تر تمیز داشته باشیم.
شرط ووت و کامنت و اینام نمیذارم چون خودم خیلی بدم میاد،ولی اگه کم توجهی کنین پارتای بعدیو اپ نمیکنم.
اها اینم بگم ایده اولیه از الهام جون بوده،مرسی ازش،من پیج اینستاشو ندارم ولی این کانال تلگرامیشه @hi_larrie
دوستون دارم

∆همایون

ENHELAL [انحلال.]Where stories live. Discover now