تنفر

12 4 1
                                    

اگن،همسر نایل دوست صمیمی هسای بود.
اون اوایل که هسای برای لو کار میکرد اگن هر چند روز یکبار میومد و داد و بیداد به هسای تشر میزد که دست از کار کردن توی خونه این مرد دیوانه برداره.
هسای اما هیچوقت جواب اورا نمیداد و لجوجانه برای لویی کار میکرد.
بعد از چند ماه داد و هوار کردن اگن دیگر خسته شد.
یکروز با شدت در اتاق لویی رو باز کرد و داد کشید: اون دختر یه احمقه و میدونم تا روزی که تمام استخوناش توی این عمارت سیاه بپوسه اینجا میمونه ولی اگه یه مو از سرش کم شه تیکه تیکت میکنم اقای تاملینسون.
و در رو کوبیده بود و رفته بود.
و بعد از اون ماجرا اگن دیگه هیچوقت به اون عمارت پا نذاشت حتی برای دیدن هسای.
البته اون تنها کسی بود که جرعت این رو پیدا کرده بود که سر لویی داد بزنه و همین دل و جرات او نایل رو جذب کرده بود.
بعد از ازدواج اون دوتا،اگن دیگه حتی نذاشته بود نایل به اون عمارت بره.
برای لویی اسان بود که شبانه اگن را توی خواب خفه کند و نگذارد احدی هم بفهمد ولی خب تا وقتی که نایل و اگن خوشبخت بودند،چرا نباید اجازه میداد همانطور زندگی کنند.
پس واقعا تنها کسی که لویی توی این کره خاکی داشت هسای بود.
لو به هیچکس احتیاج نداشت،اما اگر هسای نبود شاید اوهم اینجا نبود.
اولین دختری که کشته بود رو به یاد اورد،تا صبح کنار جنازه نشسته بود و فکر میکرد باید چه غلطی کند.
صبح که هسای وارد اتاق شد لو انتظار داشت کلی جیغ بشنود و بعد هم منتظر باشد هسای با پلیس تماس بگیرد اما هسای خیلی خونسرد شروع به تمیز کردن خون های روی زمین کرد،کاملا عادی جنازه رو کنار کشید و زیرش رو تمیز کرد و از اتاق خارج شد.
و اون تنها کسی بود که لویی را سرپا نگه داشته بود.
گاهی لویی فکر میکرد شاید اگن درست گفته و هسای یک احمق است مگر نه هیچ دلیل دیگری ندارد که در عمارت لو بماند.
و لویی با خود فکر کرد که چقدر تنهاست،
ولی مگر اهمیتی هم داشت؟
او عاشق این تنهایی بود.
هرچه بود این تنهایی بهتر زندگی کردن با اون پدر عوضی اش بود.
پدر؟؟
هاها خنده دار بود،
حتی قبل از اون اتفاق هم رغبت نمیکرد به اون مرد مضخرف بگوید پدر.
شب حادثه رو خوب به یاد می‌آورد،خنده های کریح اون مرد هنوز هم توی گوشش بود،
ده سال پیش پدرش خواهرش را مجبور به ازدواج با پیرمرد پلاسیده ای کرد،
برای چه؟
سود یک شرکت کوفتی!
یادش می اید هرچه او و مادر و خواهرش مخالفت می‌کردند زیر بار کتک گرفته میشدند.
شبی که پدرش اونهارو سوار ماشین کرد و وسط راه بشون گفت دارن میرن که خواهرش رو به اون پیرمرد هوس باز تحویل بدن رو به خاطر اورد.
که مادرش برای یک لحظه دیوانه شد و گفت هیچ یک از ما زنده به خونه اون پیرمرد نمیرسه و به فرمون ماشین حمله ور شد،
و بعدش اون تصادف فجیع،
بوی خون،
و پایان.
پایان لو،
لویی زنده موند،شاید فقط دست یا پایش شکست،ولی چیزی درونش خورد شد که هیچوقت نتوانست شبیه ادمی شود که قبل بود،
و پدر مضخرفش که فقط فلج شد،به نظر لو این فلج شدن برای اون خیلی کم بود.
درست بعد از اون اتفاق لو دیگر هیچوقت نخواست اون مرد کریه را ببیند.


___________________________________________________

دلم برا لویی سوخت.
تو پارتای بعد نقش هری بیشتر میشه.
سایمونم قراره بیاد تو داستان.
پس اصلا از دستش ندید.
حمایت کنین و حتما حتما به دوستاتون معرفی کنید.
دوستون دارم

∆همایون

ENHELAL [انحلال.]Where stories live. Discover now