کلاه هودیشو از سرش کشید و در بار رو باز کرد.
طبق معمول روی انتهایی ترین صندلی بار نشست و یه نوشیدنی رندوم سفارش داد.
پسری جوون و شادابی سفارشش رو دستش داد و بعد لبخندی زد و گفت:رنگ نوشیدنیتون با رنگ چشم هاتون هارمونی زیبایی داره.
لو بهش نگاه کرد و گفت: رنگ نوشیدنیم؟
+:بله،ابیه درست همرنگ چشم هاتون.
لویی سرشو پایین انداخت و به نوشیدنی خیره شد.
خاکستری بود،نه ابی.
برای اون همه چی سیاه و سفید و خاکستری بود.
ده سال پیش بعد از اون تصادف با ضربه ای که به سرش خورده بود کوررنگی گرفته بود.
عیبی نداشت اینطوری همه چیز قشنگ تر بود،همه چیز به رنگ طبیعی خودش بود،
تیره،
سیاه،
خاکستری.
و گاهی مثل اون پسر جوان توی بار،سفید.
با لبخندی که پسر به اون زد متوجه شد که تمام این مدت به اون پسر خیره شده بود.
اه همون کاری که ازش متنفر بود.
پسر سمتش اومد لیوان رو برداشت و گفت: میخایید براتون یه نوشیدنی دیگه بیارم؟
-:بله.
مدتی بعد پسر با لیوان دیگه ای سمتش اومد.
+:بفرمایین این هم نوشیدنی دوم،این دفعه همرنگ چشم های من.
و دوباره لبخند زد.
-:چه رنگین؟
+:عام خب سبز،شما نمیبینین؟
-: کوررنگی دارم.
+: آهان،چه بد،کاش بتونین یه روز سلامتیتونو به دست بیارین و قشنگی های این دنیارو بیشتر ببینین.
لویی پوزخندی زد و با خود گفت: قشنگی!
پسر به لویی که پوزخندی گوشه لبش بود و ارام با خود حرف میزد نگاه میکرد،این مرد از مرموزترین و عجیب ترین مشتری های این بار به نظر میرسید.
پسر خلاء رو شکست و گفت: من هری هستم از آشنایی باتون خوشحال شدم،دعا میکنم زودتر سلامتیتون رو به دست بیارین.
و رفت.
لویی بلند شد و به سمت خونه راه افتاد.
اون پسر توی بار عجیب لویی رو به یاد خواهرش می انداخت،همونقدر با نشاط همونقدر پر انرژی.
اسمش چی بود؟ هری؟ هزا؟
لویی همیشه توی حفظ کردن اسم ها ضعیف بود.
در زد و هسای در رو براش باز کرد.
هسای دختر جوانی بود که سالها بود برای لویی کار میکرد،همه کار هارو انجام میداد.اشپزی ،تمیز کاری،مراقبت از لو ،و همینطور از تمام گندکاری ها و کارهایی که لو انجام میداد خبر داشت ولی هیچ موقع اعتراضی نکرده بود،گاهی حتی به لو کمک میکرد جنازه هارو توی دریا بندازن و همیشه خون ها و کثیف کاری های داخل اتاق لو رو تمیز میکرد،بدون هیچ صدایی.
حقوق چندانی هم نمیگرفت،و هیچوقت به مرخصی نرفته بود.
یکجورایی پادوی بیست و چهار ساعته ی لویی بود که چشم بسته تمام فرمان های لویی رو اجرا میکرد،گاهی اوقات حتی شبیه کیسه بوکس بود برای لو. وقت هایی که لویی خیلی عصبانی میشد تنها کسی که میتوانست حرصش را سر او خالی کند هسای بود،به طرز وحشتناکی سر او داد میکشید به او دستور میداد و گاهی هزار جور بد و بیراه حواله اش میکرد،و دخترک تنها میگفت چشم و ارام به کار خودش مشغول میشد.
شاید همین خصلت او بود که باعث شده بود لو اورا این همه سال در این عمارت نگه دارد،همین ساکتی و فرمانبرداری او.
لو با خود اندیشید هسای تنها کسی است که او دارد؟
و به خود جواب داد بله!
بعد از اون اتفاق لو همه خانوادش رو از دست داده بود.
بعد از اومدن به عمارت پدربزرگ و تغیر اخلاقیاتش کم کم دوستانش رو هم از دست داد.
تنها یک دوست داشت.
نایل.
نایل تنها کسی بود که بعد از اون حادثه کنار لو ماند.
البته بعد از ازدواجش دیگه خیلی به لو سر نمیزد،
همسر نایل به اندازه تمام ثانیه های عمرش از لو متنفر بود.___________________________________________________
خب اینم پارت جدیدمون،هری خیلی ریز داره میاد تو داستانا.
بمیرم برا هسای چه مظلومه بچه.
البته همسر نایلم ایگنور نکنید.
حمایت کنین روحیه بگیرم به دوستاتونم بوکو معرفی کنین.
دوستون دارم∆همایون

YOU ARE READING
ENHELAL [انحلال.]
Fanfictionبوی خون بوی مرگ تنگی نفس یک دو سه جنازه بعدی پیکر کیست؟ هری؟ شیپ:لری