part4

1.2K 280 22
                                    

× ژان ×
+ من پیش تو بخواب نیستم
با حرفی که زدم مچ دستم محکم گرفت کشید
به ماشین که رسیدیم پرتم کرد داخل ماشین
باید اعتراف کنم از حرفم پشیمون شدم
خدا میدونه الان میخواد چه بلایی سرم بیاره
خواستم با حرف کمی آرومش کنم که شروع به حرف زدن کرد ....
حرف هایی که مثل خنجر تو قلبم فرو میرفتن و گذشته ی آشغالما به رخم می کشیدن
از شدت خشم می لرزیدم توقع نداشتم کسی که همین چند دقیقه ی پیش بهم احساس امنیت میداد حالا اینطوری گذشته ای که من توش کاره ای نبودم بکوبونه تو صورتم ....
حرف های این یه نفر برام خیلی هضم کردنش سخت تر از کسایی بود که یه روزی اونارو دوستا های خودم می دونستم
با حرص در ماشین باز کردم و رفتم بیرون .... به صدای دادش که می گفت برگرد توجهی نکردم
مگه من گفته بودم اون کاررو باهام بکنند
اگه دست من بود .....
اگه دست من بود میزدم تو گوششون و می گفتم هیچ غلطی نمی کنید
به خونه که رسیدم در رو باز کردم با سرعت جت خودم به اتاقم رسوندم و در رو بستم ....
به صدای مادرم که در حال غر غر کردن بود گوش دادم .... خیلی دلم جایی میخواست که بهم احساس امنیت بده ...
یعنی باید به مامانم می گفتم ؟ درسته منم مثل هر فرد دیگه ای از رانده شدن از خجالت از ترس چیزی به والدین نگفتم .... الان هم دارم چوبشا می خورم .... می ترسیدم ، از تنها شدن می ترسیدم ... همیشه جلوی همه پز میدادم که اگه من جا اون فلانی بودم حتما به مامان و بابام میگفتم چون مطمئنم اونا هیچ کاری باهام نمیکنند
ولی ..... وقتی خودم اون اتفاق برام افتاد ... ترسیدم ... تازه معنی ترسشون می فهمیدم
اونوقت بود که ترس از رانده شدن برام معنی پیدا کرد .... همیشه پشت اون لبخندهام غمم پنهان میکردم .... چون من ترس داشتم ... ترس از کلمه
چیشده ؟ 
چشم هام بستم که گریه هام  شروع شد
با شنیدن صدای تقه ی در به خودم اودم
صداما کمی صاف کردم  گفتم
+ جانم مامان
- در رو باز کن ژان .... این در لعنتیا باززززز کن
صداش عصبی بود ولی چرا ؟
یه ثانیه صبر کن چرا چرا کشو های اتاقم بازن
لعنتی ..... لعنتییییی
به طرف کشوی کوچکم رفتم برشداشتم و پشتشا نگاه کردم
نه نههههه خواهش میکنم... نبود
تیغ نبود ..... لعنت بهت ژان چرا وقتی ازش استفاده نمیکردی نگهش داشته بودی
با شنیدن داد مادرم .... خودما برای هر چیزی آماده کردم بلند شدم و در رو باز کردم
برخلاف انتظارم با باز شدن در نه خبری از داد بود نه سیلی تنها چیزی که جلوم بود چشم های خیس مادرم بود
+ مامان ؟
مادرم جلو اومد و بغلم کرد
- ژان ژانم میشه بهم بگی اون تیغ پشت کشوت چیکار داشت ؟ هوم ؟
و بعد از تمام شدن جملش صدای گریش بود که بالا رفت
+ مامان اون مال خیلی وقت پیشه ... پس گریه نکن
ولی بدتر شد ..... گریه ی مادرم بیشتر شد
- پس من اونقدر احمق بودم که متوجه اش نشدم
مادرم بغل کردم ولی مثل اینکه با هر کاری که می کردم گریش شدت بیشتری می گرفت
سفت و محکم بغلم کرده بود انگار می خوان منو ازش بگیرن ....
* چیشده عزیزم ؟
با شنیدن صدای پدرم بهش نگاه کردم .... اول بهم چشم غره رفت که یعنی باز چه غلطی کردی بگو تا ببینم چجوری برات حلش کنم
ولی با دیدن دست مادرم که تیغ داخلش بود
با ترس جلو اومد و تیغ ازش گرفت
* این چیه ؟
عالیه تو یه نصف روز همه باید اون گذشته ی مزخرفا بدونند
لبخندی زدم و گفتم
+ هیچی بابا .... تو کشوی میز کارم بوده برا کارام مثل همیشه شلخته بازی دراوردم
* خدایا تو کی میخوای بزرگ شی ؟ ولی « به مادرم نگاه میکنه » تو چرا گریه می کنی عزیزم
نگاه مادرم روی من بود
- چطوری میتونی انقدر خوب نقش بازی کنی و نشون بدی حالت خوبه ؟
پدرم متعجب نگاهمون میکرد
* میشه منم آدم حساب کنید
مادرم با خشم تیغا از پدرم گرفت
- تو حرفشا باور کردی ؟
* آره
- اگه تیغ برای کارشه چرا باید روش خون خشک شده باشههههه
* چی ؟ ژان ؟ این
مثل اینکه تازه پدرم متوجه خون های خشک شده روی تیغ شد
* اینا چیه هااان
جلو اومد و آستین های لباسما بالا زد
با اینکه ده سال پیش این کار رو کردم ولی هنوز جاشون مونده ..... خب البته هر از گاهی تو یک سال بازم این کار رو می کردم .
مادرم با دیدن رد خراش های روی دست هام گریش با جیغ همراه شد و پدرم
برای اولین بار توی چشم هاش اشک جمع شد
امروز که خوب شروع شده بود پس چرا یهو انقدر داره به گند کشیده میشه
معذب دستم از دست پدرم بیرون کشیدم
+ من میرم بخوابم
*  تو هیجا نمیری
+ چی ؟
یعنی الان میخواد پرتم کنه بیرون ؟
به هر حال ماهم خانواده ی پولداری هستیم
معلومه باید برای پدرم آبروش مهم تر باشه
ولی
فکر کنم من خیلی اشتباه فکر می کردم راجب پدر و مادرم و عشقشون به من
* ژان تو پیش من میخوابی
+ چی ؟ بابا ! اون ماله خیلی وقت پیشه
* همینی که شنیدی
+ من میخوام برم
* نشنیدی چی گفتم ؟
+ میخوام لباسما عوض کنم
* پس منم میام
+ بابا
* خفه شووووو ..... هیچ میدونی بفهمی این همه سال چیزی تا از دست دادن بچت نداشتی و نفهمیدی چه حسی داره ؟ نه نمیفهمی
دردی که الان من و مادرت می کشیما نمی فهمی
پس واقعا من اشتباه فکر می کردم
__________________________________
آپ بعدی = ۶۶ ووت 
❤❤❤❤❤❤❤


نویسنده: amane yuri nago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار خواهد گرفت

IM ALFA S1 (bjyx)✔️Where stories live. Discover now