هری قدمهاش رو شمرد؛ یک، دو، سه، چهار.
و همونها رو دوباره برگشت؛ پنج، شش، هفت، هشت.
سنگریزهی جلوی پاش رو به جلو پرتاب کرد؛ کتونی کهنهاش رو چند بار روی زمین کشید و سعی کرد دوباره ذهنش رو متمرکز نگه داره.ذهنش دوباره مرور کردن خاطرات رو شروع کرد.
به یاد اولین بوسهاش با لویی، روی موتور سیکلت قدیمی افتاد.« لویی بیپروا میخندید و هری میتونست چینهای کنار چشمش رو از پشت کلاه ایمنی هم ببینه.
+ چرا این قدر میخندی؟ دیوونه شدی؟
_ تو من رو دیوونه کردی هری. دستهات که دور کمرم پیچیده شدن، سرت که به شونهام چسبیده، ضربان قلبت که میتونم حسش کنم.. اینها برای دیوونه شدن کافی نیست؟
هری خندید و هشدار داد _ جلوت رو نگاه کن؛ تند هم نرو.
_ من که تند نمیرم. این جا اتوبانه؛ سرعت عادیش همینه.
+ نه، تو داری تند میری.
_ هری، میشه یه بار دیگه بگیش؟
+ چی رو ؟
لویی کمی سرعتش رو بیشتر کرد.
_ خودت میدونی.+ این که تند نری رو یه بار دیگه بگم؟
_ هی، اذیتم نکن.
هری یک دستش رو از دور کمر لویی برداشت و کلاه رو از سرش به سمت بالا هدایت کرد، تا بتونه واضح و راحتتر حرف بزنه.
با تمام صداش داد زد، چون میدونست کسی نمیشنوه.
+ من، هری، عاشق لویی ام.
لویی تاملینسونِ دیوونه، من عاشقتم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
تا ابدیت، دوستت دارم.لویی سرعتش رو کم کرد.
_ این بار دیگه نمیتونی بگی نباید ببوسمت.هری سرش رو به دو طرف تکون داد.
+ چی؟ نه، اینجا نمیشه؛ هم..همه میبینن. تازه، اینجا خطرناکه.
تو واقعا دیوونه شدی؟_ نمیبینن هری. نمیبینن عشق من.
لویی موتور رو کنارهی اتوبان نگه داشت و کلاه خودش و هری رو از سرهاشون جدا کرد.
موهای بهم ریختهی پسر رو از توی صورتش کنار زد._ بهم نگاه کن هری. تو دوست نداری که من ببوسمت؟
هری به آرومی سرش رو بالا آورد.
+ من، من .. میخوام.لویی لبخند زد و صورت هری رو قاب گرفت.
وقتی هری چشمهاش رو بست، لبخندش پررنگ تر شد.
YOU ARE READING
Canyon Moon ~[L.S]~
Fanfiction[وانشات] هری عاشق لوییه و لویی هم عاشق هریه. اما، همین براشون کافیه؟ Cover by @ocean28r