•Revenge•
باتک تک حرفهایی که می شنیدهرلحظه بیشترازقبل ناخناشو به کف دستش میفشرد و بغضی که مدام به گلوش چنگ میزد رو پس میزد. +من ازدواج نمیکنم. باحس سوزش و طعم گس خونی که حس کرد، ناباور دستشو روی گونه ی راستش کشید و اشکهایی که به اجبار پشت پرده ی چشماش حبس کرده بود ،بی اختیار مسیرشونو روی گونه ی سرخش پیداکردن. -ازدواج میکنی ک...