dazouuyaㄟ(≧◇≦)ㄏ
وانشات هایی از انیمه های مختلف ♡ ولی اکثرا از بانگو هستن ^^ هر پارت داستان جدا داره ؛)
وانشات هایی از انیمه های مختلف ♡ ولی اکثرا از بانگو هستن ^^ هر پارت داستان جدا داره ؛)
خلاصه: آتسوشی و آکوتاگاوا همیشه از هم متنفر بودن و باهم در حال مبارزه بودن، ولی بعد از اینکه نیروهاشون رو یکی میکنن تا دشمن مشترکشون رو شکست بدن آکوتاگاوا درونش احساسات جدیدی رو کشف میکنه و تلاش میکنه تا بهشون اهمیتی نده ولی....
*درحال ویرایش* داستان عشق چهار نفر کسایی که از هم متنفر بودن اما با گذر زمان عاشق هم میشن دازای که عاشق چویاست اما به خاطر نفرت چویا ازش نمیتونه به عشقش اعتراف کنه و از طرفی غرورش بهش اجازه نمیده و اکوتاگاوا که بر خلاف دازای شجاعت اینو داشت که به عشقش به اتسوشی اعتراف کنه اما تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود آیا اتسو...
دلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خودکشی" گوش بده و در مورد اینکه کدوم راه خودکشی بهتره ازش نظر میخواست ش...
آتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلات و نگرانی هایش را به او میگفت اما بعد او به یاد اورد ماه موجود بی جان...
چرا؟ ازم میپرسی چرا؟ انتظار داری وقتی میپری وقتی سقوط میکنی وقتی درست از جلوی چشمم رد میشی وقتی میبینم داری دور میشی انتظار داری هیچ کاری نکنم؟وتیسم و نگاه کنم؟ آه پسر ..پس تو هنوز من رو نشناختی .. یا باید بگم .. نمیشناختی این وانشات برگرفته از فن فیک falling نوشته نویسنده GirloftheScouts است این لینک داستان...
*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟
فئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!
Name: Natural Couple: Shin soukoku Genres: Fantasy, Adventure Summary: ناکاهارا چویا، تاجر شرقیای که با کشتی اسرار آمیزش از دریا ها و اقیانوسها عبور میکنه و به پایتخت سرزمینش، میره. اون یک تاجر بود. نه تاجر لباس، ابریشم یا جواهرات. اون تاجر اطلاعات بود... امّا وقتی با حکم رسمی پادشاه، اوسامو دازای افسر اختصاصی مب...
*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب حالا باید انتخاب کنه ماشین کشتار بقیه باشه یا عروسک دازای:)؟
ساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...
داستان دو شاهزاده یکی ولیعهد و دیگری از خون رئیت داستان برادری /خیانت /بی گناهی /توطئه چویا میتونه بیگناهیش رو اثبات کنه ؟ The story of two prince One is the crown prince and the other is the blood of the bondman The story of brotherhood / betrayal / innocence / conspiracy Can Chuuya Nakahara prove his innocenc...
You can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری
I'm afraid he will come As always just in a corner of the dark I hear his voice "Suffer as always" میترسم که بیرون بیاید مثل همیشه در گوشه ای از تاریکی صدایش را میشنوم " مثل همیشه رنج بکش "
"بسه.." "تمومش کن" "زجر دادن من رو تموم کن" "دیگه چقدر میخوای نابودم کنی؟" "چرا از زندگیم بیرون نمیری؟" چویا و دازای که چند ساله عاشق هم هستن اما غرورشون اجازه اعتراف به عشقشون رو نمیده از طرفی چویا با اینکه عاشق دازایه ازش کینه داره حالا قراره سرنوشت عشقشون به کجا برسه؟ پایان خوش؟ یا یه پایان تلخ؟
*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام دازای رو بگیره اما در عوض اونو تبدیل به یه برده کرد و خوب چی میشه اگه...
من همین حالا هم فراموش کردم که تا به حال چند بار به خاک سپردمت عشق من ...
اوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکارو نمیکنن بلکه از روی عشق ترکت میکنن تا بتونی خودتو بدست بیاری...