Select All
  • دور ایران در... 14 روز؟!
    32K 2.5K 15

    هری، لویی، زین، لیام و نایل با بهترین دوستشون یاسی میان که دور ایران رو بگردن، به امید اینکه یه سفر بی سر و صدا، بی خطر و آروم داشته باشن. ولی مگه میشه؟

    Completed  
  • Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
    18.6K 2.3K 35

    تنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.

    Completed  
  • I dont want to need you (larry)(persian)
    57.3K 7.4K 41

    صبح ها که از خواب پا میشمو چشمام رو باز میکنم فکر میکنم همه چیز مثله قبله ولی....یه دفعه همه چیز یادم میاد و میفهمم که دیگه نمیتونم خیلی از کارهارو انجام بدم...........

    Mature
  • Love in bare 2
    11.3K 1.4K 8

    اين فصل دوم love in bar هستش ولي از خودم چون خواستم ادامش بدم و اينو فهميدم كه يجورايي اين ف.ف محبوب شده خب و اينكه نظر و راي فراموش نشه ميخوام از اولي هم بيشتر طرفدار داشته باشه لذت ببريد

  • Game over (larry persian)
    141K 13.3K 32

    هری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson

  • Bad Blood & Mad Love
    447 45 3

    سلام اين اولين داستان پيج taylorswift.imagine هست داستان زندگيه دو تا خواهره كه اسماشون تيلورو سلناست كه بر اثر اتفاقاتي راهشون از هم جدا ميشه و تبديل به دشمن ميشن. اكثر بازيگران موزيك ويديو بد بلاد داخل اين فن فيك حضور دارن تيلور با انتخاب خودش به حذب جنگجويان ميپيونده ولي سلنا به حذب جادوگران ميپيونده در اين داستا...

    Mature
  • numb life//B2
    770 96 3

    عشق خیلی چیزارو تغییر میده! ولی نه همه چیزو، با اومدن اون خیلی چیزا تغییر کرد ولی نه همه چیز... numb life(,book2) harry styles

  • Love in bare
    51.1K 5.8K 21

    لويي به عنوان يه توالت شور ميخواد پيشه هري كار كنه اما يه سري اتفاقاتي ميوفته كه اون از يه توالت شور به يه دوست پسر دوس داشتني تبديل ميشه !

  • Criminal(zayn malik)
    15.6K 1.4K 34

    تنها سرگرميش گذروندن زندگيش بود.اون توى وضعيتى بزرگ شده بود که به جز گذران زندگيش چيزى ياد نگرفته بود.هيچوقت هيچ احساسى به دنياى اطرافش نداشت ولى شايد اين فقط به اين دليل بود که دنيا هم واسش احساسى خرج نکرده بود. اون نميتونست قبول کنه ولى واقعيت زندگيش ايجاب ميکرد با احساسش کنار بياد. اون با چنگ و دندون بفکر نجات زندگ...

    Mature
  • Ask Zayn
    11.1K 697 7

  • only us(harry styles)
    919 102 5

    فقط ما بودیم، خیلی چیزا تغییر کرده بود، ما چه بلایی سر خودمون آوردیم؟ هیچ کدوم نمیدونیم چه اتفاقی افتاده...

  • labour(zayn malik)
    10.4K 1.6K 30

    عشقم من چیکار کردم که تنهام گذاشتی؟؟ گناهم چی بود؟؟ هیچ کدوم از این اتفاقات تقصیر تو نیست، تو بی گناهی،

  • Confουnded cοncert
    4.6K 642 22

    دختر نوجوونی که تازه دبیرستان رو تموم کرده تصمیم میگیره هفته ی بعد تو شرکتی شروع به کار کنه غافل از اینکه کار تو اونجا باعث میشه که اتفاقات مختلفی براش بیفته و وارد رابطه ای ممنوع میشه رابطه ای با پسری: مغرور،خودخواه،شیطون ولی مهربون

  • far from heaven ꗃ larry ✓
    59.4K 6.8K 31

    "من هرگز نمیدونستم اینقدر عاشقتم، ولی برگشتم، فقط بخاطر تو" #Larry *(Don't read if you love #TaylorSwift more than #LarryStylinson) **DON'T leave HATE comments, please. Thanks.

    Completed   Mature
  • Funny Imagines (Persian Imagines)
    13.1K 1.2K 11

    ایمجین های کوتاه و خنده دار وان دایرکشن

  • bad life with you
    3.2K 361 23

    یقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت راهی دشوار کشید و اورا درمیان مردانی ظالم قرارداد و چیزی جز یک برده نبو...

  • Stupids
    116K 16.6K 49

    «احمق‌ها» من معمار نیستم ولی می‌دونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمی‌تونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت ده‌ها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زیاد تو حرفه‌ی این و اون سرک می‌کشم : ) A Zayn Malik Fanfiction

    Completed  
  • Bad (a Zayn Malik FanFiction)
    146 6 1

    Not all bad boys become good. Sometimes, princesses change, too.

  • stab(niall horan)
    1.6K 207 12

    من جنگی میخواستم! که پس آن، صلح بدن من و تو باشه!

    Mature
  • better than words (Persian)
    32.1K 3.1K 25

    نمیتونستم ادامه بدم. همه رفته بودن. رفتم جلوی قبرش. به اسمش و عکسش که داشت میخندید نگاه کردم. صداش تو مغزم تکرار میشد. «میدونی چیه؟ میخوام عشقمو بهتر از کلمات بهت نشون بدم.» بهش گفتم. دستمو کردم تو جیبم. درش آوردم و گذاشتمش رو سرم. چشمامو بستم. «بهتر از کلمات..» زمزمه کردم و ماشه رو کشیدم.

    Completed