(این کتاب متوقف شده است و دیگر ادامه نخواهد یافت.) روزهاى خوبى نبودند. در قحطیِ عشق و در آن سرمایِ استخوانسوز، میان فریادها و نجواهایِ جنونآمیز؛ دیوانگانِ سرگشتهی شهر میدانستند که تنها عاشق باقی مانده از این جنگِ نابرابر من بودم. غوطهور در لجنزارِ مرگ، تو را نجیبانه دوست داشتم.