میخوام یه خاطره از بچگی هام بگم که کل فامیل و خوانواده میدونن:
راستش مامانم و خالم این خاطره رو گفتن
چون خیلی بچه بودم
تقریبا یک سالم یا شایدم دو سالم بوده، و شب همه خاله هام خونه ما بودن، قرار بود بریم مسافرت(مشهد) بعد من این جوری بودم که وقتی میخواستم بازی کنم، باید وسایلمو میاوردم می ریختم وسط خونه و بازی میکردم
ولی اون شب خبری ازم نبوده
مامانم و خاله کوچیکم خونه رو میگردن و میبینن من تو اتاق خواب مامان و بابام نشسته بودم و همینجوری به زیر تخت خیره شده بودم
(خونمون دقیق رو به رو یه باغ خیلی بزرگ بود)
مامانم و خالم خیالشون راحت میشه و خالم منو دوباره میبره تو حال
مامانم میگف که من هی تو رو میاوردم از اتاق بیرون که بازی کنی، ولی تو هی میرفتی تو اتاق
بعد خالم میگف که شنیدم صدای خنده ات از اتاق میاد، رفتم تو اتاق دیدم نشستی و داری با مار بازی میکنی( :/ ) بعد خالم میگف فکر کردم توهم زدم رفتم بیرون دوباره اومدم تو اتاق دیدم نه واقعنی داشتی با مار بازی میکردی
خالم میدوه و میره به همه میگه، بعد تا زنگ بزنن به آتش نشانی طول کشید و وقتی میان تو میبینن من خواب بودم، بعد اون مار هم تو بغلم خواب رفته بوده•-•
آتش نشانی گفته بود که ازین مارهایی بوده که اگه نیش میزده درجا میکشته و آره خلاصه شانس آورده بودم : "