این داستان کسیه که هیچ چیز جالبی درموردش وجود نداره
اینجوری شروع میکنم که اون بزرگترین بچه خوانوادست
اون شاید عاشق شده باشه
اون قصد خودکشی نداره
اون هیفده سالشه و چقدر این سن براش مسخرست (اون دو سه ماهه وارد 19 سالگی شده و چقدر این سن براش مسخرست)
اون خیلی شاد ویا خیلی اروم نیست
اون بشدت معمولیه و حالش از معمولی بودن بهم میخوره
اون حتی غمگین هم نیست اما گاهی فریاد دردها و زخم هاشو از ته وجودش میشنوه
اون فکرایی تو سرش داره اما خسته تر از اونه که برای داشتنشون تلاشی بکنه
با موزیکای غمگین اشک میریزه و این مسخرست چون حتی دلیلی برای اشکاش نداره
گاهی صبح ها ساعت پنج بلند میشد الان نه و کاش باز بلند شه
اون قهوه نمیخوره و خیلی از فیلماشو توی گوشی میبینه
گاهی از کسی خوشش میاد اما به طرفش نمیگه به جاش از اون میپرسه که ایا ازش خوشش میاد؟
وقتی کسی ازش تعریف میکرد و میگفت که صورت زیبایی داره باورش نمیکرد و لبخند مسخره ای میزد اما الان وقتی فاطمه بهش میگه چشماش قشنگن و موردعلاقش باورش میکنه
اون عصبیم هست و کسی باور نمیکنه این بخاطر فشارهای عصبی بچگیشه و این خودشم اعصابشو خورد میکنه
استرس بد ترین چیز زندگی اونه ولی کنکورو در بی حس ترین و اروم ترین حالت ممکن داد
یه رابطه عاطفی چندساله با دوست صمیمیش داشته و حالا دوست صمیمی جدیدی داره
دوستاشو میشه با انگشت شمرد
نمیتونه یه جمعو کنترل کنه
اون مینویسه گاهی باورش نمیشه که میتونه نوشته هاشو اینقدر دوست داشته باشه و گاهی ازشون متنفره و همرو پاره یا پاک میکنه
خودشو با چیزایی که ادمای دیگه خودشونو باهاش سرگرم میکنن مشغول نمیکنه
اون مثل خیلی های دیگست
ولی با همه اینا اون هنوزم عاشق خودشه
عاشق لبخنداشه
عاشق چشماشه وقتی که سه تا نقطه کوچیک سحر بغلشون و شایدم زیرشون میزاره
عاشق وقتاییه که لاک مشکی یا نارنجی میزنه
عاشق گردنبند گوش شکلیه که فاطمه براش درست کرده
عاشق گردنبند قارچیه که سحر واسش درست کرده
عاشق چیزاییه ک دوستاش براش درست میکنن
اون عاشق ایندشه
عاشق نقاشیو عکاسیه
عاشق موزیک و فیلم و کتابه با این که یک ساله یه کتاب هفصد صفحه ایو داره میخونه و هنوز کلی ازش مونده
اون عاشق زندگیه
اون عاشق عشقه و با تمام وجود لمسش میکنه و درکش میکنه با این که تاحالا تجربش نکرده
اون اونقدر ها هم معمولی نیست
- JoinedAugust 3, 2021
Sign up to join the largest storytelling community
or
Sabawqp
Feb 20, 2024 09:00AM
حالم خوبه دورم از چیزهایی که دوستشون دارم اماااا خوبمذاتا ادم حالش خوبه تا وقتی که یه موجه مسخره بیاد و کشتی اروم و ساکنش روی ابو جابه جا کنه این مدت موج زیاد داشتم اما کشتی من اسیبی نمیبینههنوزم...View all Conversations
Story by Saba
- 1 Published Story
orange lights
594
261
10
[گفت چرا نمیمیریم؟گفتم چون به چشم خواب بین امیدواریم]
شاید داستانن،شاید رویا،شاید خواب،شاید حقیقت کسی
و شا...
#3 in رویا
See all rankings