Sahel328
دیگر نه اشتیاقی دارم که بروز دهم، نه توانی دارم که خود را مشتاق نشان دهم. گلویم از بغضهای برّندهای که ناشی از نبودن توست، زخم است و نمیتوانم حرفی بزنم اما تو از چشمانم که رنگ اندوه دارند، از لرزش لبهایم که نامت را بیصدا بر خود میرانند و از پلکهای بیتابم بخوان که دیر کردهای.... بدان تمام ثانیههایی که در انتظارت نشستم و نیامدی را دیر کردهای.... بدان تمام دویدن مردمک چشمانم به دنبال ردی از تو در دوردست را دیر کردهای... بدان به اندازهی تمام نفسهایم که از داغ دوریات درونم را میسوزاند، دیر کردهای... بدان که به اندازهی حسرت بیحد انگشتانم برای لمست، دیر کردهای... بدان به قدر تمام در آغوش فشردنها و بوسههایی که برای بعدا گذاشته بودم دیر کردهای... نور امید من در میان تاریکی گسترده و مهیب ناامیدی، تو به قدر تمام لحظاتی که نبودی و مجبور بودم برای تسکین خویش مرور و تصورت کنم، دیر کردهای... من برای بودن در جهان بدون تو، جهان سردی که سوز آن استخوانسوز است، بسیار برهنه و بیپناهم. تو باید این بیپناهی و بیقراریام در زمان نبودنت را بدانی که شک ندارم میدانی. میدانی چهرهی قلبم را غبار دلتنگی در خود فرو برده است؟ تو به وسعت و عمق این غبار نشسته بر قلبم دیر کردهای... میدانی که چه ترسی از نبودن و نیامدنت داشتم و تو به قدر تمام ترسهایم از بازنگشتنت، به اندازهی تمام دفعاتی که ناامیدانه علیه فکر بازنگشتنت جنگیدهام، دیر کردهای... تسکین دهندهی قلب دردمند من، تو به قدر تمام دفعاتی که قلبم بدون تو با درد تپید، دیر کردهای... میدانم که خودت هم میدانی یکی اینجا با ذرهذرهی وجودش به انتظارت نشسته و آگاهی که دیر کردهای... من هرگز باور نمیکنم که تو برای همیشه رفتهای. تو باز خواهی گشت... تنها اندکی دیر کردهای..... این متن من رو عمیقاً یاد فیک سرنوشت انداخت.