mahtabstories
خیلی خوشحالم که "اون چشمهای آبی" رو نوشتم. این داستان یادگاری از روزهاییه که میدونستم عشق، وقتی اتفاق میفته چه شکلیه و چه حس و حالی داره. سالها میگذره. دیگه تجربه نکردم. گاهی اوقات فراموش میکنم عاشق بودن چه شکلیه. توی فیلم پل چوبی، بهرام رادان یه دیالوگی داره که خیلی درسته. میگه: آدم وقتی تو سن و سال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش مییاد... باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... آدم وقتی بزرگ میشه بی نیاز میشه. از وابستگی، از عشق، از آدما. اهمیتی نداره برام که دیگه تکرار نشده. موضوع اینه که، واقعا از نوشتن "اون چشمهای آبی" خوشحالم. چون میتونه بهم یادآوری کنه روزی روزگاری چه حس عمیقی رو تجربه کردم :)
mahtabstories
@beatus_luna خوشحالم. از اینکه تونستم حس خوبی رو بهت منتقل کنم عمیقا خوشحالم. امیدوارم بهترین و قشنگترین چیزا رو توی مسیر زنگیت تجربه کنی دوست ستاره من :)
•
Reply
beatus_luna
مهتاب جونم با اینکه من تا حالا این حس قشنگ رو تجربه نکردم و به قول خودت و بهرام رادان هم امکانش هست که به اون صورت نتونم حسش کنم، اما یادمه روزایی که “اون چشم های ابی “ رو اپ میکردی و تک تک کلمه هات پر از احساس خالص بود، چطور نوشته هات با قلبم بازی میکرد و بهم اون حس خالص رو منتقل میکردن حقیقتا دلم برای نوشته هات تنگ شده و الان که بعد مدت ها دیدم پیامت رو ، واقعا خوشحال شدم و دلم رفت برای روزایی که منتظر اپ شدن کارات بودم تا بتونم احساساتی که داری رو منم تجربه کنم٫ حتی شده کوتاه و یک لحظه
•
Reply