mahtabstories

خیلی خوشحالم که "اون چشمهای آبی" رو نوشتم. این داستان یادگاری از روزهاییه که می‌دونستم عشق، وقتی اتفاق میفته چه شکلیه و چه حس و حالی داره.
          	سالها میگذره. دیگه تجربه نکردم. گاهی اوقات فراموش میکنم عاشق بودن چه شکلیه.
          	توی فیلم پل چوبی، بهرام رادان یه دیالوگی داره که خیلی درسته.
          	میگه: آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد...
          	 باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده...
          	
          	آدم وقتی بزرگ میشه بی نیاز میشه. از وابستگی، از عشق، از آدما.
          	اهمیتی نداره برام که دیگه تکرار نشده. موضوع اینه که، واقعا از نوشتن "اون چشمهای آبی" خوشحالم. چون میتونه بهم یادآوری کنه روزی روزگاری چه حس عمیقی رو تجربه کردم :)

mahtabstories

@beatus_luna خوشحالم. از اینکه تونستم حس خوبی رو بهت منتقل کنم عمیقا خوشحالم. امیدوارم بهترین و قشنگترین چیزا رو توی مسیر زنگیت تجربه کنی دوست ستاره من :)
الرد

beatus_luna

مهتاب جونم 
          	  با اینکه من تا حالا این حس قشنگ رو تجربه نکردم و به قول خودت و بهرام رادان هم امکانش هست که به اون صورت نتونم حسش کنم، اما یادمه روزایی که “اون چشم‌ های ابی “ رو اپ میکردی و تک تک کلمه هات پر از احساس خالص بود، چطور نوشته هات با قلبم بازی میکرد و بهم اون حس خالص رو منتقل میکردن
          	  حقیقتا دلم برای نوشته هات تنگ شده و الان که بعد مدت ها دیدم پیامت رو ، واقعا خوشحال شدم و دلم رفت برای روزایی که منتظر اپ شدن کارات بودم تا بتونم احساساتی که داری رو منم تجربه کنم٫ حتی شده کوتاه و یک لحظه 
الرد

moonriver85

یه مسافرتِ کوتاه،در حدِ یه تعطیلات تابستونی...
          میتونه زندگیتو به کل تغییر بده..!
          تابستونی که قرار بود بهترین و خاطره انگیز باشه برای همه...
          اما فقط یادآور تلخی‌ها و تاریکی‌ها میشه...
          دختری کنجکاو‌ و ماجراجو که به یه سفرِ کوتاه می‌ره به مکانی مرموز و رازآلود...
          اما اونجا متوجه تاریکی‌ها و رازهای پنهانی میشه که دیدشو نسبت به همه‌چیز عوض میکنه...
          و هیچوقت نمیتونه به زندگی سابقش برگرده و ازش آدم دیگه‌ای می‌سازه...
          یه قصر متروکه‌ی ویکتوریایی که در عمق خودش رازها،کینه‌ها،خیانت‌های زیادی جای داده...
          و‌ داستان های زیادی برای تعریف کردن داره...
          خاندانی اشرافی و نجیب که نیمی گرگینه و نیمی خون‌آشام بودند...
          و یه زندگی غرق در راز و تاریکی داشتند اما فقط یک نفر می‌تونست پرده از این رازها بکشه...
          و او‌ کسی نبود جز لوسی...!
          https://www.wattpad.com/story/405499548?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=moonriver85

mahtabstories

خیلی خوشحالم که "اون چشمهای آبی" رو نوشتم. این داستان یادگاری از روزهاییه که می‌دونستم عشق، وقتی اتفاق میفته چه شکلیه و چه حس و حالی داره.
          سالها میگذره. دیگه تجربه نکردم. گاهی اوقات فراموش میکنم عاشق بودن چه شکلیه.
          توی فیلم پل چوبی، بهرام رادان یه دیالوگی داره که خیلی درسته.
          میگه: آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد...
           باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده...
          
          آدم وقتی بزرگ میشه بی نیاز میشه. از وابستگی، از عشق، از آدما.
          اهمیتی نداره برام که دیگه تکرار نشده. موضوع اینه که، واقعا از نوشتن "اون چشمهای آبی" خوشحالم. چون میتونه بهم یادآوری کنه روزی روزگاری چه حس عمیقی رو تجربه کردم :)

mahtabstories

@beatus_luna خوشحالم. از اینکه تونستم حس خوبی رو بهت منتقل کنم عمیقا خوشحالم. امیدوارم بهترین و قشنگترین چیزا رو توی مسیر زنگیت تجربه کنی دوست ستاره من :)
الرد

beatus_luna

مهتاب جونم 
            با اینکه من تا حالا این حس قشنگ رو تجربه نکردم و به قول خودت و بهرام رادان هم امکانش هست که به اون صورت نتونم حسش کنم، اما یادمه روزایی که “اون چشم‌ های ابی “ رو اپ میکردی و تک تک کلمه هات پر از احساس خالص بود، چطور نوشته هات با قلبم بازی میکرد و بهم اون حس خالص رو منتقل میکردن
            حقیقتا دلم برای نوشته هات تنگ شده و الان که بعد مدت ها دیدم پیامت رو ، واقعا خوشحال شدم و دلم رفت برای روزایی که منتظر اپ شدن کارات بودم تا بتونم احساساتی که داری رو منم تجربه کنم٫ حتی شده کوتاه و یک لحظه 
الرد

mahtabstories

ولی کاشکی هممون برگردیم به دوران شیرین نوجوونی و واتپد و داستاناش :))

mahtabstories

@SEC0ND منم همینطور.. منم همینطور
الرد

SEC0ND

همیشه دلم برای اون دوران تنگ میمونه 
الرد

lmZaynGirlfriend

سلام
          در حالیکه داستانت رو تازه خوندم و چشمام هنوز خیسه دارم مینویسم!
          قلمت معرکه‌ست دختر!
          مراقب خودت باش و موفق باشی زیبا

fatemeh_hs

سلام، می‌تونی پیچ اینستا تو معرفی کنی؟ برای خوندن کارات.

mahtabstories

@fatemeh_hs سلام عزیزم پیج داستان ندارم. ولی پیج شخصیم اینه
            @llmooniell
الرد

__kimia_gh__

به طور شانسی و با یه حرکت یهویی وارد اینجا شدم 
          با وی پی ان اذیت کن
          و یهو اسم تو اومد بالا
          و ای وای که چقدر قلبم پر از شادی شد مهتابِ زیبا و قلبم کلی حس خوب گرفتㅠㅡㅠ♡

mahtabstories

@__kimia_gh__ عزیز دلم :))) من هنوز اینجام :))))
الرد

Azulperrier

مرسی که دوباره باعث شدی دو تا از خاطره انگیز ترین کتاب های عمرم رو بخونم

mahtabstories

@lili_9246 آپدیت شد عزیزم :*
الرد

lili_9246

@mahtabstories من پارت جدید موخام:)
            انگار نه انگار فن چندسالتم ، چون این داستان خیلی سوییته 
الرد

mahtabstories

@Azulperrier ❤️❤️ مرسی از تو
الرد

mahtabstories

برای کسایی که شاید هنوز میان اینجا، خاطرات قدیمی رو پابلیش میکنم. شاید یکی دلش بخواد برگرده به روزای نوجوونیش. من کی باشم که بخوام این حال خوب رو بگیرم ازش؟
          نوشته هام اون زمان پر از اشکاله. حتما الان که بزرگ تر شدیم هممون با هم بهتر متوجه اشکالاتش میشیم.
          اما گذشته با اشتباهاتش معنی میده و قشنگه. مگه نه؟ :)
          با احترام به احساساتی که تجربه کردید، هیچ تغییر و ویرایشی توی داستان ها شکل نمیگیره و همونطوری که قبلا نوشته شدن دوبره بارگذاری میشن.
          با امید به دیدن لبخند روی لب های کسی موقع خوندن داستان های دوران نوجوانیش :)

mahtabstories

@lunadelulu یه لبخند گنده و مقداری اشک حاصل خوندن این پیامت بود :)))
الرد

lunadelulu

@mahtabstories خیلی خوشحالم که اینکارو کردی مهتاب ، مطمعنم که حال کلی آدم رو خوب کردی حتا اگر نگن!!!قلم تو یکی از چیزای تکرار نشدنیه و هرکی کاراتو خونده خوش شانسه!امیدوارم بتونی و بشه همه اون داستان ها برگردن بجز این دوتا و اون حال خوب رو بیشتر و بیشتر بعد سال ها بهم برگردونی:)دوست داریم مهتاب!
الرد

iamsety

@mahtabstories مرسیی مهتاب 
            منتظرم
الرد

playernumberuno

سلام.سال های زیادی میگذره از آخرین بار که داستاناتو خوندم.خیلی زیاد!و هیچ داستانی اندازه قلم تو راضیم نکرده.خیلی دلم تنگه و بنظرم بی رحمی که اون حس و حال و خاطرات رو ازمون  صلب کردی.خیلی ساله اکانت رو میام چک میکنم به این امید که داستان هات برگشته باشن..ولی دیگه نمیتونم صبر کنم.انقدر خسته شدم از صبر کردن که گفتم بیام یجیزی بگم.میدونم خیلی ها هستن بهت میگن اما خیلی های دیگه هستم که نمی گن.میشه باهامون مثل قبل مهربون باشی و اون داستانارو  دوباره بهمون بدی؟نعمت بودن!دلمون تنگه خانوم!!برای همه چی.لطفا :)

mahtabstories

@playernumberuno همین کارو میکنم. اگه باعث میشن یک نفر برگرده به روزهای خوبی که داشته و لبخند بیاد رو لبهاش پس ارزشش رو داره. برشون میگردونم :) برای تو و اونهایی که شاید میان و چیزی نمیگن
الرد