_I_KiMTE

kimyooae3

سلام آرمی من یوآ هستم و یکی از معروف ترین داستانای واتپد رو برات آوردم:)
          خوشحال میشم بخونید و شما هم یکی از دوستای رویایی داستانای یوآ بشید^^
          از اونجایی که داستان ها موضوع جالب و زیبایی دارن مطمئنم که پشیمون نمیشی پس یه سر به پیجم بزن و فالو کن، داستانامو ببین و توی ریدینگ لیستت اضافشون کن ازشون خوشت میاد قول میدم؛)♡ 
          
          https://www.wattpad.com/story/287572547?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=kimyooae3&wp_originator=0A6525QeUrwNVmn4zhbY1VaPDpoFm8gD0B5oYmxyAON%2Blk49xKT%2FmLAsXAjzOFMLKwC27xiErLnokmMbthWTSq49GuyUxOVN5LwTyIlCTMykTlsU7bSzJsyfp8h2APyy 
          
          ___________❦︎___________
          
          

mahdiehart

با اجازت(:
          این اولین بوکمه خیلی دوست داشتم بخونیش و نظرت و راجبش بهم بگی.
          ژانر داستان کلاسیکه و راجب یه خواننده اپرا و یک اهنگساز جوون که تازه به ایتالیا سفر کرده♡♡♡
          https://www.wattpad.com/story/323410761?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=mahdiehart&wp_originator=KcBFzWLdzJWSbhLvEtEdOrvl4OKhA3hbzgnqIutsPL1lXYrmB97J9gj%2B7fK%2F4adfmjLdTy%2FWueRuSxcq%2F7wZHlSZa4uJ%2BhbQkP8nObS%2BiuqB8bAk4sO92tfuZReZ24FF

Diomaxim

هایی... امیدوارم روال باشی^^
          خیلی خیلی شرمندم که اینجا مزاحمت می‌شم، ولی می‌شه اگه مایلی بوکم رو از ویکوک/کوکوی بخونی و نظر بدی؟!(":
          
          https://www.wattpad.com/story/322000818?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Kim__Sisa&wp_originator=AJMrw1b4DVmkqkALUHBGKFefIHMrJdkb31Iyr3UUFKVt05DaCoVO9rMhJ152sDZal8NT9GP%2FnDt1ozeWkS6GOStEEAb96x4oeRlN2IseERH7cdqvW6qvDDyb0HRm2Uje

koran_fiction

های بیب شرمنده بدون اجازه اومدم
          من یه تازه کارم و جدیدا این کارو شروع کردم 
          خوشحال میشم به فیک منم سر بزنی و نظرتو برام بنویسی تا بتونم نقاط ضعف و قوت خودمو بهتر بشناسم 3>
          ‏https://www.wattpad.com/story/325524431?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create_story_details&wp_uname=koran_fiction&wp_originator=ZJjCEKHy%2FEEjRjJrEfIu74kKlNdRexQGxEwA6uNJPdx%2BV9k%2BFuRrKbskAZaczws%2FagY5CjGJwf6MZxvYLD%2FnoxBjrVl8BzEZcXeKd4aVwvQnpcnp4IxvAXGO%2FjY9lEB%2B
          

indila-

Zahra1370

          
          
          
          
          
          
          ساعتی بعد جسیکا با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد
          دیمن  نبود
          جسیکا با ناباوری به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید
          حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود،  آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد
          تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید
          گزشی ناشی از شرم، لذت و هیجان…
           دانشگاه از آن چیزی که جسیکا فکرش را می کرد مرموزتر بود … آن جادوی لعنتی آنچنان او و دیمن را به سمت هم کشانده بود که گویی هیچ اختیاری به جز غرق شدن در بدن های بیتاب هم نداشتند
          
          اما دیمن رفته بود
          به همین راحتی
          کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود
          
          در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید
          سراسیمه ردای جاد‌گری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی قلعه بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود
          همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید :
          
          - دیمن.....
          
          اما قبل از اینکه به او برسد…..
          
          خوشحال میشم به جمع سانهایدی ها بپیوندی و ادامه داستان رو در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» بخونی: 
          
          ‏https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR
          

rararash_el