نامه های پراکنده
سوار بر امواج،
جان در برابرِ جان. چشم در برابرِ عشق.
تو درد داشتی و دردت در وجودم رخنه کرده بود، میخواستم تقلای جانم را برای تنفس نادیده بگیرم، میخواستم خودم را به آغوش مرگ بسپارم.
مرگ زیباست، اشک زیباست و غم هم زیباست. به شرطی که تمامشان در راهِ تو باشند.
جهان را در چشمانت دیدم، جهان را از من گرفتند.
سوار بر امواجِ متلاطمِ دریا خودم را به جایی میرسانم که هنوز میتوانم درخشش مردمک هایت را ببینم، جایی که دیگر نیمه شب ها فریاد نمیکشی و میتوانی اشک بریزی. میتوانی اشک بریزی.
میترسم. دیگر چگونه صدای نبضِ عشقت را بشنوم.
چطور مطمئن شوم تو هنوز هستی، هنوز میخواهی بمانی؟