بدن برهنهش رو به لحاف میفشرد و از حس سرمای القا شده، لذت میبرد.
خنکی خوشایند لحاف عضلات گرفته و خستهش رو نوازش میکرد. میشد گفت این لذتبخش ترین قسمت از این روز پر مشغلهست.
هاله ی خاکستری رنگی که از بین لب های نیمه بازش خارج میشد، هماهنگی جذابی با گره ی محو بین ابروهای بورش داشت.
با سیگارِ به فیلتر رسیده ی بین انگشت سبابه و میانه اش تلفن سیمی مشکی رنگ رو نگه داشت و از بر، شماره ی خونه ی همسر سابقش رو میگرفت.
نه دلتنگ اون زنِ خودخواه بود، نه برای به دست اوردن دوبارهش زنگ میزد.
فقط به عنوان یک پدر خودش رو موظف به تماس با تک فرزندش میدونست.پس بعد از فشردن عدد نهایی، گوشی تلفن رو به گوشش نزدیک کرد؛ کام سنگینی از سیگار به اتمام رسیدهش گرفت و منتظر به صدای ناموزون بوق های اکو شده گوش داد.
-منزل جانسون، بفرمایید.
با شنیدن تن بم جانسون، با لبخند نمادینی گلوی گرفتهش رو صاف کرد و با نهایت احترام پاسخ داد:
ل-سلام اقای جانسون، من لیامم، لیام پین...راستش-...
-آه لیام، سلام...یه لحظه...
مرد بزرگ تر عکس از لیام با لحن نچندان خوشحالی نالید و بی توجه به حرف خورده شدهش، تلفن رو از صورتش فاصله داد.
-اطلس...پدرت تماس گرفته.
طولی نکشید که تلفن با تولید صدای عجیبی از حضور اتلس خبر داد.
-که به احتمال زیاد صدای کشیده شدن اون شی از دست پدرخواندهش بود-ا-بابا!
ل-سلام عشقِ بابا.
ا-دلم برات تنگ شده...خیلی زیاد! قرار بود آخر هفته بیام اونجا...ولی تو رفتی!
مرد که با شنیدن لحن مظلومانه ی بچهش خودش رو لعنت میکرد، به آرومی لب های درشتش رو گزید و با لحن به اصطلاح دلبری زمزمه کرد...
ل-قند عسل بابا؛ این یه ماموریت کاریه...من متاسفم. قول میدم بعد از تموم شدن کارم بیارمت پیش خودم و کلی بازی کنیم، خوبه پرنسس؟
اما اطلس که انگار به اندازه ی کافی از شنیدن این ایده ی تکراری لذت نبرده، با لحن حق به جانبی فریاد کشید...
ا-من دیگه بزرگ شدم بابا...الان میتونم اسم خودم و تو رو بنویسم! فکر نکنم بازی ایده ی خوبی باشه...باید بریم باستان شناسی!
لیام میتونست اویزون شدن اون لب های سرخ و اخم محو پسرکش رو تصور کنه.
تخس و کوچولو...تفاوتی با یک کلوچه ی تازه پخته شده نداشت.درحالی که با لحاف سفید رنگ هتل بازی میکرد، خنده ی سر زدهش رو خورد و با لحن جدیی پرسید...
YOU ARE READING
VALIUM [Z.M]
Romanceدرک روشنایی خنده دار به نظر میرسید. حداقل برای پسری که با چشم های بسته میگذشت و شب و روز رو از هم تشخیص نمیداد. روشنایی یک لطیفه محسوب میشد. هر چند که این منطق تا زمان محدودی ادامه داشت... درست قبل از شنیدن صدای بم مرد خارجی که بی اجازه وارد خونهش...