بیشتر از سی و دو مقاله؛
در مقابل چشم های نافذ یشمی رنگی که به وسیلهی لایه ی نازکی از شکلاتی پوشیده و هر فردی رو تحت تاثیر قرار میداد.به ارومی پلک میزد و تمام سعیش رو برای فکر به مطالب تازه ای که مطالعه کرده بود، به کار میگرفت.
سیگار به فیلتر رسیدهش رو با آرامش ذاتی، تو جا سیگاری فلزیش خاموش کرد.
لب های تنباکو طعم و دودیش رو با زبون تر و به آرومی به مبل کرم و شلوغ طرحش تکیه داد.
کاغذ ها رو جا به جا میکرد و نگاه خونسردش رو بین کلمات تایپ شده میچرخوند."چرنوبیل شهری معروف به شهر ارواح، که در سال 1986..."
"اکثر پرندگان و حیوانات دچار بیماری ابمروارید..."
"تعداد آسیب دیدهگان به پنج میلیون نفر..."
نه...بار ها همهش رو مطالعه کرده بود و تک تک جملات و رویداد های اون فاجعه ی بزرگ رو از بر حفظ بود.
تنها به دلیل آشفتگی و اضطرابی که بند بند وجودش رو به بازی گرفته بود، نخ نخ سیگار مصرف میکرد و تا بامداد چشم به ورق های روزنامه ای و تماشای اخباری که مربوط به شش سال گذشته میشد، خودش رو آزار میداد.
سِمت بزرگی بود و بی قابل میشه گفت تنها یک خطای کوچیک برای نابودی تمام تلاش هاش کافی بود.
بازرس اصلی...
سر گروه تیم دوازده نفره...نفس عمیقی کشید و به آرومی چشم های سرخ شدهش رو نوازش کرد.
صدای عمیق ذهنش سعی بر آروم کردن نیمه دیگه ی ذهن اشفتهش داشت.
جملاتی مثل"سخت نگیر مرد، همهش یک ماهه" و یا "تو به بهترین نحو ممکن انجامش میدی لیام" اکو میشد اما مسبب سرد موندن فندک و سیگار های داخل پاکتش نبود.چهار سال متوالی مشغول دیدن اموزش های لازم و تحقیق درمورد حادثه ی چرنوبیل بود.
بار ها آزمون های مورد نیاز برای قبولی رفتن به اون شهر رو رد کرده بود.
و حالا تنها ده ساعت و پانزده دقیقه فاصله با پرواز و رفتن به اون مکان داشت.اخیرا ذهنش پر شده بود از سانحه ی نوشته شده در مقاله ها و دیده شده در اخبار...
مرگ زن و کودکان...آتش نشان ها، افسر ها و مهندس های پایگاه به وسیله ی ترکیدن هسته ی اتمی.یک مرگ رنج آور چند مرحله ای.
در مرحله ی اول، فرد قادر به حس مزه ی سرد و نیمه تلخ آهن بود.مرحله دوم...در داغ شدن بدن و عرق پی در پی خلاصه میشد.
مرحله ی سوم، متورم شدن پوست و گر گرفتی صورت...
حالا نوبت حس تهوع و بالا آوردن مقدار زیادی خون و در نهایت تکه تکه شدن پوست و خونریزی از هر نواحی بدن، به شدت صورت و اندام هاست.
YOU ARE READING
VALIUM [Z.M]
Romanceدرک روشنایی خنده دار به نظر میرسید. حداقل برای پسری که با چشم های بسته میگذشت و شب و روز رو از هم تشخیص نمیداد. روشنایی یک لطیفه محسوب میشد. هر چند که این منطق تا زمان محدودی ادامه داشت... درست قبل از شنیدن صدای بم مرد خارجی که بی اجازه وارد خونهش...