بانداژ های به دورِ ساعدش، از خون سرخ شده؟
تیر خلاف رفته ی واسیلی زایتسف سرش رو به باد داده؟نه؟
پس دلیل سوزش طاقت فرسای ساعد و درد بی امان سرش چی بود؟لب های خشک شدهش رو توی دهنش کشید و خنده ی کوتاهی برای افکار عجیب و بی معناش سر داد...
نمیدونست در این حال، واسیلی زایتسف در سر به درد اومدهش چیکار میکنه.بالاخره...در این موقعیت، فکر به یک تیر انداز روسی دوران جنگ، احمقانه به نظر میرسه.
سرفه ی خشکی سر داد و همراه با نیروی نرمی که به جلو هدایتش میکرد، قدم برداشت.
دست هاش توسط طناب زخیمی که به دور ساعدش گره خورده، به جلو کشیده میشد...گاهی به دلیل سرعت زیاد شیپسی، تلو تلو خوران به جلو پا تند میکرد؛ گاهی هم از شدت خستگی روی زمین مینشست و نفس نفس میزد.
با وجود سوز و سرمای چند روز اخیر، عرق جاری از پیشونیش رو پاک میکرد و با سری بالا به راهش ادامه میداد.به موجود گنده بک و پشمالوش اعتماد داشت.
شیپسیِ مهربونش که با وجود سن زیاد و جثه ی بزرگش، دختر کوچولوی زین محسوب میشد...به هر حال...بدون اون سگ، دووم اوردن تو این آشوب غیر ممکن بود.
یقین داشت همجنس هاش هیچوقت مفید نبودن و یه حیوون شریف تر از اونهاست.
این بار هم ثابت شد که ارزش یک سگ بیشتر از به اصطلاح برادرانشه.نفس کلافهش رو رها کرد.
شنیدن صدای اکو شده قدم هاش-در محوطه ی پناهگاه-باعث لمس حس امنیت و تشکیل لبخند بزرگش میشد.
بوی خونه به مشام میرسید.
یکی از بی امنیت ترین مکان های شناخته شده ی این چند سال حبس، امنیتش معنی میشد.با سکندریی که خورد، چهرهش رو درهم کشید و اینبار با اخم محوی تشر زد...
ز-دختر...آروم! نزدیک بود بیوفتم!
شیپسی درحالی که از بین تکه آجر های خاک خورده روی زمین میگذشت، بی توجه به تشر اون موجود-از نظر خودش-شیرین، اون رو به سمت خونه هدایت میکرد.
تکه اجر های دیوارِ تخریب شده، به قدم های سستش میپیچیدن و کفش های کهنهش رو داغون تر میکردن.
حالا فقط باید شانس می اورد تا خرده سنگ ها وارد کفشش نشن.
به هیچ وجه حوصله ی خون ریزی کف پاها و رسیدگی به مکافاتش رو نداشت.باید دقت بیشتری به خرج بده.
علاوه بر این، احساس میکرد طناب متصل به قلاده ی شیپسی مشغول اسیب زدن پوست مچ دست هاشه.
بد تر از این ها هم منتظرشه؟ژرمن شپرد قهوه ای رنگ با رسیدن به مقصد، مودبانه مقابل درِ خونه نشست و با زبون اویزون و چشم های براقی به صاحبش خیره شد.
مشخصا تشنه و خسته، نیاز به کمی استراحت داره.
سن بالای سگ کوچولوش به این خستگی بیش از اندازه اضافه میکرد.
YOU ARE READING
VALIUM [Z.M]
Romanceدرک روشنایی خنده دار به نظر میرسید. حداقل برای پسری که با چشم های بسته میگذشت و شب و روز رو از هم تشخیص نمیداد. روشنایی یک لطیفه محسوب میشد. هر چند که این منطق تا زمان محدودی ادامه داشت... درست قبل از شنیدن صدای بم مرد خارجی که بی اجازه وارد خونهش...