Part 12

367 55 3
                                    


[ جیمین ]

یونگی:«برو تو ماشین و درو قفل کن»

به حرفش گوش دادم و سریع سوار ماشین شدم و درو قفل کردم و به سربازا نگا کردم. همشون از دیدن یونگی شکه زده و ترسیده بودن. یونگی با حالت خاصی ایستاد که منو یاد آواتار انداخت.

دستشو به طرفشون دراز کرد و پاهاشو با حالت خاصی رو زمین حرکت داد که قبل از اینکه او کاری انجام بده سربازا بهش حمله کردن. یونگی باهاشون درگیر شد اما چون تعداد اونا زیاد بود با وجود مهارت جنگیدنش گرفتنش.

ناخودآگاه قفل ماشینو باز کردم و از ماشین خارج شدم و انگشت اشاره مو به صورت دایره ای تو هوا تکون دادم که همشون یهو از حرکت ایستادن مثل اینکه خشکشون زده باشه.

یونگی به سمتم دوید و دستامو گرفت و به طرفی دوید. به سربازا نگاهی انداختم؛ هنوزم حرکت نمیکردن و با خشم به ما خیره بودن.

تا کلی وقت دویدیم. خسته شدم و ایستادم با ایستادنم او هم ایستاد. گفتم:«بهتره دیگه برگردیم زمین»

ناگهان یونگی یاد چیزی افتاد و محکم به پیشونی خودش زد و گفت:«گوی رو نیووردیم!»

_حالا چی کار کنیم؟

_نمیدونم

--------------------------------------------------------

[ تهیونگ ]

نتونستم جلو چشمای اشکیمو بگیرم. سریع اونجا رو ترک کردم و گوشه ای ایستادم و تا تونستم مثل بچه ها گریه کردم.

--------------------------------------------------------

[ نامجون ]

جین کنارم رو مبل نشست و گفت:«هنوزم بهم نگفتی دیشب کجا بودی»

_رفته بودم جایی تا اشتباه 6 ساله پیشمو پاک کنم

_کدوم اشتباه؟

_مهم نیس

با بیاد آوردن 6 ساله پیش اخمام تو هم رفت و آروم زمزمه کردم:«یونگی لعنتی»

" فلش بک به 6 سال پیش"

وارد سالن بزرگ قصر شدم. ظرف شیشه ای بزرگی حدودا دو متری گوشه ای بودو یونگی رو توش گذاشته بودن که هی به شیشه هاش ضربه میزد.

انقدر اون شیشه ها محکم و ضخیم بودن که داد و فریادای یونگیو نمیشنیدم. به طرف ابلیس رفتم و احترامی گذاشتم.

_آفرین کیم نامجون کارتو عالی انجام دادی

زنی وارد سالن شد و رو به رو ابلیس ایستاد و با چشمای گریون گفت:«خواهش میکنم به بچه ام کمک کنین...داره میمیره و هیچ دکتری کمکم نمیکنه. جناب ابلیس خواهش میکنم کمکم کنین»

به بچه نگاهی انداختم که از سر و صورتش عرق میبارید.

ابلیس بلند شد و به طرف ظرف شیشه ای یونگی رفت و گفت:«چیزای مهم تر از بچه تو الان اینجان پس ترجیح میدم بچه ات بمیره و من به کارام برسم»

DevilWhere stories live. Discover now