به آرومی چشم های زیبا و کشیدش رو باز کرد و با تابش مستقیم باریکه ی نوری که از پنجره ی بزرگ اتاقش به صورت بی نقصش می تابید و نشون میداد روز جدید و پر ماجرایی شروع شده ،ترجیح داد اون هارو بسته نگه داره .
ولی با شنیدن صداهای آزار دهنده ای که سکوت خونه ی بزرگ و دو طبقشون رو میشکست باعث شد جونگکوک چشم هاش رو با عصبانیت و کلافگی ناشی از اون صداها که متعلق به کار کردن خدمتکار هایی بود که برای تمیز کردن خونه استخدام شده بودن تا همه چیز بهتر به نظر بیاد،هوفی کشید وبا بی حوصلگی دستی به موهای پرپشتش کشید و سعی کرد موقعیتی که توش هست رو درک کنه ، خمیازه ای کشید و روی تخت نشست.
میدونست امروز چه روزیه ، روزی که برادرخونده ای که هیچوقت ندیدتش و هیچ خاطره ای ازش نداره ،به خونه برمیگرده ....
از پدر و مادرش شنیده که اسمش جیمینه و دو سال ازش بزرگ تره و قراره هردو باهم به مدرسه ی جدید برن.
-امیدوارم حداقل مهربون یا جذاب باشه
از تخت دونفره با روتختی آبی روشنش پایین اومد و نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن بشه اون خدمتکار ها پاشون رو تو اتاق عزیزش نذاشته باشن.
تختی از جنس چوب با لایه ای از مخمل طوسی و روتختی ای با رنگ آبی روشن که روی اون پر بود از کوسن های زیبا و با طرح های متفاوت که وسط اتاق قرار داشت ، میز تحریری که روش با کتاب های زبان پر شده بود که کنار میز آرایش بود و میز آرایشی که کش های مشکی رنگ و هد بندهای مختلف روش خودنمایی میکرد و زیر پنجره ی بزرگ اتاقش بود و بی شک اگر مادرش پاشو توی اتاقش میزاشت به این پی میبرد که چه پسره بی سلیقه ای داره ،کمد بزرگی که درست کمی با فاصله از در قرار داشت و مثل بقیه ی اتاق با چوب آبی ساخته شده بود و پر بود از لباس های رنگارنگ و مشکی .
علاقه ی شدیدی به رنگ مشکی و آبی روشن داشت ، مادرش بهش گفته بود که جیمین درست برخلاف اون هست و عاشق رنگ سفیده و از صورتی کم رنگ و رنگ های تابستانی و روشن خوشش میاد
به هر حال هرکس سلیقه ای داره و جونگکوک کسی نبود که فردی رو از روی رنگ مورد علاقش قضاوت کنه ولی حس میکرد کسی که قراره ببینه یه پسر شاد و خندون و البته مهربون و کیوته
-امیدوارم اینطور باشه که فکر میکنم
به سمت کمدش رفت و لباس خواب راه راه سفید آبیش که طرح کوالا های کیوتی روش بود رو در اورد و با یک تیشرت مشکی رنگ و شلوارکی هم رنگش عوض کرد ، جلوی آینه ایستاد و خودش رو نگاه کرد
-خوبه،کیوت شدم
سمت میز آرایشش رفت و موهایی که به تازگی کمی بلند شده بود و تا روی گوشاش میرسیدند رو شونه زد .
سمت کشو های کمدش رفت و یه جفت جوراب سفید رنگ برداشت که روشون طرح خرگوش صورتی رنگی بود که جونگکوک بهش میگفت "کوکی".
با شنیدن صدای پای مادرش منتظر به در خیره شد و با باز شدنش مادرشو دید که بهش نگاه میکنه
-بله؟
مادرش لبخندی زد و همونطور که دستگیره ی در مشکی رنگ رو گرفته بود آروم گفت
•خب جیمین و پدرت رسیدن ، بیا پایین پسرم
مادرش زن زیبا و مهربونی بود که از بچگی تمام عشقش رو به همسر و پسرای کوچولوش ورزید و از اینکه دوباره خانوادشون دور هم جمع شده ، خیلی خوشحال بود .
با لبخند سمت مادرش رفت از پله های خونه که به رنگ خاصی بود پایین رفت ، تم کل خونه سفید بود ، نمای بیرونی خانه با سنگ سفید رنگی تزئین شده بود و شب ها با چراغ های زرد و سفید نمای دیدنی ای رو به عمارتشون میداد ، داخل خونه فضای شادی داشت ، کف خونه با سرامیک های سفید رنگ پوشیده شده بود و دیوار ها با لایه ای از کاغذ دیواری سفید حس خوبی رو به هر آدمی منتقل میکردن ، اشپزخونه و اتاق خواب پدر و مادرش به همراه حال و پزیرایی و یک حمام و دستشویی طبقه ی پایین قرار داشت ، طبقه ی دوم اتاق خواب جانگکوک و جیمین که به اصرار مادرش دقیقا کنار اتاق جونگکوک بود، به همراه چهار اتاق مهمان و ورزش و رقص و بازی قرار داشت . پنجره های خونه که تقریبا میشه گفت کل حال رو نورانی کرده بودن با پرده هایی از جنس حریر و به رنگ سفید وطوسی، پوشیده شده بودن .
پایین پله ها که رسید پسری رو دید که دستش رو به چمدون سفید رنگش گرفته به اطراف نگاه میکنه و با نشستن نگاهش روی جونگکوک لبخند درخشانی زد.
اولین کلمه ای که وقتی اون پسر یا همون برادر خوندش رو دید، توی ذهنش اومد فقط دو چیز بود
"زیبا" و "با کلاس"
جیمین نزدیک اومد و جلوی پسر کوچکتر که روی پله ی اخر ایستاده بود ایستاد و باعث شد مادر و پدرشون برای اینکه مزاحم اون دوتا برادر نشن به سمت اشپزخونه برن
پسر کوچکتر دستش رو به سمت جیمین دراز کرد تا بهش سلام کنه ولی جیمین دست پسررو پس زد وبغلش کرد
جونگکوک هم دستش رو دور بدن کوچیک پسر روبه روش حلقه کرد به این فکر کرد که داداشش بدن خوش فرم و جذابی داره .
عقب کشید و به جونگکوک نگاهی انداخت .
جیمین برای این پسر از آمریکا برگشته بود تا فقط یک بار دیگه برادر کوچولوشو ببینه ...
+سلام جونگکوکا ، اسم من جیمینه و برادر بزرگترتم
کلمه ی برادر باعث شد درد کوچیکی رو توی قلبش حس کنه ولی با لبخندش اون رو بپوشونه تا حس بدی رو به جونگکوک نرسونه
جونگکوک لبخندی زد و جمله ی جیمین رو صحیح کرد و بعد خودش رو معرفی کرد
-سلام ، خوشحالم اینجایی و در ضمن برادر خونده ، امیدوارم بهمون خوشبگذره
پسر بزرگتر که از لفظ برادر خونده خوشحال بود ،لبخندی زد و نزدیک صورت پسر کوچکتر شد
+منم امیدوارم
و بوسه ای روی گونش زد و آروم کمی عقب اومد و از فاصله ی نزدیک به جونگکوک که داشت با چشمای درشتش به چشم های خط شده ی جیمین که بخاطر لبخند بزرگش پدیدار شده بودن ، نگاه کرد
با ورود مادرشون از هم فاصله گرفتن و به زن مهربون نگاه کردن
•جفتتون بیاید ، ناهار حاضره
جیمین به پسر کوچکتر نگاه کرد و چشمکی بهش زد و سمت اشپزخونه رفت ، لباسایی که پوشیده بود شامل کاپشن سفید رنگی بود که با نگین های نقره ای تزئین شده بود و شلوار بگی سفید رنگ با ال استار های ساق دار که تا میانه ی پاش میرسیدن و باعث میشدن صاحبشون با صورت سفید ،موهای نقره ای رنگ ،لب های درشت و سرخ رنگ و چشمای تیله ای رنگی که هرکسی رو جذب خودشون میکردن ،خیره کننده بشه .
تیپ برادرش خیلی خاص بود و مطمئنا قرار بود کل دخترای مدرسه براش فن گرلی کنن.
دست از فکر کردن برداشت و سمت اشپزخونه رفت و با ورودش دید که جیمین چیزی مینوشید که با اومدنش فوری پایین اوردش و روشو برگردوند و مادرش با نگاه مضطربی بهش خیره شده
-چیزی شده؟
•نه پسرم بشین برات غذا بکشم
روبه روی جیمین نشست و به صورتش خیره شد
چرا اون انقدر جذاب و خوشگل بود ؟؟
آخه مگه میشه؟؟
پسرا یا کیوتن یا جذاب ولی اون دوتاش بود !
سرش رو تکون داد و نگاهش رو از جیمین گرفت
پسر بزرگتر نگاه زیر چشمی و یواشکی ای به پسر کوچکتر انداخت و لبخند شیطونی زد ، بالاخره قرار بود طعم خوشبختی رو بکشه و برادرش قرار بود تو این موضوع حسابی کمکش کنه .
ناهار رو با احوال پرسی از جیمین و اینکه چیا میخونه و چیکارا کرده تموم کردن و جیمین کمک مادرش کرد تا ظرفارو داخل سینک بزاره تا خدمتکارشون که به تازگی بچه دار شده کمتر کار کنه و بیشتر به اون کیوتی برسه .
+اوما ، میشه بگی اتاقم کجاس اخه من خیلی خستم
•اره عزیزم ، کوکی؟ پاشو اتاقشو نشونش بده پسرم
-چشم اوما
از جاش بلند شد و به جیمین نگاه کرد
-میای؟؟
جیمین لبخندی زد و به جونگکوک نگاه کرد
+اره تو برو من میام زود
شونه ای بالا انداخت و سمت طبقه ی بالا رفت .
با حس اینکه سایه ای پشتشه برگشت و با دیدن جیمین جیغی کشید و با باسن زمین خورد و اخی گفت
-چطوری ...آخ ...انقدر زود و اروم حرکت میکنی ؟؟
جیمین نگران جلو رفت و دست داداش کوچولوش رو گرفت
+پاشو ، چرا خوردی زمین ؟!
جونگکوک با صورتی که از درد جمع شده بود جیمین رو مخاطب غر زدناش قرار داد.
-توهم اگه جای من بودی و وقتی برمیگردی یکیو تو صورتت ببینی سکته میکردی
+بیخشید کیوتی ،سعی کن عادت کنی دارلینگ من همیشه اروم راه میرم
همونطور که غر میزد و باسنش رو که بخاطر دردش میمالید ، گرفته بود که باعث خنده ی جیمین شد
-مگه آدم فضایی ای ؟ اه اخه مگ...به چی میخندی؟
جیمین سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا مورد عنایت خشم جونگکوک قرار نگیره
+ببخشید ببخشید
چشم غره ای به برادر خوندش رفت و همونطور که باسنش رو میمالید تا از دردش کم کنه سمت اتاقش رفت
+این اتاق منه؟
به دری که جلوش وایساده بود نگاهی کرد و پوفی کشید ، این اتاق خودش بود چرا اومده بود اینجا؟!
-گیجم کردی دیگه
به سمت در دوم رفت که برعکس در اتاق خودش سفید بود.
+اوه سفیدم هست
YOU ARE READING
Are You Kidding Me?
Fanfiction❗️ خلاصـه | «جونگ کوکِ خوش قلب و مهربونی که بخاطر موقعیت شغلی خاص پدرش مجبور به عوض کردن مدرسهی قبلیش میشه. چی میشه اگه روز اول مدرسش با کیم تهیونگ پسر جذاب، مشهور و شر مدرسه برخورد کنه و زندگی شاد و آرومش تبدیل به زندگیای پر از علامتای سوال و اتف...