Part 1

1.9K 127 14
                                    

مثل همیشه سهونو میفرسته تا براش یه اسلیو جدید و باکره از بار براش بیاره...
بعد از کلی کلنجار با صاحب بار بلخره یکی از اسلیو ها که اون مرد خیلی ازش تعریف کرده بود رو انتخاب کرد!

" Baekhyun "

خودمو یه گوشه کنار دیوار بخاطر سرمای اون اتاق نفرین شده جمع کردم و مثل این چند روزی که اینگا بودم داشتم فکر میکردم که چرا باید سرنوشتم اینجوری باشه؟

با باز شدن یهویی در از افکارم اومدم بیرون و به صاحب بار با اون نگاه های کثیفش که رو خودم حس میکردم که با قدم های محکم نزدیکم میشد خودمو بیشتر به دیوار پشت سرم فشار دادم..
از اعماق وجودم امیدوار بودم که از اینجا نجات پیدا کنم ولی میدونستم امکان نداره... با توقف مرد رو به روم چشمامو بستم که با حس دستش زیر چونم که سرمو بالا آورد چشمامو محکم تر روی هم فشار دادم تا باهاش چشم تو چشم نشم...

+باز کن چشاتو...

با تردید چشمامو باز کردمو به مرد رو به روم زل زدم

+عوممم...

با نزدیک شدن صورتش تپش قلب گرفتم...
سرشو آورد کنار گوشمو با صدایی که به بدنم لرزه مینداخت لب زد:

+خیلی دلم میخواست زیر خودم بفاک بریو ناله کنی بیبی بوی ولی همین چند دقیقه پیش یکی تو رو به عنوان برده خریدو از اونجایی که انتظار یه برده باکره داره نمیتونم بهت دست بزنم...

با شنیدن حرفش نمیدونستم خوشحال باشم که از اینجا نجات پیدا کردم یا بترسم از اینکه قراره اون ارباب چه بلاهایی سرم بیاره...

با کشیده شدن دستم دوباره از افکار پوچم بیرون اومدم...
همون مرد جلوم وایساده بودو با انگشتش بهم اشاره کرد که بلند بشمو دنبالش راه بیوفتم
خیلی مطیع از جام بلند شدم سرمو پایین انداختمو دنبالش رفتم تا وقتی که وایساد... با دیدن لباسایی که جلوم گرفت لبخند کمرنگی زدمو طولی نکشید که با شنیدن صدای صاحب بار لبخندم محو شد که با لحن دستوری گفت تا پنج دقیقه دیگه باید همه رو پوشیده باشم...

خواستم به حرفش گوش ندم ولی پشیمون شدمو سریع لباسا رو پوشیدم و همونجا منتظر وایسادم...

بعد از چند دقیقه یه مرد هیکلی که شبیه بادیگاردای توی فیلما بود اومد سمتم بدون هیچ حرفی دستمو کشیدو دنبار خودش کشوندم بیرون..

" 5 minutes later "

همون مرد منو توی ماشین نشوند و به چشمام یه چشم بند مشکی بست
بعد طی کردن یه مسافت نسبتا طولانی ماشین ایستاد و من از ترس هیچ تکونی نخوردم... در ماشین باز شدو دستم توسط کسی کشیده شد که منو از ماشین خارج کرد چشم بندو از روی چشمام برداشت بخاطر نور مجبور شدم دصتامو بزارم رو چشمام... بعد از چند لحظه دستامو برداشتم که باعث شد با بهت به صحنه رو به روم نگاه کنم!

یه حیاط خیلی بزرگ با خونه ای که بیشتر شبیه قصر بود تا خونه همونجور که داشتم با بهت ب صحنه رو ب روم نگاه میکردم با شنیدن صدایی که مرد کنارم رو مرخص کرد به خودم اومدمو برگشتم سمت صدا...
حس کردم چهرش برام آشناست یکم که فکر کردم متوجه شدم وقتی که اون بادیگارد داشت منو از بار خارج میکرد دیدمش که بهم زل زده بود برای یه لحظه فکر کردم که حتما باید اربابم اون باشه
میترسیدم که حرف بزنم ولی بلخره تمام جرعتمو جمع کردمو با صدای لرزون حرف زدم:

ا...ارباب؟

با شنیدن قهقهه مرد رو به روم سرمو تا جایی که میتونستم پایین انداختم
بهم نزدیک شدو توی چند قدمیم ایستاد

+سرتو بالا بگیر ببینمت کوچولو

هیچ تکونی نخوردمو سعی کردم سرمو پایین تر ببرم

+ببین میخوام یه چیزی بهت بگم که به نفع خودته پس خوب گوشاتو وا کن
یک...من اربابت نیستم و قطعا اربابت قرار نیست مثل من اینقد عادی باهات رفتار کنه
دو...هیچوقت رو حرفش نباید حرف بزنی یا به حرفش گوش ندی چون واسه خودت بد میشه
سه...اربابت فعلا خونه نیست و تو میتونی بری توی اتاقتو منتظر اومدنش بمونی...به هیچ عنوان حق نداری از توی اتاقت خارج بشی مفهومه؟

بعد از اینکه حرفشو با بله کوتاهی تأیید کردم راه افتاد به سمت ورودی خونه و منم با سر پایین افتاده دنبالش رفتم
وقتی وارد خونه شدیم دکوراسیون شیک خونه منو بدجوری جذب خودش کرد با دهن نیمه باز به اطرافم نگا میکردم که با برخورد به چیزی سریع به رو به روم نگاه کردمو با دیدن همون مرد که دنبالش راه افتاده بودم تعظیم کوتاهی کردم:

-اوه...م...معذرت میخوام...

مرد بی توجه به حرفم به راهش ادامه داد منم دوباره دنبالش میرفتم که متوجه نگاه های خیره و پچ پچ های خدمتکارا شدم...:

+اوه برده جدید اربابه؟
+چه پسر خوشگلیه
+فک کنم ارباب با دیدنه این خوشگله همین امشب ببرتش اتاق بازی..

و همه با ترحمو نیشخند نگاهم میکردن...

بعد از رد شدن از اون سالن که بدجور اذیتم میکرد به راه پله رسیدیمو من همونجور دنبال اون مرد میرفتم وقتی جلوی یکی از اتاقا ایستاد درش رو باز کرد سرمو بالا آوردمو ب داخل اتاق نگاه کردم...
حس کردم مرد پشت سرم چرخیدو تعظیم کرد سرمو برگردوندم
با دیدن چهره ترسناک و اخم غلیظ طرف مقابلم بی اختیار سرم رو پایین انداختمو لبمو گاز گرفتم تا چیزی به زبون نیارم...

+اوه ارباب پارک کِی تشریف آوردین؟
-نیازه به تو برای رفت و آمدم جواب پس بدم؟
+نه ارباب عذر میخوام
-مرخصی

با رفتن اون مرد سرمو بالا آوردمو همزمان شد با کشیده شدن دصتم توسط ارباب پارک...

دستم رو کشیدم تا بتونم آزادش کنم ولی تنها چیزی که نسیبم شد اخم اون مرد بود
روبه روی اتاقی که روی درش کلمه اتاق بازی خیلی واضح حک شده بود ایستاد..

با نیشخندی که زد رسما ترسم صد برابر شد

+قراره امشب خیلی خوشبگذرونیم لیتل-!

_____________

ووت و کامنت یآدتون نره... میدونم بده چون اولین کارمه...
حمایت کنید پلیز🙂🤏🏻
لاو یو آل‌‌‌

#Wilson :)!-

My little slaveDove le storie prendono vita. Scoprilo ora