Part 5

1.1K 109 25
                                    


وقتی صبح بِک چشماش رو باز کرد متوجه شد که اون مرد کنارش نیست اما از صدایی که توی اتاق شنیده میشد حدس زد که باید داخل حموم باشه همونجور داشت به در حموم نگاه میکرد که یهو باز شد و بِک هول کردو چرخیدو دوباره روی تخت خوابیدو خودش رو به خواب زد..
صدای قدمایی رو شنید که داره بهش نزدیک میشه و همین باعث شد پلکاشو رو هم فشار بده
با پایین رفتن گوشه تخت فهمید اربابش رو تخت کنارش دراز کشیده و با حس دستی روی بوتاش چشماشو با ترس باز کرد خواست عقب بره که یهو زخمش سوخت و باعث شد بِک جیغ کوتاهی بزنه و بغض کنه

+هی.. حالت خوبه؟

چان همونجور که داشت با تعجب به بردش نکا میکرد گفت و وقتی جوابی از سمتش نگرفت اخم کرد سرشو کنار گوشش برد با لحن ترسناکی لب زد:

+مثل اینکه باید بخاطر جواب ندادن بهم هم تنبیهت کنم نه؟

بِک که اشک تو چشماش حلقه زده بود سرش رو بالا آورد به اربابش نگاه کرد

-نه...نه ..معذرت میخوام... آخه..آخه اراباب خیلی درد..د..دارم

چان با سردی تمام جوابشو داد:

+برام اهمیت نداره.. الانم از رو تخت من بلند میشی

به قفس گوشه اتاق اشاره کردو ادامه حرفشو زد

+و میری توی اون.. از این به بعد اتاق تو اونجاست

بِک دیگه نمیتونست تحمل کنه و بنابر این اشک سمجی از گوشه چشمش سر خورد

-چ...چشم

بلند شد و با تمام دردی که داشت سمت اون قفس کوچیک کنار اتاق رفت اما قبل از اینکه بخواد واردش بشه صدای چان اونو متوقف کرد و بِک سمتش برگشتو بهش نگاه کرد

" Chanyeol "

دلم میخواست اون پاپی کوچولو رو اذیت کنم اما با وجود اون زخم ممکن نبود
پشیمون شدمو سمت قفس رفتمو کنارش ایستادمو با سر بهش فهموندم که بره تو قفسش و در قفس رو باز کردم
بعد از اینکه رفت داخل و درشو بستمو قفل شروع کردم لباسام رو عوض کنم چون همین الانم برای اینکه برم شرکت دیر شده بود.. کارم که تموم شد سمت در خروجی اتاق رفتم بازش کردمو قبل از بیرون رفتن خطاب به اون جسم کوچیک توی قفس که زانوهاش رو بغل کرده بود با پوزخند لب زدم:

+من تا شب برنمیگردم صو.. برده خوبی باش

و بعد از اتمام حرفم در رو بستمو از اتاق خارج شدمو به راننده گفتم تا ماشینو حاضر کنه
از خونه خارج شدمو سوار ماشین شدمو راننده به سمت شرکت روند
.
.
.
.
بعد از اتمام کارام توی شرکت سوار ماشین شدم و تو راه برگشت چشمم به مغازه عروسک فروشی افتادو به راننده گفتم تا ماشینو نگه داره
پیاده شدم سمت مغازه رفتم من هیچوقت برای برده هام همچین چیزی نمیخریدم ولی این کوچولو وقتی که این عروسکا رو بغل کنه قطعا خوردنی تر از قبل میشه..

My little slaveWhere stories live. Discover now