ساید استوری" کای و جونگین"
_غذاتو میزارم بیرون حتما بخوریش، باشه؟
مثل همیشه جوابی به مادرش نداد و بیشتر پاهاش رو توی بغل گرفت. صدای اه مادرش رو شنید و سرش رو روی زانو هاش گذاشت. نمی دونست چند وقته خودش رو توی این اتاق تاریک حبس کرده تنها چیزی که می دونست این بود که صدای توی ذهنش اروم شده... دیگه خبری از اون صدای مزخرف نبود و سردرد اذیتش نمیکرد.
با شنیدن صدای پای مادرش که هر لحظه دور تر میشد سرش رو بلند کرد. پاهای خشک شده اش رو دراز کرد و دستاشو کمی کش داد. دستش رو روی فرش نازک کف اتاق گذاشت و فشاری داد تا بتونه بلند شه اما نتونست کنترلش کنه و محکم به زمین خورد.
برای مدت زیادی فقط نشسته بود و خودش رو بغل کرده بود برای همین بدنش خشک بود و انگار خون توی رگ هاش جریان نداشت. لبی گزید و دست و پاهاش رو روی زمین کشید تا این بار بتونه بلند بشه.
کمی روی زمین خزید و بلاخره به سختی از جا بلند شد اما انگشتای پاهاش هنوز کمی سست بودن و این راه رفتن رو براس سخت میکرد. مثل بچه ایی که تازه به دنیا اومده چندبار تلو تلو خورد و در اخر برای اینکه نیوفته دستش رو به در گرفت. صدای شکمش توی اتاق پیچید و حتی با دیدن سینی از لای در اب دهنش راه افتاد.
در رو به ارومی باز کرد و و کنار سینی غذا نشست. با دست کوچیک و لرزونش قاشق رو برداشت و داخل ظرف سوپ برد اما قبل از اینکه از اون سوپ بچشه صدایی به گوشش رسید: هیونگ!
قاشق توی دستش بی اختیار از دستش افتاد و با برخوردش روی سینی صدای بلندی ایجاد کرد. حیرت زده و ترسیده نگاهش هنوز به سینی بود و جرات نداشت سرش رو بالا بیاره...
_هیونگ بزار کمکت ک...
با این حرف با شتاب از جا بلند شد که پاش به سینی غذا خورد و تمام طرف های غذا روی زمین افتاد. صدای شکست ظرف ها بلند تر از چیزی بود که به گوشش می رسید و اون وحشت زده دستش رو روی گوشش گذاشت. چشمای نمناک با مردمک های لرزونش رو به برادر کوچک ترش دوخت و با ترس و وحشت لب زد: جلو نیا...
پسر کوچک تر به برادری که درست شبیه خودش بود اما لاغر تر دیده میشد نگاه کرد. موهای بلند مشکی رنگش پیشانیشو پوشونده بودن و لب هاش به سفیدی میزدن. دست هاش پوسته پوسته خشک به نظر میرسید و کنار انگشتاش زخم های کوچیکی دیده میشد. این ها قلب اون رو به درد می اورد اما نمی دونست چطوری باید به برادر بزرگ ترش کمک کنه... اون همیشه فاصله اش رو حفظ میکرد و یجورایی ترسناک به نظر می رسید.
_اوه خدای من تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای مادرش سرش رو برگردوند و با گیجی گفت: اومدم
هیونگ رو ببینممادرش هراسون جلو اومد، جلوی پاش زانو زد و دستای کوچولوش رو گرفت: از اینجا برو باشه؟ برو تو اتاقت من الان میام پیشت