جین وو

438 70 25
                                    

ساید استوری "جین وو"

_جین، بدو ...
نگاهی به مادرش انداخت و لباسشو توی مشتش گرفت: مامان تو هم بیا

مادرش اخمی کرد و نگاهی به جین انداخت. روی زانو خم شد و با لبخند ملایمی، موهای قهوه ایی رنگ جین رو کنار زد و با سر انگشتاش اشک های جین رو پاک کرد: منم میام جین، تو برو من پشت سرت میام...‌

جین وو نامطمئن به مادرش نگاه کرد: واقعا؟

مادرش پلکی زد: اره، برو

جین وو لب گزید و نفس عمیقی کشید. نباید ضعیف می بود اون الان ده سالش بود و به قول پدرش دیگه اون گرگ ضعیفی نبود که نمیتونست روی پاهاش راه بره و هنوز قدم برنداشته روی زمین میوفتاد. اون قوی شده بود. هر روز تمرین میکرد و علارغم این که یک بتای برتر نبود تلاش میکرد به گروه محافظان ویژه الفای سلطنتی بپیونده... اون رویای جین بود و قصد نداشت ازش دست بکشه پس دست از گریه کردن برداشت و سرشو تکون داد: باشه...

اولین قدمشو برداشت و نیم نگاهی به مادرش انداخت که مادرش با دیدن نگاهش لبخندی به جین زد و جین بعد از اطمینان از مادرش شروع به دویدن کرد.
صدای نفس نفس خودش تنها چیزی بود که می شنید اما هر ازگاهی صدای جیغ هایی به گوشش میخورد اما اون چشماش رو محکم روی هم فشار میداد و سعی میکرد گریه نکنه و با سرعت بدوه... جوری که انگار اگه یک لحظه از دویدن دست بکشه زندگیش تموم میشه...

بغض گلوش بدجوری ازارش می داد. کم کم صداهای اطرافش بیشتر میشد و می تونست صدای غریدن خون اشاما رو بشنوه... اما ناگهان با شنیدن صدایی، سرعت قدم هاش کمتر شد... حس بدی داشت پس سعی کرد به عقب برگرده اما با صدای مادرش مکث کرد: جین بدو... من پشت سرتم ... بدو

صدای مادرش مثل همیشه بود. فقط نفس نفس زدنش مشخص بود اما این به جین اطمینان میداد که مادرش داره پشت سرش حرکت میکنه پس دوباره دستاش رو مشت کرد و بدون اینکه سرعتش رو کم کنه شروع به دویدن کرد. حالا که صدای مادرش رو پشت سرش شنیده بود، شجاعت بیشتری گرفته بود.

_جین...

با شنیدن صدای آشنایی، اب دهانش رو قورت داد و سعی کرد بایسته اما به خاطر سرعت زیادش نتونست تعادلش رو حفظ کنه و با قدرت به زمین خورد. درد لحظه ایی توی دست و زانو هاش پیچید و باعث شد ابروهاش توی هم بره اما بی توجه به درد سرش رو بالا اورد. با دیدن بلاد مستری که با بال های مشکی بزرگی مقابلش ایستاده بود و گردن پدرش رو توی دستش گرفته بود، مبهوت به روبه روش نگاه کرد.

نمی دونست چه واکنشی باید نشون بده پس فقط به اون صحنه خیره شد. طولی نکشید که بدن پدرش شروع به حرکت کرد. استخون هاش با هر حرکت با صدای بدی می شکستن ولی نگاه پدرش فقط به چشمای جین بود و هیچ فریادی نمی کشید.

جین می تونست لبخند مهربون پدرش رو لابه لای دردی که توی چهره اش بود رو ببینه ولی هیچ کاری از دستش بر نمیومد. در واقع اون بلاد مستر به حدی برای جین ترسناک بود که تمام خون داخل رگ های جین رو خشک کرده بود.

mirror border " side story"Where stories live. Discover now