سوهو با قدم های آروم خودش رو به ییشینگ رسوند.روبه روش ایستاد و با آرامش بند های شنلش رو بست. خز های روی شنلش رو مرتب کرد و آهسته زمزمه کرد: چرا احساس میکنم آشفته ایی؟
ییشینگ کلافه سرش رو تکون داد. بادیدن اون لبخند سوهو ممکن نبود بتونه دلگریش رو ادامه بده اما نمی تونست درباره ی نگرانیش کاری انجام بده. پس فقط سرش رو برگردوند تا توسط اون چشم ها با مردمک های لرزون هیپنوتیزم نشه.
سوهو آروم به نگاه گرفتن ییشینگ خندید و بدون اینکه بهش فرصتی برای فرار بده دستاش رودور تنش حلقه کرد و سرش رو سینه اش گذاشت. عطر تنش رو نفس کشید و چشماش رو بست: چطوری میتونی پدر جوونه رو نادیده بگیری
مکثی کرد: بابای جوونهوقتی با صدای نازدارش خودش رو لوس میکرد و اینطور سرش رو به سینه اش می چسبوند دل ییشینگ براش ضعف می رفت. اون همیشه خوب می دونست چطور رفتار کنه تا دلش رو به دست بیاره...
اون واقعا یک جادوگر کوچولوی خبیث بود!-بابای جوونه برای پدر جوونه و جوونه نگرانه...
سوهو جوابی نداد که یشینگ آروم اون رو از خودش جدا کرد.دستش رو زیر چانه اش گذاشت و با انگشت اشاره و شصتش فکش رو گرفت و سرش رو بلند کرد: من نگرانم سوهو، اونقدری نگران که دیشب از شدت فکر و خیال خوابم نبرد اونقدری که دوست دارم تو روبزارم روی کولم و از این جنگ مسخره فرار کنم... میتونی درکم کنی؟
نگاهش تغییر کرد و مردمک هاش لرزید و چشماش کمی بارونی شد: افکار از دست دادن تو یا اون...
مکثی کرد و با چشم به شکم سوهو نگاه کرد: داره منو از درون میخورهدستش رو بالا تر برد و با انگشت شصت گونه اس رو نوازش کرد و لبخند غمگینی زد که دل سوهو با دیدنش لرزید.
سوهو دستش رو بالا آورد وروی دستش گذاشت و آروم زمزمه کرد: تو چی به من فکر کردی؟ فکر کردی اون افکار مسخره ذهن من رو نمیخوره؟ فکر کردی رها کردن دستت و فرستادنت وسط جنگ برام راحت؟ فکر کردی هر بار تو رو با این شنل می بینم که پشتت به من و داری میری چه حالی دارم؟ییشینگ چشم بر هم گذاشت: میدونم اما الان تنها نیستی، تو الان دو نفری، تو جوونه من رو داری!
اشک چشمان سوهو رو پر کرد و ناخوادگاه سرش رو بیشتر به دست ییشینگ فشرد و با بغض و نگاهی پر از اشک زمزمه کرد: اما تو همیشه برای من همه بودی ییشینگ، اگه تو دو نفر رو از دست میدی من همه کسم رو از دست میدم
ییشینگ با دیدن صورتش که حالا کمی قرمز شده بود دست برد وبدنش رو به خودش نزدیک کرد.جسمش رو به آغوش کشید وبوسه ایی روی موهاش زد. کاش میتونست خودخواه باشه و سوهو رو توی یک قفس زندانی کنه اما دلش طاقت نگاه اشک آلوده اش رو نداشت و فقط صدای لرزونش برای به هم ریختن آرامشش کافی بود. سوهو نقطه ضعف بود،نقطه ضعفی که اگر کسی رویش دست میگذاشت جان ییشینگ پر میکشید.
***
دوشادوش گرگ خاکستری اش می دوید و هر ازگاهی نیم نگاهی به جثه بزرگ وخز های مشکی اش می انداخت و توی دلش قربون صدقه اش می رفت.