Start

181 35 2
                                    

فردا تولدته...و من با یه لبخند تلخ به کادوهایی که احتمالا هیچ وقت به دستت نمیرسن،نگاه میکنم.یه وختایی آرزو میکنم کاش یکم،فقط یکم شجاع تر بودم . یبار دیگه شده از دور نگات میکردم ولی راستشو بخوای به خودم حق میدم.
   سقف آسمون هر روز داره کوتاه تر میشه و این یعنی یه فصل سرد و غمناک جدید در انتظارمه.درسته که با چراغونی قلبم شروع میشه ولی چه فایده؟اشکای صورتم یه سردی عجیبی به قلبم هدیه میده که همۀ قشنگی های زمستونو با خودش میبره.
   کی باورش میشه یکسال شد؟یه سوالی هست که دائما تو مغزم اکو میشه چطور تونستی؟تو شب تولدت،تو اون سرما،بین برفای سفید،برای آخرین بار بغلم کنی و بعد اروم اروم بین سفیدی اون دشت گم بشی؟فک نکردی چه بلایی سرم میاد؟بیا برگرد و بگو نه مینی بهش فک نکرده بودم اینجوری عادلانه تره... این کلمه های ناتوان نمیتونن حسی که اون لحظه داشتمو توصیف کنن ولی احتمالا اشکای صورتم میتونن نه؟
  راستش احتمالا این میشه آخرین نامه ای که برات مینویسم بدون اینکه بخونیشون.خسته شدم از نوشتن و نوشتن از عشقی که همه میگن تمومه.شاید خودتم خیلی وقت باشه که لابه لای تاریکی دنیا گمم کرده باشی.این وسط اون عاشق مجنون منم؟شایدم نه... یه آدم دیوونه شجاعه،غیرقابل پیش بینیه...اصلا مگه یه مجنون توصیفم داره؟ من فقط خیلی عاشقم فقط همین...
  شاهزاده،تاج عشقت تا ابد بر سرم میماند اما لطفی کن،شب وقتی در رویای بودنت قدم میزدم،آفتاب جادویت را بر سرم بتابان و مرا رها کن.نگذار بیشتر از این در فکر یک معجزه بمانم.شبم را آفتابی کن و مرا رها کن.آری!میدانم که من رها کردنت را بلد نیستم اما آهسته آهسته من هم یاد میگیرم نه؟
  اینجا باران میزند و عشقم اشک میشود و از گوشۀ چشمانم میچکد.باران میزند و این درد دوری مثل سرمای این روزها،در قلب تمام افراد این اطراف نفوذ میکند.باران میزند و تمام خاطرات دورم به گردش در می آیند.باران میزند و تنهایی منِ خسته را در بر میگیرد.شاید تا همین دیشب هر بار منتظر معجزه ای در همین حوالی،ساعت ها پشت پنجره مینشستم اما از حالا نه...
"کیم مینسوک؛شب تولد 24 سالگی تو"

MiracleWhere stories live. Discover now