Part 5

63 22 1
                                    

خورشید در حال غروبه و فضای تاریک اتاق من رو هم وادار به یکم خوابیدن میکنه.سوبین بغلم خوابیده و مشغول بازی با انگشتامه و هر از گاهی انگشتامو سمت دهنش میبره.به حرکاتش خیره میشم و با لبخند با دستمال دور لباشو تمیز میکنم.یکم بعد دستمو ول میکنه و به سمتم میچرخه با لبخند توی آغوشش میگیرم.توی گوشش یه آهنگو زمزمه میکنم و اجازه میدم با هم به خواب بریم.
با صداهایی که اطرافم میشنوم آروم لای پلکامو باز میکنم و چنو بالای سرم میبینم که با لبخند مشغول صدا زدنمه.
رومو میکنم سمت بچه و میگم خوابم میاد هنوز.
"از سوبینم خواب الود تری همیشه.میای بخوابونیش و بیای پایین.خودتم همراهش میخوابی منم نیاز به توجه دارم خب"
"کمتر غرغر کن الانم اگه خیلی نیاز به توجه داری بیا بخواب اینجا.دفعۀ بعدی قول میدم نخوابم."
"همیشه همینجوری گولم میزنی."
با خنده مياد و اونور سوبین مى خوابه.با لبخند بهش نگاه ميكنم.
"کاری جز نگاه کردن از دستم بر نمیاد که الان."
"همینشم خوبه.نگاهتم قلبمو میلرزونه.این نگاها فقط برای منن."
"فقط برای تو."
بعد ازاینکه مطمئن میشم اگه یکم دیگه اینجا بخوابیم چن حتما بیدارش میکنه،بلند میشم و اونو هم بلند میکنم تا برای مهمونی امشب آماده شیم.
امشب پسرمون دو سالش میشه و تصمیم گرفتیم امشب بالاخره از رابطمونم بگیم.
به سمتش قدم برمیدارم و مشغول گره زدن کراواتش میشم.
"این حجم از جذابیتت امشب منو نگران میکنه."
"چرا یه نگاه تو آینه به خودت نمیندازی؟"
"چن؟"
"جانم؟"
"اینا خواب نیستن مگه نه؟تو برگشتی مگه نه؟کی باورش میشه؟خیلی وخته که دوباره یه خانواده کنار خودم دارم.تو و سوبینو کنار خودم دارم و حس خوشبختی میکنم.وقتی بیدار میشم و تو درست یه جایی تو بغلمی،وقتی حالم بده و تو درست یه جایی کنارم نشستی،وقتی خستم و سرم رو پاهاته،وقتی دو تایی به بزرگ شدن سوبین و قد کشیدنش نگاه میکنیم،همۀ وجودمو خوشی پر میکنه.ارزششو داشت اگر میدونستم بعد از اون همه دوری همچین زندگی رو با هم میسازیم،لحظه لحظشو با عشق سپری میکردم."
بغض صدامو عوض کرده و اون با چشمای اشکیش به صورتم نگاه میکنه.بعد چند ثانیه اروم جلو میاد و بغلم میکنه.یه جایی بین گوشم زمزمه میکنه،
"وقتی یه جایی زیر همین سقف کنارمی،وقتی سعی میکنی مشکلاتو با هم پشت هم بذاریم باعث میشی به این فکر کنم که چرا انقد شبیه فرشته هایی.حالا اینجا تو بغلم وقتی این حرفارو میزنی فقط بهم یادآوری میکنی که چقدر عاشقتم و چقدر شدت عشقم هر روز بدون اینکه بفهمم بیشتر میشه.تو رو باید پرستید مینی لیاقت تو ستایش شدنه.این چشما این صورت خدا چی آفریده؟"
با خنده از بغلش بیرون میام و در حالی که اشکاشو پاک میکنم میگم،
"ببین خودتم به آینه نگاه نمیندازی؟"
با خنده دستشو پشت کمرم میذاره و دوباره به اغوشش دعوتم میکنه،صورتمو جلو میبرم تا یه بوسرو آغاز کنیم که صدای گریۀ سوبین میاد.یه بوسۀ سطحی رو لباش میذارم و بعد ازش جدا میشم.روی تخت خم میشم و سوبینو به آغوش میکشم.
"سلام عشق من؛خوب خوابیدی؟"
"این بار چندمه که داری لحظه های جذاب......."
"ساکت جونگ،تقصیر بچه چیه؟فردا جبران میکنم همشو"
با یه قیافۀ کیوت بهمون نگاه میکنه و میگه،
"فردا دیره.امشب"
سوبین یهو شروع به خندیدن میکنه و میگه"ناح"با تعجب نگاهمو بین چنو و سوبین میچرخونم و با خنده میگم"مگه میدونه ما چی میگیم؟"
چن با خنده بچرو میگیره و شروع به قلقلک دادنش میکنه"اره؟عشق بابا میدونه ما چی میگیم؟"
با چشمای قلبی به اون صحنه خیره میشم و یکم بعد مشغول حاضر کردن سوبین میشیم به کمک هم.
****
"صب کن سوبین کوچولو میخوایم برات بشمریم هر وخ گفتیم یک فوت کن"
"ناح"
و لحظۀ بعد همراه خندۀ متعجب شیومین و چن صدای تیک دوربین اون لحظۀ قشنگو ثبت کرد..
•••••
پارت بعد،پارت آخره🤧

MiracleTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang