Part 1

124 24 14
                                    

کی فکرشو میکرد که دقیقا تو روز تولدم وقتی دارم توی تنهایی خودم غرق میشم،با یه تلفن،قلب خستم دوباره به تپش بیفته؟از حال الانم چی بگم برات تا قشنگ بفهمی که یک دقیقه شنیدن صدات چه بلایی سر این منِ خستۀ عاشق آورده؟اولین باریه که دارم به لبخندت نگاه میکنم و اشک نمیریزم،نگاه میکنم و بغض نمیکنم...سه ماه... و حالا با شروع بهار وقتشه که انتظار من شکوفه کنه و تو سبز بشی،رشد کنی و اینبار جاودانه بشی.
برگشتنت تا ابد برای من،ارزشمند ترین و قشنگ ترین هدیه میمونه.ممنونم شاهزاده،ممنونم که منو رها نکردی...
****
با استرس پایین کتمو مرتب میکنم و به سمت در ورودی حرکت میکنم و وارد میشم
کادومو تو دستم فشار میدم،چن بهم نزدیک میشه و اونجا تازه به عمق غلطی که کردم فک میکنم..قلب بی جنبۀ من میتونه کنارش باشه و کاری نکنه؟میتونه همینجا پیش خودم بمونه و نپره بیرون؟چشاش،لبخندش،موهاش،کت خوش فرمی که اونو جذاب تر کرده...یک سال از چی دور مونده بودم؟
خیلی آروم با یه لبخند استرسی بهش نزدیک میشم،کادو رو به سمتش میگیرم و اون با لبخند میگه"صب کن به خودش بده،مطمئنا راحت تر باهات دوست میشه"با استرس میگم"آم آره آره فکر خوبیه"و به سمت پذیرایی حرکت میکنم و از بین اون شلوغی میبینمش که با اون لپای تپلش سرگرم ماشین تو دستشه. به سمتش میرم و آروم کادو رو جلوش تکون میدم.
"هی کوچولو برات یه هدیه آوردم دوست داری ببینیش؟"
و اونجا تازه میفهمم که من حتی اسمشم نمیدونم و خیلی شیک اومدم جشن تولدش!
وقتی میبینم داره چهاردست و پا به سمتم میاد افکارمو به گوشه ای هل میدم و بغلش میکنم..
"دوست داری ببینی داخلش چیه؟ برات چیزیو گرفتم که حس میکردم شاید دوسش داشته باشی راستش از اونجایی که بابات اینارو دوس داشت منم برات گرفتمشون"
"اوپا؟"
"ام خب اره اره نیگا این ثوره و این کاپتان آمریکا..."
****
همراه اون بچۀ شیرین گوشه ای نشسته بود و یک ساعتی بود که با هم بازی میکردند.این بچۀ بی نام و نشون کاری کرده بود همۀ حواسش از دیدار با چن پرت بشن و یه احساس راحتی نسبی کم کم به وجود بیاد.با صدایی که از بالا سرش شنید همۀ اون حرفا رو ریخت دور و استرسو توی تمام بدنش پخش کرد.بچرو روی زمین نشوند و بلند شد.با یه هول شدگی کاملا اشکار پشت گردنشو خاروند و گفت"فک کنم دیگه دلش شما و مامانشو میخواست من دیگه میرم پس"خنده ای کرد و خواست بره اما مچ دستش اسیر دست چن شد.
"یه دو سه تا اشکال کوچولو داشت جملت و اونم احتمالا بخاطر هول شدنت بوده.یک من و سویون از هم جدا شدیم.دو این بچه تا حالا یبارم نتونسته کنار من بمونه یک ساعت و مطمئنم الان به آخرین چیزی هم که فکر میکرده،من نبودم و سه شما؟بهم احساس پیری دست داد..."
اما تنها صدایی که تو سر شیومین اکو میشد این بود که چن اونو دعوت کرده چون از تنهایی خسته شده...چرا باید بیاد خیلی یهویی تویی که یکساله ندیدرو دعوت کنه؟فقط و فقط بخاطر اینه که زنش ازش جدا شده و اون تنهاست.خیلی احمقی اخه چرا یکم فکر نکردی؟بغض تمام وجودشو فرا گرفت. آروم آروم به سمت عقب قدم برداشت و بعد خیلی یهویی شروع به رفتن تو اون شلوغی کرد و دقایق بعد حتی با اینکه خونۀ چن محو شده بود،بازم میدوید و اشک میریخت...
تمام رویاهایی که امروز توش غرق شده بود،چیزی جز یه مشت دروغ نبودن و این درد داشت...
حتی بعد از اینکه بکهیون بهش گفت جشن تولد پسرشه ولی باز هم خوشحال بود چرا؟چون این نشون میداد که هنوزم بهش فکر میکنه،دلتنگش شده،میتونست دوباره کنارش باشه،میتونست ببینتش اصلا اما الان؟
****
شاهزاده
رهایم که نکردی هیچ،بار دیگر به من فهماندی که در این عشق همیشه آن افسرده خواهم ماند... چرا فقط رهایت نمیکنم؟رهایم نکردی چون میخواستی آخرش خودم کار را تمام کنم؟..
•••••
هاى
خوب من برگشتم با يه شيوچن جديد
اميدوارم كه دوسش داشته باشين🥺🍃
و اينكه شايد الان يكم مسخره به نظر برسه -_- اما خودم حس ميكنم هر چى بره جلوتر قشنگ تر ميشه..
پس ممنونم كه منتظرش ميمونين🙋🏼‍♀️❤️
لاو يو آل
HLMaw

MiracleWhere stories live. Discover now