بالخره تهیونگ بعد یک هفته به دیدن یونگی رفت.
تو این یک هفته نه خودش و نه نامجون به دیدنش نرفته بودن
و اون به حدی ساکت و اروم بود که فراموش میکردن توی
این عمارته.
وارد اتاقش شد و با دیدنش ضربان قلبش بالا رفت. مهم نبود که چقدر از هم فاصله داشتن، اون چیزی که بینشون مشترک بود، اونارو بهم جذب میکرد.
یونگی با حس حضور کسی توی اتاق، برگشت و با دیدن
تهیونگ نفس عمیقی کشید. پس بالخره بعد یک هفته یادشون امد که اونم اونجا وجود داره.
چندبار پلک زد و بعد به آرومی گفت:
_چیزی شده؟
تهیونگ بهش نزدیک شد و کنارش نشست. دستی به صورت لطیفش کشید و گفت:
_منو چی صدا میکنی؟
_نمیدونم، تهیونگ؟
تهیونگ لبخندی زد و جواب داد:
_نه یونگی، به من میگی ددی.
یونگی اخمی کرد و گفت:
_تو بابای من نیستی!
تهیونگ ناخواسته با شنیدن این حرفش خندید و جواب داد:
_میتونم پدرخونده ات که باشم نه؟
_تو خودت هنوز یک جوونی.
تهیونگ بازم خندید. اگه یونگی میدونست اون واقعا
چندسالشه، دیگه همچین حرفی نمیزد.
_من بزرگم یونگی.
یونگی با تردید پرسید:
_توهم میتونی کارای عجیب انجام بدی؟ مثل من؟
تهیونگ لبخندی زد و جواب داد :
_تو چی فکر میکنی؟
_مهم نیس من چی فکر میکنم.
تهیونگ از این جواب یونگی لبخند دیگه ای زد و گفت:
_درسته... اره منم مثل توام!
یونگی که کمی به هیجان امده بود، گفت:
_میتونی چیکار کنی ددی؟
تهیونگ ناخودآگاه با شنیدن کلمه ددی از یونگی، نفسش بند
امد و جواب داد:
_اگه میخوای نشونت بدم، اول باید برام یک کاری انجام
بدی!
_چی؟
تهیونگ دستشو گرفت و گفت:
_همراهم بیا.
و از اتاق بیرون رفت و یونگی روهم همراه خودش برد. به
محض خارج شدنشون از اتاق، تونست اون انرژی و قدرت
رو از جانب یونگی حس کنه.
خوشحال بود که حداقل با وجود اون همه طلسمی که توی
اتاقشه، میتونه کنترلش کنه.
به سمت طبقه پایین رفت و از پله ها کامل پایین رفت تا به
چندتا اتاق رسیدن.
تهیونگ در اتاق رو باز کرد و عقب رفت. یونگی تونست
مردی رو ببینه که به شدت زخمی بود. ناخودآگاه چند قدم
عقب رفت که تهیونگ گفت:
_ازت میخوام جونشو بگیری!
یونگی با وحشت به سمت تهیونگ چرخید و گفت:
_من نمیتونم!
اما تهیونگ با خونسردی جواب داد:
_یعنی دروغ گفتی؟
_نه دروغ نگفتم. ولی نمیتونم اینکارو بکنم. دلم نمیخواد کسی
رو بکشم!
تهیونگ رو به روش ایستاد و با لحن محکمی گفت:
_یونگی! تو که نمیخوای منو ناراحت کنی؟
با درموندگی بهش نگاه کرد و بعد نگاهی به اون مرد انداخت
که تقریبا بی هوش بود. به آرومی گفت:
_چرا باید بمیره؟
_چون گناه کرده.
یونگی میدونست تهیونگ راست میگه. روح اون مرد هیچ
جای سفیدی نداشت و کامل سیاه بود؛ ولی واقعا باید میمیرد؟
_بهم بگو زمان مرگش کیه.
با صدای تهیونگ به خودش امد و دوباره به مرد نگاه کرد.
"5 دقیقه و 23 ثانیه. مرگ طبیعی"
سرشو بلند کرد و رو به تهیونگ گفت:
_احتیاجی نیست که من بکشمش، اون خودش تا چند دقیقه
دیگه میمیره.
تهیونگ لبخندی زد و پرسید:
_و چه جوری؟
_با مرگ طبیعی، کشته نمیشه.
_به نظرت ممکنه این تغییر کنه؟
یونگی با گیجی جواب داد:
_نه، یعنی نمیدونم. تا حالا نشده، من همیشه درست فهمیدم.
_خب یونگی، اون به هرحال میمیره. پس بهم ثابت کن که
راست گفتی و خودت جونشو بگیر!
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست. چند دقیقه دیرتر یا زودتر مردن اون فرقی به حالش نمیکرد ولی اگه اینکارو میکرد سرنوشتش عوض میشد. اون باید خودش میمیرد، نباید کشته میشد.
دوباره به تهیونگ نگاه کرد و بعد به مرگ اون مرد فکر
کرد. قبال یک بار اینکارو کرده بود، وقتی مادرش جلوی
چشماش کشته شد، انقدر ناراحت بود که دلش میخواست اون مردی که مادرشو کشته همون لحظه بمیره و اون مرد دقیقا همون لحظه مرد.
از اون روز یونگی فهمید که میتونه چنین کاری رو انجام
بده. به خودش امد و چشماشو باز کرد که دید تهیونگ کنار
اون مرد زانو زده و نبضش رو چک میکنه. به سختی
پرسید:
_مرد؟
تهیونگ سرتکون داد و گفت:
_حالا دلیل مرگش رو ببین.
یونگی اخمی کرد و دوباره به مرد نگاه کرد. نه، این امکان
نداشت. "مرگ طبیعی"
چطور ممکن بود؟
تهیونگ به صورت گیج و شوکه یونگی لبخندی زد و گفت:
_چی میبینی؟
اما یونگی جوابی نداد. یک چیزی اشتباه بود. اون خودش
اون مرد رو کشته بود پس چه جوری دلیل مرگش هنوزم
مرگ طبیعی بود؟
_هنوزم دلیل مرگش همونه نه؟
_اره ولی چرا؟ مگه من نکشتمش؟
تهیونگ بلند شد و به سمتش رفت. دستشو گرفت و دوباره
وارد اتاقش شدن.
یونگی روی تخت نشست که تهیونگ گفت:
_به چی فکر میکنی؟
_به اینکه واقعا من کشتمش یا خودش مرد.
تهیونگ بهش نزدیک شد و گفت:
_من جوابشو میدونم!
یونگی سرشو بلند کرد و گفت:
_کدوم؟
_هردوش، هم تو کشتیش و هم خودش مرد.
یونگی اخمی کرد و با گیجی پرسید:
_مگه میشه؟
_اره میشه. میخوای بهت بگم چرا متفاوتی؟
یونگی فقط سرتکون داد و حرفی نزد. ترسیده بود و از
چیزایی که قرار بود بشنوه، بیشتر میترسید.
تهیونگ نمیدونست کار درستی میکنه یا نه ولی باید یونگی
میفهمید که کیه و چه قدرتی داره تا بتونه کمکش کنه.
کنارش نشست و گفت:
_بعضی چیزاها هست که شاید تو متوجه نشی، اما سعی
میکنم برات ساده بگم.
یونگی فقط سرتکون داد. خودشم میدونست که هنوز فقط یک بچست ولی اینم خوب میدونست که خیلی چیزا رو بهتر از هم سن و سالای خودش میفهمه.
تهیونگ که سکوت یونگی رو دید، ادامه داد:
_یونگی تو اونو کشتی، ولی کسی که به دست تو کشته بشه،
مرگش طبیعیه.
یونگی با تردید پرسید:
_چرا؟
_چون این وظیفه توعه. تمام کسایی که تو این دنیا به مرگ
طبیعی مردن رو تو کشتی. ولی تنها فرقش این بوده که الان آگاهانه اینکارو انجام دادی و بقیه زمان ها خودت اطلاعی
ازش نداشتی.
یونگی با وحشت به تهیونگ خیره شد. حرفاشو میفهمید اما نمیخواست باور کنه. چطور ممکن بود؟ یعنی، یعنی هرکی
که میمیرد رو خودش کشته بود؟
تهیونگ که چهره وحشت زده یونگی رو دید، گفت:
_یونگی، این کاریه که تو براش ساخته شدی. تو ماموری تا
اونایی که زمان مرگشون رسیده رو بکشی. این زمان رو تو
مشخص نمیکنی. تو بهم گفتی اون مرد چند دقیقه دیگه میمیره و تو دقیقا چند دقیقه بعد، به صورت آگاهانه جونشو گرفتی.
اگه اینکارو نمیکردی اون بازم میمرد.
یونگی حالا به نفس نفس زدن افتاده بود. دستاشو دو طرف
گوشاش گذاشت و با صدایی که میلرزید گفت:
_بسه... دیگه نمیخوام بدونم، خواهش میکنم...
تهیونگ با دیدن وضع یونگی، ساکت شد. واقعا اون چه جور
الهه مرگی بود که انقدر ضعیف به نظر میرسید؟
جلو رفت و به آرومی بدن نحیفش رو توی بغلش گرفت و
همینطور که موهاشو نوازش میکرد، گفت:
_میخوام کمکت کنم... میتونیم بهم کمک کنیم یونگی.
اما یونگی هیچی نگفت. درواقع اصلا صدای تهیونگ رو
نشنید. به حدی توی ترس و وحشت غرق شده بود که
نمیفهمید اطرافش چی میگذره.
تهیونگ با حس نکردن گریه یونگی، اونو از بغلش عقب
کشید و متوجه شد که خوابش برده. این خیلی عجیب بود
چون پرستارا به نامجون گفته بودن که اون فقط با خواب
اورای دوز بالا میتونه بخوابه؛ اما الان به راحتی خوابیده
بود!
یونگی رو روی تخت خوابوند و به آرومی از اتاقش بیرون
رفت.
حس خوبی داشت چون یونگی نرم تر و لطیف تر از چیزی
بود که فکرشو میکرد. این یعنی خیلی راحت میتونست اون
پسر رو کنترل کنه.
نامجون با دیدن تهیونگ به سمتش رفت و گفت:
_کشتیش بلاخره؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت:
_مثل اینکه نسبتمون رو فراموش کردی نه؟
نامجون سری تکون داد. میدونست تهیونگ خیلی قدرتمنده،
به علاوه از جایگاه تهیونگ هم با خبر بود ولی گاهی اوقات
این ظاهر جوون تهیونگ، اونو وادار به فراموشی میکرد.
تهیونگ که سکوت نامجون رو دید گفت:
_من نکشتمش، یونگی کشتش.
نامجون با تعجب گفت:
_آگاهانه؟
_اره.
نامجون نمیتونست باور کنه. فکر میکرد چون یونگی هنوز
یک بچست، نمیتونه کار وحشتناکی انجام بده یا کسی رو
بکشه اما مثل اینکه اشتباه کرده بود.
------------------------------------
یونگی با حس گرمای شدیدی چشماشو باز کرد. اولین کاری
که کرد، این بود که نگاهی به مچ دستش انداخت.
اما جای هیچ سوزن و کبودی نبود. پس، چه جوری خوابیده
بود؟
به سختی نشست اما سر گیجه شدیدش بهش اجازه تکون
خوردن نداد. به تاج تخت تکیه داد و به اتاق تاریکی که
داخلش بود، نگاه کرد.
نمیدونست از کی خوابه ولی برای اولین بار توی عمرش
دلش میخواست که خواب بمونه و بیدار نشه.
دیگه از بیداری خوشش نمیومد. شاید تو خواب کابوس میدید
و وحشت میکرد ولی حداقل میدونست که کابوسه و واقعیت نداره.
کمی از جاش بلند شد و لبه تخت نشست. دلش میخواست به
حموم بره ولی نمیدونست که اینجا لباس و حوله ای داره یا
نه. اجازه هم نداشت که از اتاق بیرون بره تا از کسی بپرسه.
بلاخره تصمیمش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت که چشمش به چندتا خدمتکار خورد و دوباره اون هاله و مشخصات...
سرش گیج رفت و روی زمین افتاد.
هنوزم بعد این همه سال نتونسته بود به دیدن این چیزا عادت
کنه و هردفعه حالش بد میشد.
چشماش سیاهی رفت و همینطور که روی زمین نشسته بود سرشو بین دستاش گرفت. حداقل خداروشکر میکرد که تمام اون خدمتکارا چندین سال تا زمان مرگشون مونده بود و
قرار نبود دوباره مرگ کس دیگه ای رو ببینه.
با حس دستای شخصی رو شونه اش سرشو بلند کرد و
تونست تهیونگ رو بالای سرش ببینه.
تهیونگ دستشو گرفت و کمکش کرد که بلند شه. بعد دستی
به پیشونیش کشید و گفت:
_یونگی کمی تب داری... حالت خوبه؟
یونگی سرشو پایین انداخت و جواب داد:
_خوبم ددی، فقط میخواستم حموم کنم. اینجا لباسی ندارم.
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
_همراهم بیا تا بهت لباس و حوله بدم.
و به سمت اتاقش رفت. یونگی حرفی نزد و فقط دنبالش
رفت.
تهیونگ کمدشو باز کرد و چند دست لباسی که برای یونگی
کنار گذاشته بود رو برداشت و به سمتش گرفت.
یونگی نگاهی به لباسای مشکی مقابلش انداخت.
حس خوبی بهش میدادن چون اون همیشه مجبور بود لباسای
سفید تیمارستان رو بپوشه و همیشه حس میکرد اون لباسا به شکل بدی با وجودش در تضادن، ولی حاال این لباسا با رنگ مشکی، بهش آرامش میدادن.
لبخندی زد و لباسارو از تهیونگ گرفت، بعد کمی مکث کرد
و گفت:
_گفتی میتونی کمکم کنی، ولی چه جوری؟
_به موقعش بهت میگم، باشه؟
یونگی سرتکون داد و جواب داد:
_میرم حموم کنم.
و از اتاق بیرون رفت.
با کف دستش بخار روی آینه حموم رو پاک کرد و به خودش
داخل آینه خیره شد.
از خودش وحشت داشت. فکر اینکه توی اون لحظه داشت
جون چندین نفر رو میگرفت، باعث میشد دلش بخواد که
خودشو تیکه تیکه کنه.
بعد از اینکه کارش تموم شد، از اتاق بیرون رفت و تونست
خدمتکاری رو ببینه که براش غذا اورده بود؛ ولی، چرا
نمیتونست هاله اطرافش رو ببینه؟
با گیجی به خدمتکار خیره شد ولی بازم اتفاقی نیوفتاد.
با عجله به سمتش رفت و مچ دست خدمتکار رو گرفت و از
اتاق بیرون رفتن و اون موقع بود که تونست روحش رو
ببینه.
با وحشت به اتاق خیره شد. اون اتاق چی داشت که داخلش نمیتونست از قدرتش استفاده کنه؟
دیگه میترسید وارد اون اتاق با اون نوشته های وحشتناک
بشه. همونجا کنار در ایستاد تا بالخره یکی پیداش بشه و
بهش بگه تو اون اتاق چه چیزی هست و چرا انقدر ضعیفش میکنه.
تهیونگ با دیدن یونگی با اون موهای خیس مشکی و
صورت سفیدش که هنوزم کمی نم دار بود، سمتش رفت و
گفت:
_چی شده؟
یونگی با خشم جواب داد:
_من دیگه تو این اتاق نمیرم!
تهیونگ با تعجب ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
_چرا؟
_داخل اون اتاق قدرتی ندارم، ضعیف میشم!
تهیونگ لبخندی زد. یونگی باهوش تر از چیزی بود که
فکرشو میکرد. اما دوباره جدی شد و گفت:
_این فقط بخاطر خودته، مگه نمیخواستی معمولی باشی؟
یونگی گیج بود. یادش نمیومد که تاحالا گفته باشه که دلش
میخواد معمولی باشه، اما واقعا اینو میخواست؟
تهیونگ که سکوتش رو دید، دستش رو گرفت و دنبالش
خودش وارد اتاق کرد.
بعد در اتاق رو بست و گفت:
_ببین یونگی اگه میخوای زندگی آرومی داشته باشی باید به حرفام گوش بدی. من هر چی که میگم فقط بخاطر خودته!
اما یونگی با ناراحتی جواب داد:
_تو میخوای من ضعیف شم؟
تهیونگ کلافه سری تکون داد و گفت:
_من میخوام که امنیت داشته باشی، میخوام که بتونی قدرتو
کنترل کنی.
ولی یونگی نمیتونست بفهمه چرا باید ضعیف بشه پس گفت:
_دلم نمیخواد کمکم کنی!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
_به خواست تو نیس، مجبوری به حرفام گوش بدی!
_نه اینکارو نمیکنم! من از پسری مثل تو...
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که با حس سوزش وحشتناکی تو بدنش ساکت شد.
از درد جیغ بلندی کشید و روی زمین افتاد. حس میکرد تمام
بدنش سوراخ شده، وقتی کمی نفساش طبیعی شد، به اطرافش نگاه کرد تا بتونه دلیل اون درد رو بفهمه اما تنها چیزی که جلوش دید، یک مقدار اب بود.
تهیونگ نگاهی به یونگی کرد که روی زمین افتاده بود.
میدونست دلیل این ضعفش بودن توی این اتاقه، وگرنه اون
کسی نبود که با برخورد چندتا تیر ابی بهش به این روز
بیوفته.
کنارش نشست و گفت:
_هیچوقت منو دست کم نگیر یونگی!
و بوسه ای رو گونش گذاشت."2178 words"
ووت و کامنت بزارین لطفا^^
این فیک داخل تل خیلی بازخورد داشت اما نمیدونم چرا اینجا هیچ آبی گرم نمیشه:|🥤
YOU ARE READING
⇝ꀭ 𝐓𝐇𝐄 𝐒𝐄𝐂𝐑𝐄𝐓 𝐎𝐅 𝐇𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 𝐖𝐈𝐍𝐆'𝐒
Fantasy⇝ꀭ𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄 : 𝐕𝐌𝐈𝐍𝐊𝐎𝐎𝐊 _ 𝐒𝐎𝐏𝐄 _ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍 ⇝ꀭ𝐆𝐄𝐍𝐄𝐑 : 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞 _ 𝐦𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲_ 𝐬𝐮𝐩𝐞𝐫𝐧𝐚𝐭𝐮𝐫𝐚𝐥 _ 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲 _ 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜 _ 𝐝𝐫𝐚𝐦𝐚_ 𝐝𝐚𝐫𝐤 _ 𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞𝐬𝐨𝐦𝐞 _ 𝐇𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥 _ 𝐂𝐫𝐨𝐬𝐬𝐨𝐯�...