یونگی چشماشو باز کرد و نگاه ی به اطرافش انداخت . بازم توی همون سالن بود، توی دنیا ی زیرزمینی .
به سختی از جاش بلند شد. نمیدونست چه جوری به اینجا امده،
فقط خوب میدونست که باید برگرده چون ممکن بود تهیونگ بفهمه.
ولی مشکل این بود که نمیدونست چه جوری باید برگرده.
از اون سالن بیرون رفت ک تونست چاروم رو ببینه. به سمتش رفت و گفت :
_من چرا اینجام؟ باید برگردم!
_اول بزارید باهاتون صحبت کنم و چیزی رو نشونتون بدم.
_نه نمی تونم، باید برگردم.
_تهی ونگ میدونه که ازحال رفتید، احتمالا فکر میکنه بخاطر خستگیه.
یونگی دیگه حرفی نزد و دنبالش رفت .
_سرورم، نمیخواید جلو ی تهیونگ رو بگیرید؟
یونگی با شنیدن این سوال، خیلی جدی جواب داد:
_نه!
_نه؟ میخواید بزارید نابودشون کنه؟
_برام اهمیتی نداره.
_ولی شما یک الهه هستید، نباید چنین کاری بکنید!
یونگی ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
_ولی تهیونگ هم یک الهه است نه؟
و چاروم دیگه حرفی نزد.
یونگی که سکوتش رو دید، گفت :
_باید برگردم.
_فقط کافیه به اونجا فکر کنید، درست مثل دفعه قبل.
و یونگی زمانی که به خودش امد دوباره تو ی تخت و اتاق خودش بود.
بلند شد و نشست . فردا باید امتحان میداد و هیچی بلد نبود.
درسته تهیونگ بهش گفته بود اونا به صورت طبیعی ، علوم رو بلدن اما یونگ ی واقعا فکر نمیکرد که بتونه از پس این یکی بر بیاد.
شاید میتونست از جیمین کمک بگیره ولی چه جوری قرار بود ببینتش؟
حتی شمارش روهم نداشت.
از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق تهیونگ شد.
تهیونگ با دیدنش گفت :
_بهتری ؟
_اره، ببخشید ددی خیلی خسته بودم.
_اشکال نداره، چیزی شده؟
یونگی کمی مکث کرد و بعد جواب داد:
_من فردا امتحان دارم و چیزی بلد نیستم. گفتم شاید جیمین بتونه کمکم کنه.
تهیونگ با کنجکاو ی پرسید:
_خب؟
_من هیچ ادرس یا شماره ای ازش ندارم.
لبخندی زد و رو به یونگی گفت :
_تا یک ساعت دیگه شمارشو پیدا میکنم بعد بهش بگو ب یاد اینجا و کمکت کنه.
یونگی نمی دونست پرسیدن این سوال درسته یا نه اما نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت :
_اگه بیاد اینجا، شما کاری باهاش دارید؟
تهیونگ اخمی کرد و جواب داد:
_چه کاری مثال؟
یونگی نمیخواست لو بده که چیزی میدونه پس منطقی ترین جوابی که به ذهنش میرسید رو به زبون اورد:
_خب فکر کردم اینکه ازم خواستید مراقبش باشم و بفهمم چه قدرتی داره، دلیلش اینکه حتما یک کاری باهاش دارید.
تهیونگ با شنیدن جواب یونگ ی دوباره چهره اش معمولی شد و گفت :
_اره ولی فعلا نه. میتونی بری تا شمارشو پیدا کنم.
یونگی سرتکون داد و به اتاق خودش برگشت .
دقیق نمیدونست چه قدر گذشت که تهیونگ با شماره جیمین وارد اتاقش شد.
و یونگی تازه به این نتیجه رسید که اصلا نمیدونه چه جوری باید خواستشو به جیمین بگه!
تصمیم گرفت به جایی که زنگ بزنه، بهش پیام بده. شاید اینجوری گفتن حرفش راحت تر میشد.
"سلام مین یونگی ام.
شمارتو از دانشگاه گرفتم. واسه امتحان فردا کمی مشکل دارم، میتونی بیای و یکم کمکم کنی ؟"
کار کردن با گوشی یکم براش سخت بود چون تا قبل دانشگاه رفتن تهیونگ گوشی دستش نداده بود.
با صدای گوشیش به خودش امد.
"اره حتما، فقط لطفا آدرستو برام بفرست ."
و یونگی هم بلافاصله لوکیشنش رو برای جیمین فرستاد.
بعد بلند شد و نگاه ی به خودش تو آینه کرد. درسته ظاهری که داشت اصلا براش مهم نبود ولی واقعا دیگه ظاهرش با اون تیشرت گشاد و بلند و پاهای لختش که از زیرش مشخص بود،نامناسب به نظر میرسید.
سریع یک شلوار تنگ مشکی پوشید و تیشرتش روهم با یک پیرهن گشاد عوض کرد.
جیمین واقعا نمیدونست رفتن به خونه یونگی کار درستیه یا نه.
خب یونگی رو درست نمیشناخت، درواقع باید میگفت اصلا نمیشناخت و نمیدونست اینکه داره اینجوری اعتماد میکنه درسته یا نه.
اما با تمام اینا، نتونست بهش نه بگه چون به نظرش اون پسر واقعا احتیاج به کمک داشت .
بعد از اینکه لباساشو عوض کرد و به مادرش اطلاع داد که کجا میره، از خونه بیرون رفت
ادرس رو به راننده تاکسی داد و تا رسیدن به مقصدش به بیرون خیره شد.
براش عجیب بود که خونشون انقدر از مرکز شهر دورافتاده باشه.
با ایستادن ماشین، به خودش امد و به عمارت بزرگ رو به روش خیره شد.
این عمارت، محل زندگی یونگی بود؟
چندباری دیده بود که یونگی با ماشین شخصی رفت و آمد میکنه و راننده داره اما فکر نمیکرد که انقدر ثروتمند باشن .
کرایه ماشین رو حساب کرد و به سمت نگهبانی که دم عمارت ایستاده بود، رفت و گفت :
_با آقای مین یونگی کار دارم.
نگهبان نگاه یه بهش کرد و بعد تماسی گرفت و گفت :
_بفرمایید، داخل هستن .
جیمین سرتکون داد و وارد حیاط بزرگ عمارت شد.
درواقع به شدت معذب بود و نمیدونست باید چی کار کنه.
_پارک جیمین؟
با شنیدن یک صدای بم و مردونه که اسمشو صدا کرد، به خودش آمد و سرشو بلند کرد که با مردی قد بلند و به شدت جذاب رو به رو شد.
کمی دستپاچه شد و جواب داد:
_خودم هستم.
تهیونگ نگاهی به جیمین کرد و گفت :
_همراهم بیا تا اتاق یونگی رو نشونت بدم.
جیمین سرتکون داد و دنبالش حرکت کرد. تهیونگ آخرین بار جیمین رو از رو ی عکس دیده بود اما اون خیلی زیبا تر از چیزی بود که توی عکس نشون میداد.
قصد داشت جیمین رو به اتاق یونگی ببره تا ببینه طلسمای اتاق چه تاثیری روش دارن .
اگه حالش بد میشد،مطمئنا از یونگی خیلی ضعیف تر بود.
به اتاق یونگی رسیدن که تهیونگ گفت :
_یونگی تو اتاقه، برو پیشش.
جیمین سرتکون داد و با تردید وارد اتاق شد و تونست یونگی رو ببینه که رو ی تختش خوابه.
بهش نزدیک شد و ولی نمیدونست باید چی کار کنه و چطوری بیدارش کنه.
اصلا مگه نمیدونست قراره بیاد که خوابیده بود؟
کمی به چهره آرومش نگاه کرد و تونست ز یر چشماش که سیاه شده بود و پوست بی روحش رو ببینه . چرا انقدر تو خواب مظلوم به نظر میرسید؟
افکارشو پس زد و به آرومی گفت :
_اممم یونگی؟
یونگی با شنیدن یک صدا، به جز صدای تهیونگ که بیدارش کنه با عجله از جا بلند شد و وحشت زده به اطرافش نگاه کرد.
عادت نداشت صدایی جز صدای تهیونگ بیدارش کنه و الان ناخواسته ترسیده بود.
با دیدن جیمین که کنارش، لبه تخت نشسته بود کمی به خودش امد و گفت :
_سلام، ببخشید اگه ترسوندمت عامممم نمیدونم چی شد که خوابم برد.
جیمین که دید یونگی دستپاچه شده، لبخندی زد و جواب داد:
_سلام اشکال نداره.
و یونگی هم متقابلا لبخندی زد. تو ی یک لحظه لبخندش خشک شد و شوکه به رو به رو خیره شد. الان چه اتفاقی افتاد؟ لبخند زده بود؟
نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه چون تاحالا لبخند نزده بود و اگه هم زده بود یادش نبود از اون زمان چقدر گذشته.
بیخیال افکارش شد و بلند شد تا دفترش رو بیاره و بعد دوباره کنار جیمین نشست .
جیمین نمی تونست حال یونگی رو درک کنه. چرا انقدر خشک و اروم و بی احساس بود؟
ولی عجیب تر براش، این بود ک نتونست هیچ حسی رو از طرف اون مردی که به اتاق یونگی اوردش حس کنه.
مثل یونگی نبود که هی چ احساسی نداشته باشه.
اون احساس داشت اما انگار یک مانعی بهش اجازه نمیداد که احساسش رو بفهمه.
نگاهی به یونگی کرد که درحال باز کردن دفترش بود و با تردید
پرسید:
_یونگی ، اون مردی که منو به اتاقت اورد، برادرته؟
یونگی اخمی کرد و جواب داد :
_کدوم مرد؟
_همون که موهاش آبیه.
یونگی متوجه شد جیمین تهیونگ رو میگه. نمیدونست باید چی جواب بده؛
بگه پدرخوندمه؟ یا اربابمه و من زیرخوابشم؟
_پدرخوندمه.
جیمین با تعجب به یونگی خیره شد.
پدرخونده؟ اون مرد واسه چنین چیزی زیادی جوون بود. یعنی ،یونگی هم یتیم بود؟ نمیتونست باور کنه. به سختی گفت :
_پس توهم؟
_من چی ؟
_توهم یتیمی ؟
یونگی فقط سرتکون داد که جیمین به آرومی گفت :
_منم همینطور...
اینبار یونگی تعجب کرد که جیمین ادامه داد:
_البته یک خانواده سرپرستم شدن و تنها نیستم.
یونگی فقط سرتکون داد و دیگه چیزی نگفت .
اما جیمین به شدت کنجکاو بود. دلش میخواست راجب یونگی بدونه، بفهمه چرا یونگی اینطور ی شده.
امکان نداره یک شخص از اول عمرش انقدر بی احساس باشه.
همینطور که داشت دنبال صفحه مورد نظرش میگشت، پرسید:
_یونگی تو چند سالته؟
یونگی سرشو بلند کرد و جواب داد:
_18 سال.
جیمین اصال فکر نمیکرد یونگی ازش یک سال بزرگتر باشه.
درواقع زیاد بهش نمی ومد.
_هوم که اینطور، منم 17 سالمه.
_چرا دوستت اونجوری به من نگاه میکنه؟
یونگی خیلی یهویی پرسید و جیمین رو شوکه کرد.
جیمین نمیدونست چی بگه چون خودشم از دلیلش خبر نداشت .
_نمیدونم یونگی . اون پسر خوبیه و هیچوقت کسی رو اذیت نمیکنه، اما من واقعا نمیدونم چش شده.
یونگی سرشو پایین انداخت و جواب داد:
_بهش بگو انقدر به من خیره نشه، وقتی اونطوری نگام می کنه حس میکنم خیلی عجیبم.
جیمین لبخندی زد و گفت:
_حتما بهش میگم.
جیمین شروع کرد به توضیح دادن و یونگی با دقت گوش میکرد.
سعی کرد واقعا یاد بگیره تا حداقل خیلی خنگ به نظر نرسه.
جیمین نمی دونست دقیقا چشه فقط حس میکرد هرلحظه نفس کشیدن داره براش سخت تر میشه.
انگار که یک چیز سنگین رو ی سینش افتاده باشه و بهش اجازه نفس کشیدن نده.
دیگه نتونست به توضیح دادن ادامه بده، سرشو بین دستاش گرفت و شروع کرد به سرفه کردن .
یونگی با وحشت به جیمین خیره شد. صورتش از سرفه زیاد سرخ شده بود و نفسش بالا نمیومد.
به سمتش رفت و خواست حرفی بزنه که جیمین با چشای خیسش بهش خیره شد و به آرومی گفت :
_یون ...یونگی ...کمکم کن ...
و بعد توی بغلش از حال رفت .
با دردی که حس کرد سریع عقب رفت .
نمیدونست باید چی کار کنه. چرا جیمین از حال رفت؟
جیمین رو رو ی تخت گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت .
به سمت اتاق تهیونگ رفت و با دیدنش گفت :
_جیمین از حال رفته... نمیدونم یهو چش شد.
تهیونگ بلند شد و به سمت اتاق یونگی رفت . هنوز یک ساعت از بودنش تو ی اون اتاق نگذشته بود و واقعا نمیدونست جیمین خیلی
ضعیفه که با یک ساعت موندن اونجا از حال رفته، یا یونگی خیلی قویه که 5 ساله اونجا دووم اورده.
بالا سر جیمین نشست و دستی به صورتش کشید که حسابی سرد شده بود.
دستشو زیر زانوهاش گذاشت و از رو ی تخت بلندش و از اتاق یونگی بیرون رفت.
درسته کمی از یونگی سنگین تر بود ولی بلند
کردنش برای تهیونگ کاری نداشت .
جیمین رو به سالن برد و روی یکی از مبل های سه نفره گذاشت .
سرشو بلند کرد و نگاهی به یونگی کرد که یک گوشه ایستاده بود و با چهره بی حسی به جیمین خیره بود اما تهیونگ قرار نبود گول بخوره، یونگ ی همیشه میتونست احساساتش رو پشت چهره بی حسش مخفی کنه.
اما نمیدونست که یونگی خیلی وقته که دیگه واقعا هیچ حسی نداره.
،-،-،-،-،-،-،،-،-،-،-،-،-،-،-،-،-،-،-،،-،
جیمین نفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاد اما یهو حس کرد اکسیژن برای نفس کشیدن پیدا کرده، پس نفس عمیقی کشید و چشاشو باز کرد.
اولین چیزی که دید، چهره همون مرد جذاب با موهای آبی بود و کمی اونطرف تر یونگی ایستاده بود.
کمی گیج بود اما نشست و به آرومی گفت :
_معذرت میخوام اگه باعث زحمتتون شدم، خودمم نمیدونم دقیقا چم شد.
تهیونگ لبخندی بهش زد و گفت :
_اشکال نداره.
بعد چرخید سمت یونگی و گفت :
_یونگی ، برو وسایل جیمین رو بیار.
یونگی از افکارش درامد و جواب داد:
_چشم ددی.
و از پله ها بالا رفت تا به اتاقش بره و کوله جیمین رو بیاره.
کیف جیمین رو دستش داد و روی مبل رو به رو نشست .
نمیدونست دقیقا چشه ولی براش سخت بود تو چشمای جیمین نگاه کنه، جوری که انگار خودش مقصر بوده.
جیمین بلند شد و تعظیم کوتاهی رو به تهیونگ کرد و گفت :
_من دیگه میرم، ممنون از لطفتون .
تهیونگ بازم لبخند زد و جواب داد:
_ممکنه دوباره تو راه حالت بد شه، اجازه بده به راننده ام بگم که برسونتت .
و از عمارت بیرون رفت تا راننده اش رو صدا کنه.
با برگشتن تهیونگ، جیمین زیرلب از یونگی خدافظی کرد اما یونگی انقدر توی افکارش غرق شده بود که حتی متوجه نشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/254228331-288-k84079.jpg)
YOU ARE READING
⇝ꀭ 𝐓𝐇𝐄 𝐒𝐄𝐂𝐑𝐄𝐓 𝐎𝐅 𝐇𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 𝐖𝐈𝐍𝐆'𝐒
Fantasy⇝ꀭ𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄 : 𝐕𝐌𝐈𝐍𝐊𝐎𝐎𝐊 _ 𝐒𝐎𝐏𝐄 _ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍 ⇝ꀭ𝐆𝐄𝐍𝐄𝐑 : 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞 _ 𝐦𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲_ 𝐬𝐮𝐩𝐞𝐫𝐧𝐚𝐭𝐮𝐫𝐚𝐥 _ 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲 _ 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜 _ 𝐝𝐫𝐚𝐦𝐚_ 𝐝𝐚𝐫𝐤 _ 𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞𝐬𝐨𝐦𝐞 _ 𝐇𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥 _ 𝐂𝐫𝐨𝐬𝐬𝐨𝐯�...