⇝ꀭ𝐏𝐚𝐫𝐭 1

2.6K 236 15
                                    

یونگی همینطور که زیر اب خیس میشد، به دستاش نگاه 
کرد. دستای سفیدش که همیشه بی روح به نظر میرسیدن.
اب رو بست و لباسای سفید و گشاد تیمارستان رو تنش کرد.
طبق معمول روی تخت نشست و از پنجره به بیرون خیره
شد.
با ورود پرستار به اتاقش، دوباره تونست اون هاله رو
اطرافش ببینه و اون لکه سیاه که روز به روز بزرگتر میشد. 
دوباره با دیدن اون صحنه، حالت تهوع بدی سراغش امد و با
عجله به سمت حموم رفت و هرچی که توی معده اش بود رو
بیرون ریخت.
با بی حالی بیرون امد که پرستار پرسید:
_امروز هم با دیدنم حالت بد شد، چرا یونگی؟
اما یونگی جوابی نداد. یک بار گفت و اوردنش تیمارستان،
دیگه نمیخواست چیزی بگه.
پرستار که سکوتش رو دید، سری از روی تاسف تکون داد. 
بهش نزدیک شد و مچ دستش رو گرفت که یونگی گفت:
_میشه نزنی؟

_چرا؟
_درد داره، دلم نمیخواد بخوابم!
پرستار به چهره کوچیک و سفید یونگی خیره شد و جواب
داد:
_نه نمیشه، باید بخوابی یونگی.
و سرنگ رو توی رگ دستش زد. جایی که هنوزم از
روزای قبلی کبود بود.
و یونگی تونست قبل از اینکه بی هوش بشه، اون لکه سیاه
رو توی هاله اطراف پرستار ببینه که از قبل ورودش بزرگ
تر شده بود!
_حقیقتا وقتی گفتید میخواید یونگی رو ببینید، خیلی تعجب 
کردم اقای کیم! اون تا به حال هیچ ملاقاتی ای نداشته، با کسی هم
حرفی نزده.
پرستار بعد گفتن این حرف، در اتاق یونگی رو باز کرد و 
گفت:

_مین یونگی، مالاقاتی داری!
یونگی با چشمایی که از تعجب کمی درشت شده بود، به در
اتاق خیره شد. با ورود مردی به داخل اتاقش کمی جا به جا
شد و به آرومی پرسید:
_شما دکترید؟
مرد لبخندی زد و گفت:
_نه!
یونگی همونطور که روی تختش نشسته بود، کمی زانوهاشو
بغل کرد و گفت:
_فکر میکنید من روانی ام؟
_نه یونگی، تو روانی نیستی!
یونگی با شنیدن این حرف با چهره بی احساس، سرشو روی
زانوهاش گذاشت و جواب داد:
_همه اول همینو گفتن، توهم مثل بقیه ای.
بعد سرشو بلند کرد و دوباره نگاهی به مرد انداخت اما در
کمال تعجب نتونست متوجه هیچی بشه. این چطور ممکن
بود؟ چرا نمیتونست مثل بقیه متوجه مشخصاتش بشه؟

مرد که متوجه شده بود یونگی از چه چیزی تعجب کرده،
بهش نزدیک شد و لبه تخت نشست. دستی به موهای مشکی
یونگی کشید و گفت:
_اسم من کیم نامجونه، منم مثل توام!
یونگی با گیجی پرسید:
_یعنی چی؟
_منم مثل تو متفاوتم! میتونم کارایی رو انجام بدم که دیگران
نمیتونن.
یونگی اخمی کرد و گفت:
_بهم ثابت کن.
نامجون دستی به میله تخت کشید و همون لحظه دور میله،
پیله ای از درخت انگور پیچید و رشد کرد.
یونگی با تعجب بهش خیره شد. نمیتونست چیزی که دیده بود
رو باور کنه.
نامجون لبخندی زد و رو به چهره متعجب یونگی گفت:
_میخوام تورو از این تیمارستان ببرم، موافقی؟
_منو کجا میبرید؟

⇝ꀭ 𝐓𝐇𝐄 𝐒𝐄𝐂𝐑𝐄𝐓 𝐎𝐅 𝐇𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 𝐖𝐈𝐍𝐆'𝐒Onde histórias criam vida. Descubra agora