⇝ꀭ𝐏𝐚𝐫𝐭 4

679 158 8
                                    


یونگی به سختی چشماشو باز کرد و آماده بود تا
خودشو توی اتاقش ببینه اما چشماش از نور زیاد اطرافش درد گرفت و به اجبار دوباره چشماشو بست.
ساعدشو جلوی چشماش گرفت و وقتی کمی چشماش به روشنایی عادت کرد، تونست اطرافش رو ببینه.
دقیق نمیدونست اسم محلی که داخلش قرار داره چیه ولی یک چیزی شبیه به یک اتاق بود اما خیلی بزرگتر و قشنگ تر.
تمام دیوارای اتاق مخلوطی از رنگای مشکی و قرمز بودن و این کمی به یونگی احساس آشنایی میداد.
کمی عقب رفت تا بتونه به تاج تخت تکیه بده که در اتاق باز شد و یونگی تونست مردی رو ببینه که قدم به قدم بهش نزدیک تر میشد.
کمی جا به جا شد و خواست حرفی بزنه که با دیدن حرکت مرد رو به روش تعجب کرد.
مرد، بعد تعظیم کوتاهی گفت:
_سرورم، باید شما رو پیش مشاور ببرم.
یونگی گیج شده بود. کجا بود؟ چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
تهیونگ کجا بود پس؟ اصلا یادش نبود چه جوری از عمارت تهیونگ بیرون امده.
بلند شد و ایستاد و گفت:
_اینجا کجاست؟
_دنیای زیرزمینی سرورم.
چشمای یونگی از این درشت تر نمیشد. دنیای زیرزمینی دیگه چه کوفتی بود؟
خواست چیزی بگه که شخصی وارد شد و با دیدن یونگی لبخندی زد.
بعد تعظیمی کرد و گفت:
_چاروم هستم سرورم، مشاور جناب هادس بودم. اگه میشه همراهم بیاید تا براتون همه چیز رو توضیح بدم.
یونگی اصال نمیفهمید اطرافش داره چی میگذره. چرا اونا بهش تعظیم میکردن و بهش سرورم میگفتن؟
اما توضیح تنها چیزی بود که به شدت بهش احتیاج داشت.
پس همراه اون مرد که خودش رو چاروم معرفی کرده بود،رفت.
از اون اتاق بیرون رفتن و یونگی تازه تونست صدای ناله ها و جیغایی رو بشنوه که تماما از درد بود.
وارد سالن بزرگتری شدن و یونگی با راهنمایی چاروم روی تختی نشست.
تو عمرش تاحالا خواب ندیده بود الان کاملا مطمئن بود که داره خواب میبینه.
البته چون این اولین خواب زندگیش بود، دلش میخواست ازش لذت ببره اما اون صدای جیغ و فریادها، رسما داشتن خوابش رو به یک کابوس تبدیل میکردن.
_سرورم؟
با صدای چاروم به خودش امد و گفت:
_تو، چرا به من میگی سرورم؟ اسم من یونگیه، مین یونگی!
_81 ساله که سرزمین زیرزمینی پادشاهی نداشته، درست بعد از مرگ پادشاه قبلی، پدرتون!
یونگی فقط سکوت کرد، چون درواقع کار دیگه ای از دستش برنمیومد.
پدرش؟ اون اصال تاحالا حتی پدرش روهم ندیده بود.
این دفعه سوالشو تغییر داد و با صدای ارومی پرسید:
_من کی ام؟
_شما مین یونگی، نواده هادس، الهه مرگ و پادشاه دنیای زیرزمینی هستید.
و باز هم سکوت.
سکوتی که یونگی دلش میخواست هیچولت تموم نشه.
سرشو پایین انداخت و گفت:
_من باید برم، تهیونگ نمی...
هنوز حرفش تموم نشده بود که چاروم گفت:
_جسمتون الان توی عمارته کیم تهیونگه، این فقط روح شماست که اینجا حضور داره.
یونگی وحشت زده پرسید:
_من مردم؟
_نه سرورم، شما هروقت که بخواید میتونید از جسمتون جدا شید و اینکه اون شخص اسمش تهیونگ نیس.
دیگه دلش نمیخواست چیزی بشنوه. نمیفهمید چرا ولی انگار دونستن حقیقت راجب تهیونگ براش بدتر از دونستن حقیقت راجب خودشه.
_اسمش پوسوئیدون عه، الهه آب ها.
یونگی نمیفهمید چرا هنوز سرپا ایستاده و از حال نمیره.
اصلا چرا از این کابوس بیدار نمیشد؟
برای چند لحظه چشماشو بست و فمط به تهیونگ و عمارتش فکر کرد.
تهیونگ دستشو از روی صورت یونگی برداشت چون حس کرد که بدنش گرم تر شده و درست بعد چند لحظه یونگی چشماشو باز کرد و بلاخره بهوش امد.
نگاهی به اطرافش کرد و اولین چیزی که دید چهره تهیونگ بود.
کمی جا به جا شد که تهیونگ اخمی کرد و گفت:
_این روزا خیلی داری از حال میری، چته یونگی؟
اما یونگی هنوز به حدی گیج بود که حتی درست نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما کم کم همه چیز رو به یاد اورد.
تهیونگ از این سکوت یونگی کلافه شد و گفت:
_هی یون! با توام، میگم خوبی؟
یونگی به خودش امد و جواب داد:
_خوبم، ددی.
بعد به اطرافش نگاه کرد و فهمید که توی اتاق تهیونگه.
میدونست دوست نداره کسی رو تو اتاقش بیاره پس به سختی بلند شد و گفت:
_میرم اتاقم.
تهیونگ کمی مکث کرد. یونگی خیلی ضعیف شده بود و واقعا نمیدونست بزاره بازم تو اون اتاق بمونه یا نه اما در آخر فقط سرتکون داد و یونگی هم به اتاق خودش برگشت.
خودشو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. میدونست اولین قدم برای شروع افکار بهم ریختش، اینکه اون خواب رو باور کنه یا نه.
و یونگی صدرصد باور نمیکرد.
اون فقط یک توهم یا یک خواب بود که از ضعف زیاد بهش هجوم اورده بود.
ولی واقعا چه خواب عجیبی بود!
با درد معدش به خودش امد و یادش افتاد که از شب قبل و از قبل از رابطه ای که با تهیونگ داشت، هیچی نخورده.
از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت تا کمی غذا بخوره و بتونه درد معدش رو آروم کنه.
ظرف کیمچی رو از یخچال بیرون اورد که خدمتکار به سمتش امد و گفت:
_ارباب؟ چیزی احتیاج دارید براتون آماده کنم؟
یونگی کلافه پلکاشو بهم فشار داد. چرا اینا یاد نمیگرفتن که یونگی صداش کنن؟
از همون 5 سال پیش که تهیونگ بهشون دستور داده بود و گفته بود که یونگی هم اربابتونه، به همون اندازه تکرار کرده بود که بهش ارباب نگن اما انگار حرف شنویشون از تهیونگ خیلی بیشتر بود.
مشکل این نبود که ادم مهربون و انسان دوستی باشه و نخواد که برتر از بقیه خطاب شه، مشکل این بود که به نظرش این کلمه زیادی براش تمسخر آمیز بود.
اون حتی یک ادم معمولی هم توی اون عمارت نبود چه برسه به ارباب.
درواقع اگه میخواست واقع بینانه بهش نگاه کنه، اون فقط یک برده بود، برده ای که تهیونگ نه فقط از جسمش بلکه از تمام دارایی هاش استفاده میکرد.
پس با تمام اینا، ارباب بدترین چیزی بود که بشه باهاش خطابش کرد.
سری تکون داد و جواب داد:
_میتونی بری، خودم کارمو انجام میدم.
همین که خدمتکار از آشپزخونه بیرون رفت، پشت میز نشست و همینطور که چابستیک هاشو بین انگشتاش نگه داشته بود، چند لقمه از غذاشو خورد.
به حدی ذهنش درگیر بود که حتی متوجه ورود تهیونگ به آشپزخونه نشد.
تهیونگ با دیدن یونگی که پشت میز مشغول خوردن بود، به سمتش رفت و گفت:
_یونگی؟
یونگی که تازه با شنیدن صدای تهیونگ به خودش امد،برگشت و جواب داد:
_بله؟
تهیونگ بهش نزدیک شد و همینطور که صندلی رو عقب میکشید تا کنارش بشینه، پرسید:
_چرا از حال رفتی؟
یونگی سرشو پایین انداخت و جواب داد:
_نمیدونم.
دستشو به آرومی روی گونه یونگی گذاشت و گفت:
_میخوای بگم دکتر بیاد و معاینه‌ت کنه؟
_نه ددی، خوبم.
تهیونگ با شنیدن این حرف لبخندی زد و دیگه نتونست در برابر اون صورت برفی و لبای قرمز مقاومت کنه پس جلو رفت و لبای یونگی رو بین لبای خودش گرفت.
کمی لباشو به بازی گرفت و بعد همینطور که لباش لبای یونگی رو لمس میکردن، زمزمه کرد:
_برو تو اتاقت تا من بیام.
و یونگی بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
لازم نبود فکر کنه یا حدس بزنه چون میدونست تهیونگ میخواد باهاش سکس کنه. درواقع این روند، هرچند مسخره،اما جزوی از زندگیش شده بود.
وارد اتاقش شد و کمی به خودش تو آینه نگاه کرد. زیر چشماش گود افتاده بود و سیاهیشون کاملا با وجود پوست سفیدش قابل دیدن بود.
با ورود تهیونگ به اتاقش از آیینه فاصله گرفت و بدون هیچ احساسی شروع به باز کردن دکمه های پیرهنش کرد.
تهیونگ بی هیچ حرفی بهش خیره شده بود که چطور بدون اینکه حرفی بهش بزنه، داشتت لباساشو درمیورد.
لبخندی زد و برای بار هزارم توی ذهنش به این نتیجه رسید که هیچوقت قرار نیست از این پسر سیر شه.
یونگی با خارج کردن شلوارش از پاهاش، به سمت تختش رفت و بی حرکت دراز کشید و منتظر تهیونگ موند تا بیاد و هرکاری که دوست داره باهاش انجام بده.
تهیونگ به سمت بیبی سفیدش رفت و همینطور که تیشرتش رو به سمت دیگه ای مینداخت کنارش دراز کشید؛ موهای مشکیش رو از روی صورتش کنار زد و به آرومی گفت:
_حالت خوبه بیبی؟ مطمئنی میتونی ددی رو تو خودت تحمل کنی؟
یونگی با شنیدن صدای بم تهیونگ کنار گوشش و حرفی که زد، کمی لرزید و فقط تونست سرتکون بده.
تهیونگ لبخندی زد و همونطور که لباش جلوی گوش یونگی
بود لاله گوششو بوسید و بوسه هاشو به آرومی به سمت پایین اورد.
معمولا برای یونگی تنها احساسی که هنوزم وجود داشت،حس شهوتش بود اما نمیدونست اون لحظه چه مرگش شده بود.
بوسه های تهیونگ روی بدنش و دستاش که روی عضوش بودن هیچکدوم، هیچ تاثیری توی تغییر حالش نداشتن.
تهیونگ با تعجب به یونگی خیره شده. معمولا توی این مرحله صدای نالش بلند میشد ولی اون الان حتی حالت صورتشم تغییری نکرده بود.
بهش نزدیک شد، لباشو بوسید و گفت:
_یونگی تو...
اما یونگی دلش نمیخواست تهیونگ چیزی بفهمه پس کمی تظاهر کرد و به آرومی جواب داد:
_ادامه بده ددی
و تهیونگ هم دیگه معطل نکرد.
بدن سفید یونگی چیزی نبود که زیاد بتونه در برابرش مقاومت کنه.
بین پاهاش قرار گرفت و به آرومی خودشو وارد یونگی کرد.
یونگی از دردی که بهش وارد شده بود لحاف زیرشو تو مشتش فشرد و ناله بلندی کرد.
اون همیشه کلی درد میکشید و الان که تحریک نشده بود و تهیونگ داشت واردش میشد، دردش صدبرابر بیشتر بود.
سعی کرد نفس عمیق بکشه و خودشو شل کنه تا درد کمتری بکشه اما اینا هیچکدوم تاثیری توی حالش نداشتن.
با ضربه ای که تهیونگ به پروستاتش زد، بلاخره نفس حبس شدش رو آزاد کرد و فریاد بلندی زد.
تهیونگ با فکر به اینکه بالخره یونگی تحریک شده
ضرباتش رو سریع به همون نقطه زد و یونگی فقط از روی درد ناله میکرد.
با حس گرمای شدیدی درونش فهمید تهیونگ به اوج رسیده.
خودشم بخاطر ضربه هایی که تهیونگ به پروستاتش زده بود، تحریک شده بود اما در حدی نبود که بخواد به اوج برسه.
تهیونگ به آرومی ازش جدا شد و کنارش دراز کشید.
لباشو بوسید و آروم گفت:
_بیبی من هنوز نیومده؟
و دستشو دور عضو یونگی حلقه کرد و براش هندجاب رفت و انقدر به کارش ادامه داد تا بلاخره یونگی تو دستش به اوج رسید و بطور کامل از خستگی و ضعف از حال رفت.
تهیونگ نمیتونست این وضع یونگی رو درک کنه. واقعا چرا اینجوری شده بود؟ اول که ضعفش و بی حالیش و الان هم تحریک نشدنش...
دیگه کم کم داشت نگران میشد. اون هنوزم به یونگی احتیاج داشت و نمیخواست از دستش بده یا آسیبي بهش وارد شه.
به آرومی دستشو زیر زانوهاش گذاشت و اونو به سمت حموم برد و داخل وان گذاشت.
اولین باری نبود که اینکارو براش انجام میداد. معمولا وقتایی که چند راند باهاش سکس میکرد، یونگی بخاطر سن کمش از حال میرفت و تهیونگ هم اونو به حموم میبرد.
ولی خیلی وقت بود که چنین کاری انجام نداده بود.
،-،-،-،-،-،-،-،،-،-،-،،-،-،-،،-،-،-،-،-،-،-،-،،-،-،-،-،-،
یونگی با حس گرمی لذت بخشی که کل بدنش رو دربر گرفته بود، چشماشو باز کرد و سریع تونست موقعیتش رو تشخیص بده؛ تنها، توی وان حموم اتاقش بود.
میدونست تهیونگ اینکارو کرده و بعد رفته بود.
برای یک لحظه سوالی به ذهنش رسید و زیرلب گفت:
_محبت چه جوریه؟
و همون موقع به این نتیجه رسید که توی زندگیش محبت هیچ جایی نداره و هیچوقت تجربش نکرده.
واقعا تاحالا کسی بهش محبت نکرده بود؟ نه هیچوقت!
از ولتی که یادش بود مادرش رو کشته بودن و اونم در به در خیابونا شده بود. بعد از اینکه تونست روح آدمارو ببینه انقدر وحشت کرد که ناخواسته شروع به جیغ و گریه کرد و چند روز بعد اونو به تیمارستان بردن تا مزاحمتی برای کسی اینجاد نکنه.
پوزخندی به زندگی مسخرش زد.
به خودش این اجازه رو نمیداد که حتی بخواد به چیزی مثل محبت فکر کنه.
چیزی به اسم احساسات برای یونگی بی معنی بود.
از حموم بیرون امد و همینطور که کمی لنگ میزد، لباساشو پوشید و روی تخت نشست. کمی سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
_سرورم؟
با وحشت سرشو بلند کرد و تونست روحی رو گوشه اتاقش ببینه. درست شبیه همونی بود که اون روز دید و بعد از حال رفت. اما مطمئن بود این صدا، صدای همون مردیه که توی خوابش دیده بود، چاروم.
خواست حرفی بزنه که دوباره همون صدا گفت:
_سرورم باید باهاتون صحبت کنم.
یونگی زبونش بند امده بود. اون، واقعی بود؟
به سختی جواب داد:
_من خوابم؟ مثل دفعه قبل؟
_نه، شما دفعه قبل هم خواب نبودید و همه چی واقعی بود.
_پس چرا نمیتونم مثل دفعه قبل ببینمت؟
_چون من فمط توی دنیای زیرزمینی میتونم به شکل جسمم دربیام.
یونگی هیچی متوجه نمیشد ولی یک چیز رو خوب
میدونست، اینکه تهیونگ نباید چیزی بفهمه پس سریع گفت:
_از اینجا برو، تهیونگ نباید تورو ببینه.
_اون نمیتونه، فقط شما میتونید منو ببینید.
یونگی با گیجی پرسید:
_چرا؟
_چون شما ارباب مرگ و پادشاه ارواح هستید.
نه یونگی دوست نداشت بازم راجب اون چیزا حرفی بشنوه.
اخمی کرد و خیلی جدی گفت:
_این مزخرفات رو تمومش کن، هرکی که هستی!
_میخواید بی توجه به اینکه مقامتون به اندازه تهیونگه، بهش خدمت کنید؟
این حرفا درست نبود. یونگی حق نداشت چنین فکری بکنه و کسی هم حق نداشت وادارش بکنه که همچین حسی بهش دست بده ولی، دوست داشت بدونه؛ بدونه که واقعا کیه،تهیونگ کیه و چه قدرتی داره.
میدونست کارش اشتباهه، میدونست تهیونگ بفهمه تنبیه اش میکنه ولی باید میفهمید.
سرشو بلند کرد و گفت:
_بهم بگو، همه چیزو!
_چشم ولی اینجا نمیشه، باید همراهم بیاید.
یونگی پوزخندی زد و گفت:
_دنیای زیرزمینی؟
_بله.
یونگی بلند شد و پرسید:
_اونجا کجاست؟
_دوزخ و اقامتگاه ارواح.
یونگی با شنیدن این حرف برای یک لحظه سرگیجه بدی رو حس کرد و مجبور شد برای سرپا موندن لبه میز رو بگیره.
به سختی پرسید:
_اگه بیام، بازم جسمم بیهوش میشه؟
_بله، چون روحی درونش وجود نداره.
یونگی نمیتونست چنین کاری بکنه. اگه خودش از وجود این‌چیزا بی خبر بود صدرصد تهیونگ میدونست و خبر داشت‌ و فقط کافی بود یک بار دیگه از حال بره تا تهیونگ از همه چیز با خبر شه.
سرشو بلند کرد و گفت:
_اگه بیام تهیونگ شک میکنه، همین جا بگو.
_پس لطفا در اتاق رو قفل کنید ارباب.
یونگی بلند شد و بعد از اینکه در اتاقش رو قفل کرد، لبه تخت نشست.
_چند هزار قرن پیش، کرنوس الهه تمام کائنات از همسرش رئا چندین فرزند به دنیا اورد.
یونگی با کنجکاوی به روحی که درواقع چیز زیادی هم ازش معلوم نبود و فقط صداش به طور واضح میومد، گوش داد.
_فرزندانی به اسم زئوس، پوسوئیدون، هادس و همچنین دو دختر به اسم های هستیا و هرا.
یونگی اصال نمیفهمید که اینا چه معنی میتونه داشته باشه.
برای یک لحظه یاد حرفای چاروم توی دنیای زیرزمینی افتاد
"اسمش پوسوئیدون عه..."
" یونگی، نواده هادس" و
نه امکان نداشت منظورش همینا باشه.
_کرونوس دارایی هاشو با قرعه کشی به سه فرزند ارشد خودش یعنی پوسوئیدون و زئوس و هادس بخشید و طبق این قرعه کشی، دنیای خشکی یا همون زمین به زئوس، دنیای آب ها به پوسوئیدون و دنیای زیرزمینی یا همون دنیای ارواح هم به هادس رسید.
یونگی با صدایی که میلرزید گفت:
_پوسوئیدون، تهیونگه؟
_راستش هنوز کسی نمیدونه که این تهیونگ واقعا خود پوسوئیدونه یا نواده اشه ولی صدرصد تمام قدرت های اونو داره.
_من، من چی؟ من نواده هادسم؟
_نواده کلمه درستی نیس. درواقع وقتی هادس دید که دنیای زیرزمینی بهش رسیده، خیلی بیرحم شد. کرونوس سعی داشت تا پسرشو نابود کنه اما هادس تمام عمرش رو توی 7 سنگ مخفی کرد. این 7 سنگ نمادی از 7 عمر و 7 زندگی بودن.
یونگی با گیجی گفت:
_متوجه نمیشم.
هنوز جملش تموم نشده بود که صدای در اتاقش حرفش رو قطع کرد و وقتی به خودش امد دیگه چاروم اونجا نبود.

⇝ꀭ 𝐓𝐇𝐄 𝐒𝐄𝐂𝐑𝐄𝐓 𝐎𝐅 𝐇𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 𝐖𝐈𝐍𝐆'𝐒Onde histórias criam vida. Descubra agora