سهون از ماشین پیاده شد و همونجور که داشت با خودش کلنجار میرفت، به سمت صندوق عقب حرکت کرد.
بلند گفت :
- واحد ۷۲
صندوق عقب ماشین رو بالا داد و لحظه ای مکث کرد، لعنت بهش. نباید میذاشت گذشته ها اینجوری سردرگمش کنن.
چشماشو روهم فشار داد و کمی سرشو تکون داد.شاید اینجوری میخواست حواس ذهنشو پرت کنه.
دستگیره چمدون رو گرفت و خواست از صندوق عقب بیرون بکشه، که دستی مانعش شد. و بازهم لعنت بهش. درست همون موقع که داشت ذهنشو آروم میکرد؟
رد اون انگشتای باریک که دور مچش حلقه شده بود رو گرفت و با چشمای مصمم به چشمایی نگاه کرد که بهش خیره شده بودن.
محکم و کوتاه گفت:
- خودم میارمشون.
سهون سریع واکنش نشون داد.
- کمکت میکنم.
چانیول با هردودستش، هردو چمدون رو بیرون کشید و عقب گرد کرد.
- سنگینن.
سهون درمقابل همون کلمه ساده تسلیم شد. چیزی نگفت و جلوتر از چانیول به راه افتاد تا مسیر رو بهش نشون بده. در طول مسیر، هیچکدوم حرفی نمیزدن. سهون به تمام خاطرات گذشتش چنگ زده بود تا موضوعی برای باز کردن صحبت پیدا کنه، ولی انگار شکستن اون سکوت خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد. همیشه ایقدر کم حرف بود؟
در واحد رو باز کرد و همونجور که هردوشون وارد خونه میشدن، آب دهنشو قورت داد و به سختی به حرف اومد.
- نیازی نیست جای دیگه ای رو بگیری. اینجا حتی واسه دو نفرم خیلی زیاده.
و رو به روی اتاقی ایستاد و در رو برای چانیول باز کرد.
- اینجا اتاق خواب اصلی خونس، من تاحالا ازش استفاده نکردم، برای من خیلی بزرگه.
چانیول پشت سر سهون وارد شد، چمدونارو روی زمین گذاشت و نگاهی به ساعتش انداخت.
- تقریبا دو ساعت به شروع مراسم مونده.
بالاخره به حرف اومده بود. مراسم. تنها چیزی که چانیول بخاطرش الان اینجا بود، همین مراسم بود. فقط همین.
سهون سری به نشونه تایید تکون داد و یه قدم به عقب برداشت. باید هرچه زودتر فرار میکرد.
- استراحت کن، حمام اتاق اون سمته،
و با دستش به پشت سر چانیول اشاره کرد. اما چانیول برنگشت مسیر دستشویی رو ببینه. همچنان به چشمای سهون خیره بود. نگاه عجیبی داشت. نگاهی که باعث میشد سهون دستپاچه بشه.
دوباره آب دهنشو قورت داد و ادامه داد.
- منم تا اونموقع آماده میشم.
و سریع تو جاش عقبگرد کرد و از اتاق خارج شد و همزمان با بستن در، صدای زنگ گوشی چانیول هم بلند شد.
سهون دیگه بیشتر از این حتی طاقت شنیدن صدای چانیول رو هم نداشت. سریع به سمت اتاق خودش رفت و در رو بست.
باید چیکار میکرد تا این دوساعت لعنت شده بگذره؟
حولشو برداشت و به سمت حمام اتاقش حرکت کرد.
----
- سهون؟
چه صدای آشنایی.
دوباره تقه ای به در خورد.
- اون تویی؟!
با شنیدن صدای چانیول از جاش پرید و خواست از تخت بیاد پایین که پاش روی ملحفه لیز خورد و با همون ملحفه و با سر اومد روی زمین.
همون موقع در اتاق به شدت باز شد و چانیول درحالی که یه حوله سفید رنگ روی شونش بود، توی چهارچوب در ظاهر شد.
- سهون؟!!
سهون سرشو از زیر ملحفه بیرون آورد و سریع گفت.
- بله
اخمی روی صورت چانیول بود. چه ترسناک شده بود. با دیدن سهون تو اون وضع اخم روی صورتش بیشتر شد.
- دوش حمام اون اتاق خرابه.
سهون سریع با همون ملحفه دورش از جاش بلند شد و به حمام خودش اشاره کرد.
- از حمام اتاق من استفاده کن.
چانیول حولشو از روی شونش کشید و توی دستش گرفت. به سمت همون مسیری که سهون اشاره کرده بود راه افتاد. هنوزم اون اخم روی پیشونیش بود. زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و پرسید.
- خوبی؟
سوالش باعث شد سهون متعجب بشه. انگار با لحن عجیبی گفته شده بود. دقیقا به همون عجیبی ای که اونموقع توی چشماش بود.
- من؟ آره ... آره خوبم.
چانیول سری تکون داد و وارد حمام شد.
سهون پوفی کشید و روی تختش نشست. چطور خوابش برده بود؟ نگاهی به ساعت اتاق انداخت. تقریبا یک ساعت و نیم دیگه به مراسم مونده بود.
ملحفه رو روی تختش کشید و از اتاقش خارج شد. باید قبل از رفتن برای خودشون چیزی سفارش میداد، چانیول تقریبا ۱۴، ۱۵ ساعت توی هواپیما بود تا به اینجا برسه و سهون هم فکر نمیکرد توی مراسم غذای خوبی سرو بشه. بهرحال اون مهمون نواز خوبی بود. و همینطور رستوران خوبی نزدیک آپارتمانش بود و مطمئن بود چند سالی میشد که چانیول غذای خوب کره ای نخورده. و خب چند دقیقه دیر رسیدن به مراسم، اونقدرا هم بد نبود.
تلفن خونه رو برای سفارش غذا برداشت و همونطور که به سمت یخچال حرکت میکرد شماره رستوران رو گرفت.
دریخچالو باز کرد و به آخرین قوطی آبجو نگاه کرد.
اونکه تازه یه باکس خریده بود.
قوطی رو برداشت و غذارو سفارش داد.
هیچ چیزی بهتر از خوردن آبجو بعد از دوش گرفتن نبود.
همونجور که قوطی آبجو بین لباش بود، وارد اتاقش شد تا کتشو بپوشه و تا زمان آماده شدن غذا، از فروشگاه کنار رستوران آبجو بخره.
صدای شر شر آب نشون میداد چانیول هنوز توی حمام بود.
----
باکس غذا و آبجو رو به یه دستش داد و با کلیدش در واحد رو باز کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. تازه ساعت ۷ شده بود و هنوز یک ساعت وقت داشتن.
باکس غذا و کلیدهاشو روی اپن آشپزخونه گذاشت و آبجوهارو رو داخل یخچال هُل داد.
- تونکاتسو؟!
برگشت و به چانیول که با حوله ی توی دستش موهاشو خشک میکرد نگاه کرد.
جلوتر اومد، روی صندلی پشت اوپن نشست و حوله رو دور گردنش انداخت. سهون همونجور ثابت تو جاش ایستاده بود. موهای پلاتینیش با اون رگه های بنفش رنگش حالا که خیس شده بودن، تیره تر به نظر میومدن. و قطره های آب از موهاش، روی گردن و بازوهاش سر میخوردن. مگه هوا سرد نبود؟ پس چرا رکابی پوشیده بود؟
- توی مراسم غذا سرو نمیکنن؟!
و در باکس غذارو باز کرد.
- میکنن. ولی غذاهای خیلی ساده.
و خودش هم بعد از درآوردن کتش، صندلی مقابل چانیولو عقب کشید و پشتش نشست.
چانیول چاپستیکو برداشت و تکه ای مرغ سوخاری شده برداشت.
سهون بالاخره نگاهشو از چان گرفت و باکس غذای خودشو باز کرد.
- اگه سرده میتونم درجه گرمایش کفو ببرم بالا.
تلاش میکرد سر بحثی رو باز کنه.
چانیول سرشو بلند کرد و نگاهی کوتاه به سهون انداخت.
- هوا خوبه.
لعنت بهش. میتونست خیلی طولانی تر جواب بده. چرا مقاومت میکرد؟
- توی دانشگاه با کسی آشنا نشدی؟
سهون از این سوال متعجب شد. چرا باید این سوالو میپرسید؟ مگه براش اهمیتی داشت؟
- نه.
اینبار این سهون بود که کوتاه جواب داده بود. و سرشو بلند کرد تا واکنش چان رو ببینه. ولی اون همونجور آروم و خونسرد درحال خوردن تونکاتسوش بود.
بقیه تایم غذا خوردنشون توی سکوت سپری شد. تا اینکه بعد از تموم شدن غذا، چانیول همونجور که از جاش بلند میشد، نگاهی به ساعتش انداخت. که باعث شد سهون هم سریع به ساعتش نگاه کنه. نیم ساعت دیگه.
از جاش بلند شد و ظرف غذاشو برداشت.
- باید بریم.
----
پیشخدمت سینی شامپاین رو به سمت سهون گرفت و سهون جام باریک و بلند داخلشو برداشت.
- باتوام.
سهون نگاهشو از جایی که چانیول ایستاده بود گرفت و با گیجی به سمت مین هیون برگشت.
- چی؟ اصلا حواسم نبود.
مین هیون دوباره سوالشو تکرار کرد.
- پرسیدم خاله باهات تماس گرفت؟
جرعه ای از شامپاینشو نوشید و جواب داد.
- قبل از اینکه برم فرودگاه حرف زدیم. گفت چانیول که خواست بگرده، منم باهاش برم و بهشون سر بزنم.
اینبار مسیر نگاه هردوشون به سمت چان چرخید.
- میری؟!
یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
- برای چی باید برم؟
شاید قبل از این مراسم تصمیم داشت، ولی با دیدن اون دوتا کنار هم، کاملا منصرف شده بود. رفتن به اونجا خودکشی بود.
مین هیون با لحن آرومی گفت.
- فکر نمیکردم هنوز هم با بکهیون رابطه داشته باشه.
سهون بقیه شامپاینشو یجا سر کشید که مین هیون اعتراض کرد.
- اینبار رفتی تو فازای عجیب من نمیبرمت خونه ها.
سالها بود که سهونو میشناخت. سعی داشت حواسشو با شوخی پرت کنه. ولی سهون با چیزی که دقیقا رو به روش داشت اتفاق میوفتاد، اصلا رو مود شوخی نبود.
دستشو برای پیشخدمت بالا برد و دوباره جام پر شامپاین برداشت.
- میفهمی داری چیکار میکنی؟ سخنرانی هنوز شروع هم نشده.
مینهیون اینبار با عصبانیت اینو گفت، ولی برای سهون مهم نبود. تمام این مدت فکر میکرد چیزی که بین بکهیون و چان بوده، برای همیشه تموم شده. اونم ۳ سال پیش. چقدر میتونست احمق باشه.
چانیول جام توی دست بکهیونو گرفت و چیزی بهش گفت، و بعد از دیدن خنده بکهیون،با اخمی خودش جامو سرکشید.
و به حرف زدن ادامه دادن. اصلا کی اونو دعوت کرده بود؟ مگه پروژه برای شرکت خودشون نبود؟ بکهیون اینجا چیکار میکرد؟
مین هیون جام خالیو از سهون گرفت و اخمی کرد.
- باز میخوای به ۶ سال پیش برگردی؟
سهون خواست جوابی بده که با صدایی متوقف شد.
- مهندس اوه؟
صدای آشنایی که شنید باعث شد نگاهشو از چانیول و بکهیون بگیره و به سمت صدا برگرده. با دیدن شخص روبه روش متعجب شد و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفتن.
کت شلوار مشکلی و پیراهن سفید، روی اون پوست برنزه و براق. مثل همیشه. چرا هیچوقت رنگای دیگه رو امتحان نمیکرد؟
مین هیون سلامی کرد و بعد از عذرخواهی اون دو رو تنها گذاشت.
- سلام،
و بعد از مکثی، با حالت سوالی ادامه داد.
- " آقای کیم" ؟
کای قدم دیگه ای به سهون نزدیک شد.
این دیگه فرای تصور سهون بود. امکان داشت چانیول، بکهیونو دعوت کرده باشه، ولی کای؟ اون چطور اینجا بود؟ فکر میکرد وقتش خیلی پر تر از این باشه که برای مراسم اولیه پروژه بتونه شرکت کنه. اونم پروژه ای که به شرکتش ربطی نداشت.
کای بدون معطلی رفت سراصل مطلب. بازهم درست مثل همیشه.
- من با مدیر شرکت صحبت کردم، الان که توی بودجه پروژه شریک هستیم، خواستم ازت درخواست کنم که تو مسئولیت مهندسی پروژه رو به عهده بگیری.
سهون اخم ریزی کرد. پس قضیه این بود. کای با پدرش صحبت کرده بود. و توی بودجه هم سهم داشت. پس درواقع یه سهام دار پروژه به حساب میومد. کای تقریبا جزو جوون ترین مدیرای مطرح سئول بود و کار کردن با اون، خیلی امتیازای زیادی برای سهون بهمراه میاورد. اما این چه پیشنهادی بود؟ کای به تنهایی میتونست خیلی بهتر از سهون مسئولیت تمام پروژه رو به عهده بگیره، درواقع کای استاد سهون بود.
اما سهون چطور حاضر بود دوباره با همچین آدم خشک و عصبی ای کار کنه؟
تقریبا تا اتمام پروژه دیوونه میشد. درست یادشه که سر پروژه پایان نامش چطور با سخت گیریاش پدرشو درآورده بود. بااینکه میتونست به راحتی قبولش کنه.
کای که سکوت سهونو دید، انگار که ذهنشو خونده باشه، نیشخندی زد و ادامه داد.
- نگران نباش، اینبار بهت سخت نمیگیرم.
اخم سهون، اینبار دیگه یه اخم ریز نبود.
- پروژه قبلی اصلا هم سخت نبود.
نزدیک بود که دوباره کل کل تموم نشدنیشون رو شروع کنن. کای خیلی کله شق بود. برعکس چانیول که آروم بود و محتاط.
سهون دوباره نیم نگاهی به چانیول انداخت، هنوز هم کنار بکهیون ایستاده بود. نگاهشو از اون دو گرفت و به چشمای تیره پسر روبه روش خیره شد.
- طراحی و برنامه ریزی پروژه به عهده چه کساییه؟
کای متوجه نگاه سهون به چانیول شده بود. باعث شد اینبار کای هم اخم ریزی کنه.
- طراحی پروژه دست آقای پارکه.
سهون متعجب شد. دست چانیول؟ مگه اون نمیخواست بعد از مشاوره دادن راجع به پروژه برگرده؟ میخواست بمونه؟ پس چرا به اون نگفته بود؟ خب، درحقیقت اون دوتا خیلی هم باهم صحبت نمیکردند.
نکنه بخاطر ...
- و برنامه ریزی پروژه دست آقای بیونه.
جمله کای باعث شد شک سهون، به حقیقت تبدیل بشه. پس دلیلش همین بود. دلیل اینکه دنبال خونه جدا بود. ذهنش داشت تمام تیکه های پازلو بهم میچسبوند. لعنت بهت پارک چانیول.
- نه.
کای یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
- چی نه؟
- من توی پروژه شرکت نمیکنم.
- پس چرا الان اینجایی.
انگار کای تصمیم گرفته بود واقعا سهونو دیوونه کنه.
- بخاطر اینکه پدرم توی این پروژه سهام داره.
کای میدونست دلیل قبول نکردن سهون چیه، و این، براش خیلی عجیب و عصبی کننده بود.
سری تکون داد.
- بهرحال، تا شروع پروژه چند هفته ای وقت هست. بهش فکر کن.
و اونو تنها گذاشت. که باعث شد نگاهش دوباره به همون سمت کشیده بشه. چطور دقت نکرده بود که چانیول چقدر تو اون کت بلند مشکی و لباس مشکیه زیرش جذاب شده؟
جذاب شده؟ این چه فکراییه. سهون دیگه نباید به این افکار ادامه میداد.
خواست نگاهشو ازشون بگیره که متوجه چیزی شد.
بکهیون روی پنجه پاهاش ایستاد و چیزی درگوش چانیول گفت. چانیول هم درجواب بازوشو گرفت و کمی جلوتر کشیدش. درست مقابل سهون، تو فاصله چند متری ایستاده بودن.
اینبار این چانیول بود که خم شد و کنار لاله گوش بکهیون چیزی گفت. چرا هنوزم داشت نگاهشون میکرد؟ نمیتونست نگاهشو سمت دیگه ای بکشونه. چانیول، همونجور که داشت کنار گوش بکهیون چیزی میگفت، از همون فاصله نگاهشو تو چشمای سهون انداخت. همون نگاه عجیب. همون نگاهی که سهونو دستپاچه میکرد. سریع سرشو پایین انداخت. چرا داشت نگاهش میکرد؟
چیزی طول نکشید که چانیول از همون بازویی که بک رو گرفته بود، با اخمی اونو دنبال خودش کشید و به راهرویی برد.
همه چیز خیلی مسخره و یهویی بود. بعد از ۳ سال؟ سهون که اینقدر سست نبود. اون عادت داشت به دیدن اون دوتا. اونم برای سالها.
دیگه هیچ چیزی مهم نبود. نه سخنرانی، و نه پروژه.
دلیل اومدنش به اونجا چان بود. و حالا چان دیگه تو دیدش نبود. حتی نمیخواست بهش فکر کنه.
به سمت در خروجی حرکت کرد که دستی که روی شونش قرار گرفت و متوقفش کرد.
- کجا میری پسرم؟
باید چی میگفت؟ کجا داشت میرفت؟
عقبگرد کرد و لبخند نصفه نیمه ای به پدرش زد.
- یکی از دوستام زنگ زد، ظاهرا حالش خوب نیست. میرم بهش سر بزنم.
پدرش شونشو فشار داد و لبخندی زد.
- مواظب خودت باش.
سری تکون داد و از در خارج شد. دروغ به این بزرگی رو چطوری ساخته بود. البته دروغی نگفته بود، اون دوست خودش بود. کلید و سوییچ ماشین پیش دربان بود. اشکالی نداشت، چانیول ماشین رو برمیگردوند خونه.
پیاده تا خونه چیزی راه نبود. اینجوری میتونست به همه چیز فکر کنه. و با خودش کنار بیاد.
۶ سال به اندازه کافی واسش بس بود. اون حالا ۲۶ سالش شده بود. باید بچگی رو کنار میذاشت. و با این مسئله کنار میومد. اگه عاشق کسی باشی، دلیل نمیشه اون آدم برای تو ساخته شده باشه. خیلی اوقات یه شخص عاشق آدم اشتباهی میشه. آدمی که مال اون نیست. و هیچوقت هم قرار نیست مال اون باشه. این همش یه اشتباه بود. چرا فکر میکرد میتونه یه فرصت دوباره داشته باشه؟
وقتی به خونه رسید، همونجور که کرواتشو از دور گردنش شُل میکرد، باکس آبجو رو از یخچال درآورد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
نمیدونست ساعت چنده. حتی نمیدونست چند ساعت گذشته،
اصلا یادش نمیومد بعد از اومدن به اتاق چیکار کرده. از بین قوطی های آبجو رد شد و روی تختش افتاد. پتوشو تا گردنش بالا کشید. فردا باید میرفت شرکت. چشماشو بست که صدای باز شدن درو شنید. پس بالاخره برگشت.
و صدای بسته شدن در.
صدای قدمهای آروم و بلندشو میشنید که داشت نزدیک تر میشد.
دراتاقش باز شد،
چرا دراتاقش باز شده بود؟ چانیول چیزی لازم داشت؟ اگه چیزی لازم داشت مثل چند ساعت پیش در میزد. چقدر فکر و خیال.
با شنیدن قدمهایی که به آرومی بهش نزدیک میشدن تو جاش فرو رفت. باید چیکار میکرد؟
و بعد از اون سایه ای رو بالای سرش حس کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا انگشتای گرم و بلند چانیول بین موهاش سُر خوردن.
خدای من، داشت چیکار میکرد؟ احساس کرد ضربان قلبش تا ۱۰۰ رفته. بخاطر آبجو بود یا اون انگشتای داغ و لعنت شده ی پارک چانیول؟
چانیول کمی موهاش رو نوازش کرد و از روی پیشونیش عقب زد. نکنه متوجه بیداریش میشد؟ نکنه متوجه داغی فوق شدید بدنش میشد؟
و دوباره صدای قدمهایی که اینبار دورتر میشدن.
دراتاقشو به آرومی بست و سهون رو با حس سردرگمی تنها گذاشت.
پایان چپتر 1
YOU ARE READING
No.72
Romanceکاپل ها: Chanhun/Chanbaek/Kaihun/Kaibaek خلاصه: داستان درباره ی سهونیه که چندین ساله عاشق چانیوله. و درست زمانی که فکر میکنه میتونه برای استارت رابطشون کاری کنه، چانیول با عشق قبلیش رابطه ای رو شروع میکنن که دور از انتظار سهونه. و کشمکش هایی دراین...