part:1

1K 113 21
                                    

جونگکوک
جین:جمع کنین بیاین دیگههههه.
مونیک:وایسا دیگههههه.
هووووف باز شروع شد.من نمیدونم وقتی جین هیونگ از دیشب وسایلاش و واسه امروز جمع کرده بود تا یه وقت دیر نرسیم به دانشگاه به ماچه؟!امروز اولین روز دانشگاه و ساعت 8 باید اونجا باشیم،ولی جین هیونگ از ساعت 6 اومده اینجا همه رو جمع کرده و آورده و منم که تو خواب ناز بودم با یه پارچ آب بیدار کرده.
بله بنده عین این سکته ایا بیدار شدم و بعد کارای لازم یه تیشرت گشاد سفید و به شلوارلی مشکی پوشیدم و الانم دارم کیفم و برمیدارم،بالاخره کفشمم پوشیدم و رفتم پیشه بچه ها به همشون سلام کردم جین بهم چشم غره رفت و شروع کرد به غر زدن.
جین:من نمیفهمم مگه اومدم دنبال عروس که انقدر لفتش میدی واقعا در شَان توعه که انقدر دیر بیای و بعد با لبخند مَکوش مرگت سلامم کنی انگار نه انگار ما اینجا عین چوب خشک وایسادیم خجال...
همینجور داشت غرغر میکرد که بلند گفتم:هیونگگگگگگ،بسه دیگه دیر شد بدو بریم.بهم چشم غره رفت و ماشین و روشن کرد

جیمین و من و با هیومین پشت نشسته بودیم و مونیک و جین هیونگ جلو نشسته بودن بعد از نیم ساعت رسیدیم به دانشگاه و بعد پارک کردن ماشین به سمت در ورودی دانشگاه رفتیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیمین و من و با هیومین پشت نشسته بودیم و مونیک و جین هیونگ جلو نشسته بودن بعد از نیم ساعت رسیدیم به دانشگاه و بعد پارک کردن ماشین به سمت در ورودی دانشگاه رفتیم.
جیمین:بچه ها،اینجا باید هوای همدیگه رو داشته باشیم و پیش هم باشیم،باشه؟.
همه منظور جیمین و متوجه شدی؛چون ما امگا بودیم و هنوز کنترلی روی رایحمون نداشتیم آلفاها و بتا ها و خون آشامایی که تو این دانشگاه بودن ممکنه که بهمون آسیب بزنند پس سرامون و تکون دادیم و همینطور که‌ مشغول حرف زدن بودیم یهو یکی بهم برخورد کرد بهش نگاه کردم یه دختر با موهای خرمایی و صدالبته بتا که با پشتش بهم برخورد کرد برگشت و تعظیمی کرد و گفت:معذرت میخوام حواسم نبود،ببخشید.لبخندی زدم و گفتم:اشکالی نداره.دختره لبخندی زد و گفت:من آماندا هستم،آماندا بِل.لبخندی زدم و گفتم:منم جئون جونگکوکم،خوشبختم.بعد رو به بچه ها گفتم:ایناهم هیونگامن کیم سوکجین،پارکی هیومین،پارک جیمین برادر هیومین،جانگ مونیک.آماندا لبخندی زد و گفت:خوشبختم،خوشحال که روز اول دوست پیدا کردم.هیومین گفت:تو یه بتایی درسته؟پس چرا تو پک ماه آبی ندیدیمت؟.آماندا سری تکون داد و همینطور که داشتیم به سمت حیاط راه میرفتیم گفت:درسته یه بتا هستم و دیروز به پک ماه آبی اومدیم پادشاه به پدرم پیکی فرستاد که پیشنهاد پدرم و قبول کرده که جزء وزرا باشه برای همین تاحالا منو ندیدین.همه باهمدیگه یه هومی گفتیم و سرمون و تکون دادیم که صدای خنده ی آماندا بلند شد باتعجب نگاش کردیم که باخنده تیکه تیکه گفت:خیلی..هه هه..خیلی با..باحال بودین.بعد صاف وایستاد و ادای ما رو درآورد و خندید با خندیدنش خندمون گرفت و حالا همه با همدیگه میخندیدیم که...
که با جیغ دخترا و دادهای پسراااا خندهامون قطع شد و برگشتیم که با جممعین زیادی مواجه شدیم
مونیک با تعجب گفت:چخبره اینجا؟حمله کردن؟.
جین زد پس کله مونیک و گفت:ببند بابا،از کی تا حالا وقتی حمله میکنن همه یه جا جمع میشن و جیغ میکشن و فرار نمیکنن؟!.مونیک سری تکون داد و گفت:راست میگی.دوباره صدای جیغ بلند شد و جمعیت به دو طرف رفتن با کنجکاوی به جلوم نگاه میکردم که یهو شش نفر که یکیشون دختر بود و مشکی پوشیده بودن داشتند وارد دانشگاه میشدند و بقیه جیغ میکشیدن یهو سرم درد بدی گرفت و آخ ریزی از دهنم بیرون اومد بچه ها به سمتم برگشتن و آماندا دستشو رو شونم گذاشت و گفت:چیشده؟حالت خوبه؟کو...آخخخخ.بهش نگاه کردم که اونم سرشو گرفته بود و زیر لب ناله میکرد به بقیه نگاه کردم که اونام سرشون و گرفته بودن و ناله میکردن
نمیدونم چرا سرم انقدر یهو درد گرفته من که خوب بودم تازه چرا بچه ها هم مثل من شدن لبمو محکم گاز میگرفتم و چشمام و بهم فشار میدادم که....

================
فعلا پارت اول و کوتاه مینویسم تا یکم بهم توجه بشه خیلی از کسایی که میخونن ممنونم و دوستون دارم

سوال:کیا وقتی میرن دستشویی گوشیشون و میبرن؟!
🤍
پارت بعد:3vote

my moonWhere stories live. Discover now