Revenge Part 1

735 79 18
                                    

_کیوهیون. این کافی نیست! من باید آدمای خودمو پیدا کنم...
کای عصبی توی صورت کیوهیون گفت و کلافه دستش رو توی موهاش فرو برد.
_اما این ریسکش بالاس! خودت خوب میدونی چی میگم. متوجهی که اگه یه آدم اشتباه انتخاب کنی و به گوش اون عوضی برسه که زنده ای چه اتفاقی
میفته؟
_هیچکس نمیتونه مقابل من بایسته. من و کیونگسو خیلی راحت میتونیم
شکستش بدیم. دقیقا توی همین لحظه!
اما میدونی که من و کیونگ قصد نداریم انقدر راحت رهاش کنیم!
اون باید به بدترین شکل تقاص کاراشو پس بده...
پس خوب میدونی که قرار نیست که آسون باشه و زود تموم شه. و در نتیجه من بی گدار به آب نمیزنم.
تمام افرادی که قراره باهام کار کنن دوساله تحت نظرن و من به سختی
پیداشون کردم. پس اونا از بهترین های این کشورن!
_کای ما 12 سال صبر کردیم. میخوام قبل از مرگم نابودی اون حرومزاده رو
ببینم! من ازت توقع یه پایان وَهم انگیز دارم...

لب های کای ناخداگاه شکل پوزخند ترسناکی به خودشون گرفتن چشماش از
همیشه تیره تر شدن:
_مردم کره پایان این انتقام رو فراموش نخواهند کرد!

زمزمه ترسناک کای مو رو به تن کیونگ و کریسی که توی اون اتاق بودن
سیخ کرد. کای از همیشه ترسناک تر شده بود. کای قرار نبود تو این بازی ببازه!

بدون توجه به اون ها از اتاق خارج شد و به طرف در خروجی اون عمارت
بزرگ رفت.
عمارت بزرگی که کای و کیونگ بعد از فرار کردنشون حالا 12 سال بود که
اونجا زندگی میکردن و تمام نقشه ها و پیشرفت هاشون توی این عمارت
اتفاق افتاده بود.

کیونگسو با عجله خودش رو به کای رسوند:
_کایا...
کای به طرفش برگشت و برعکس چند دقیقه قبل حالا با نگاه گرمی به
کیونگسو خیره شد.
تمام عمرشون رو کنار هم گذرونده بودن. فقط خودشون رو داشتن!
اونا توی این دنیای بزرگ تنها بودند و فقط از هم مواظبت میکردن.
هردو از بیرون سرد و خشن بودن. اما روبه روی هم که می ایستادند مهربون
ترین فرد دنیا بودن! اونا بهترین دوستای هم بودن...
-چیزی لازم داری؟
_ن..نه ا..اما ب...باید در...باره آ..ادمای ج..جدید ح...حرف بزنیم.
لکنت کیونگسو باعث میشد که کای هردفعه به این فکر کنه که" نباید بهش
اجازه میدادم این کارو بکنه! این براش سخته و حتی مطمئن نیستم بدردمون
میخوره یا نه؟"
افکارش رو کنار زد و به ارومی دستشو توی موهای کیونگ کشید:
_خیلی خب سو... الان کار دارم.میرم بیرون شب درموردش حرف میزنیم.
_بب...باشه م...منت...ظرت می...میمونم.
بعد هم دستش رو روی کمر کای گذاشت و به سمت در هولش داد:
_ب..برو.
کای سری برای کیونگسو تکون داد و از عمارت خارج شد.

آروم به طرف آشپزخونه قدم برداشت تا بره پیش سوهو و خودش رو سرگرم
کنه تا شب.
سوهو توی آشپزخونه بزرگ عمارت میچرخید و به هرخدمتکاری که میرسید
گیر میداد.
سوهو خیلی مهربون و در عین حال غرغرو بود. حقیقتا دوست داشت که
رئیس بازی در بیاره.
_دارم بهت میگم اینجوری تفتش نده. بعد تو چشماتو برام میچرخونی؟ بی
تربیت...
آه اون دقیقا همینقدر کوچولوعه. حتی غرغرهاش هم بچگونس!
کیونگسو فک کرد که شاید بخاطر همین کریس عاشقش شده؟
هرچند که کریس انقد احمق بود که فکر میکرد هیچکس از این موضوع خبر
نداره و درواقع فقط توی این کشور یه نفر نمیدوست اونم خود سوهو بود که
دیگه واقعا اون از کریس احمق تر بود!
سوهو تقریبا سه سال ازش بزرگ تر بود و الان 29 ساله بود.
_سو...هویا!
سوهو اروم برگشت سمت کیونگسو:
_ایگووو کیونگسویا. اینجا چیکار میکنی؟
سریع پیش کیونگسو اومد. بازوش رو کشید و جلوی تی وی روی مبل
نشوندش.
_میدونی از آخرین باری که اومدی توی آشپزخونه و دستتو سوزوندی کای چه
قشقری راه انداخت! پس چرا هی میای توی آشپزخونه؟
بشین همینجا الان میام پیشت.

REVENGE / انتقامOnde histórias criam vida. Descubra agora