۱: هومر رو توی مینیاپولیس ملاقات کردم و شاعر نیست.

1.6K 203 38
                                    


"رفتم به یه رستوران چینی
تا بخرم یه قطعه نون
پرسیدن اسم من چیه
منم دادم جوابشون
به من میگن ای-آی ای-آی
نیکلی نیکلی
پوم پوم پودل
ویلی ویلی ویسکر"

این تنها چیزی بود که باعث شد حواسم رو به جز صدایی که از هدفون تو مغزم میکوبید به چیز دیگه ای بدم. تنها چیزی که وقتی عقب تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم راننده به بابا کمک کنه تا وسایل رو از صندوق عقب دربیاره، ترغیبم کرد تا زودتر پیاده بشم.
یه مشت بچه در حال خوندن بودن و همزمان با هر کلمه دستای سفیدشونو بهم میزدن، من نژاد پرست نیستم اما تو اون لحظه هرچیزی که مربوط به سفید پوستا بود، باعث میشد بخوام بالا بیارم. تو اون لحظه هرچیزی مربوط به هرچیز دیگه ای بود باعث میشد بخوام بالا بیارم.

رفتم به یه رستوران چینی
تا بخرم یه قطعه نون، نون نون نون
پرسیدن اسم من چیه
منم دادم جوابشون
به من میگن الی، الی
چیکلی، چیکلی

اصولا آدم بی ادبی نیستم، پس بجای اینکه جلوشون استیک سرد و بدمزه ی هواپیمارو بالا بیارم یا عقده ی جک های بیمزه ی بابا رو با مشتام سرشون خالی کنم، سمتشون رفتم و گلومو صاف کردم، توجهشون فورا بهم جلب شد.

-کی واسه یه تیکه نون میره رستوران چینی؟!

فکر کنم اولین حرفی بود که از قبل از پرواز تا الان از دهنم خارج شده بود. حس کردم زبونم بعد از اتمام جمله، "آخیش" بلندی گفت و مطمئن شد که زندم.
چهره ی بچه ها رو یادم نمیره، جدا از اینکه سفید پوستا همه شبیه همدیگرن و فکر میکنن این ما شرقی هاییم که تفاوتی نداریم. سه تا پسر، همشون هم یونیفرم سفید و آبی رنگی پوشیده بودن و این نشون میداد تازه از مدرسه برگشتن. یونیفرم مدرسه ی من کت و شلوار بود.
راست راست زل زده بودن تو چشمای من. بابا داشت با راننده تاکسی خوش و بش میکرد. "این منطقه خیلی سرد تره و امیدوارم رستوران کره ای این اطراف باشه" و این حرفا. بزرگترها.

-همسایه ی جدیدمونی؟

چشمامو تو حدقه چرخوندم، از اونایی که بابا بهم میگفت یروز چشمات پشت سرت گیر میکنن.

-کی واسه یه تیکه نون میره رستوران چینی؟

و قبل از اینکه بخوان چیزی بگن، ادامه دادم:

-چیکلی دیگه چه اسم مسخره ایه؟ پودل؟ واقعا؟

حالا بابا سمت خونه میرفت. خونه ای که حتی دیرتر از یه مشت بچه ی غریبه توجهم رو جلب کرده بود، خونه ی جدیدی که بابا جیباش رو تکونده بود تا بتونه به دستش بیاره ولی میدونستم قراره ازش متنفر بشم. اگه از شرایطم راضی نباشم، همه چی نفرت انگیزه. حتی اون هتل پنج ستاره ای که وقتی با مامان رفته بودیم بانکوک یه هفته ای رو توش گذروندیم و بهترین سرویس رو ارائه میداد. پنج ستاره ی نفرت انگیز، نمیخواستم برم بانکوک.
و الان هم نمیخواستم بیام مینه‌ سوتا، ولی رو زمینش ایستاده بودم و با بچه هاش بحث میکردم.

Retro Space BabeWhere stories live. Discover now