۲. آسیب‌شناسی خانواده‌های آمریکا به درد گوش‌های بتهوون میخوره.

585 167 27
                                    


اگه میخواید تو مینه سوتا محبوب باشید، هاکی بازی کنید.
اینو امروز فهمیدم، وقتی پام رو تو مدرسه گذاشتم با سیل عظیمی از بچه ها رو به رو شدم که مشغول جشن گرفتن تو راهروها بودن و پسری رو با لباسای مخصوص هاکی‌، روی شونه‌ هاشون حمل میکردن و داد میکشیدن "زنده باد تیم مینه تونکا!"
همون لحظه فهمیدم قرار نیست محبوب باشم و سمت کلاسام رفتم، هرچند اگه چانیول کنارم نبود احتمال داشت وسط راهرو ها گم و گور‌ بشم.
تفاوت من و چانیول همین بود، اون همیشه "حالیش بود"، میدونست چیکار بکنه و چیکار نکنه، کجا بره و کجا نره و حتی چی بخوره و چی نخوره. برای همین همیشه همه ی موفقیت هارو تصاحب میکرد. یادمه تو سئول بهترین بازیکن فوتبال مدرسه بود، و علاوه بر اون تو المپیاد ریاضی تمام مقامارو تصاحب کرده بود. همیشه به عنوان خوشتیپ ترین فرد جشن سالانه انتخاب میشد و همیشه لبخند میزد.
نمیدونم چطور با من کنار میومد، تو مدرسه زیاد محبوب نبودم. کتاب میخوندم و واسه همکلاسی هام روزی سه بار تکرار میکردم که سرشون تو کار خودشون باشه. تو بی ربط ترین مواقع. "هی سهون، میشه یادداشت برداری های جلسه ی پیش رو ازت بگیرم؟"
"سرت تو کار خودت باشه"
"باشه پسر، ممنون"
مکالمه ای تقریبا روزانه. من بداخلاق نبودم، آدما دوست داشتنی نبودن‌.


-من بداخلاق نیستم.

-قبول کن که هستی سهون!

چانیول دستش رو دور گردنم انداخت و تا جلوی در کلاس همراهیم کرد. اولین کلاسم، اولین روز مدرسه، اولین معلم و اولین بچه هایی که قرار بود ببینم. مضطرب؟ چرا که نه.

-من بد اخلاق نیستم، به آدما آلرژی دارم، تو خودت حاضری بین یه مشت بادوم زمینی بشینی؟

همزمان با چهره ای منزجر شده به آرومی خندید.

-تو میری اون تو و بعد، تایم ناهار که دیدمت، بهم میگی که از همه چی راضی بودی و حداقل با یه نفر دوست شدی باشه؟

چشمام رو تو حدقه چرخوندم، اینبار هم پشت سرم گیر نکردن.

-آره قبوله، یه دوست خیالی.

و بدون حرف دیگه ای وارد اون جهنم شدم. سکوت ناگهانی کل کلاس و برگشتن چند جفت چشم سمتت، افتضاح ترین حس ممکن. نمیدونی باید سلام بدی یا گلوتو صاف کنی، معذرت خواهی کنی یا تشکر.
معلم هم مثل بقیه طوری نگاهم میکرد که انگار لخت ایستاده بودم، اون همه سنگینی نگاه بالاخره به حرفم آورد.

-اوه...

و نگاه هایی که حالا سردرگم تر بودن.

-اوه سهون. دانش آموز جدیدم.

صدای خنده های ریزی رو از وسط کلاس شنیدم و اگه اولین روزم نبود، بهشون میگفتم سرشون تو کار‌ خودشون باشه.
معلم لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

-اوه سهون! انتظارت رو داشتم عزیزم.

خدای من، مردم واقعا عجیب بودن. مگه چند تا آسیایی کوفتی تو این مدرسه هست که با ورود ناگهانی من حدس نمیزنی که من همون اوه سهون کذاییم؟ نگاهش من رو یاد مشاور مدرسه ی قبلیم انداخت. با این تفاوت که کمی جوون تر بود و زیر دامنش جوراب شلواری مشکی پاش نبود و بوی تافی کره ای نمیداد. شایدم میداد، چمیدونم، نزدیک نشدم بهش.
حرف دیگه ای نزدم و سمت صندلیها رفتم، به محض اینکه تصمیم گرفتم کجا بشینم، دوباره صدای مضنون-به-بوی-تافی‌کره‌ای بلند شد.

-نمیخوای خودت رو بهمون معرفی کنی؟

برگشتم سمتش و چند ثانیه نگاهش کردم. اگه لحظاتی رو که بدون حرف به بقیه خیره میشدم رو روی هم جمع میکردم، به اندازه ی دوبار گوش کردن به آلبوم نیو-جرسیِ بون جووی زمان به دست میاوردم.

-من که گفتم اوه سهونم.

-اوه منظورم اینه که از کجا اومدی، کی اومدی، یکم از علایقت و درس ها و استعدادات!

خودم رو تصور کردم که ایستادم و با ذوق میگم "من از سئول اومدم و عاشق ریاضی هستم، امیدوارم منو قبول کنید و دوست های خوبی بشیم، در ضمن من عاشق پپروام و اوه، هی! میتونیم باهم تقسیمشون کنیم"
مزخرفه‌.

-مامانم خودکشی کرد و ماهم از چین اومدیم اینجا تا بابا دست از ساکسیفون زدن برداره.

سکوت مطلق. اوه اونقدرم حرف نامربوطی نزدم! فقط ملیتم رو دروغ گفتم. مردم دوست دارن ذهنشون رو با کلیشه های دوست داشتنی و حال بهم زن پر کنن تا حقیقت رو نبینن.
"میتونی بشینی" آرومی گفت و راهم رو کشیدم. به کسی نگاه نکردم، رو صندلی ای نشستم و کسی هم نگاهم نکرد. خانم مضنون به بوی تافی ایستاد و ادامه ی درس رو داد، یه چیزی راجب تحلیل شعر.

"پرنده ی محبوس می‌خواند
و آوازش پر هراس است
هراس از آنچه نشناخته"

خیره به پاهای صاف و صیقلی معلم بودم، دید نمیزدم، همیشه کنجکاو بودم دخترا چطوری انقدر تر و تمیزن. چیکار میکنن که ما نمیبینیم؟ هیچوقت مامان رو در حال اصلاح کردن ندیده بودم اما همیشه تر و تمیز بود. ولی بابا هرروز صبح اصلاح میکرد و وقتی سر میز صبحونه مینشست، کمی خمیر ریش سمت راست صورتش جا مونده بود. اما با این حال هر از گاهی با ته ریش میدیدمش.
اواخر کلاس بود و در حال نگاه کردن به زیر میزا بودم تا ببینم میتونم پاهای دختری رو پیدا کنم که اصلاح نکرده یا نه، و با شنیدن اسم خودم حواسم رو به کلاس دادم.

-اوه سهون، توهم بهتره هم گروهی خودت رو پیدا کنی. خوشحال میشم برای جلسه ی بعد تحلیل شعرت رو بخونم.

نگاهم فریاد میزد که "کوتاه بیا محض رضای خدا"

-آه محض رضای خدا...

-بهونه هم نداریم، میدونم که میتونی.

میدونستم که قرار نیست انجامش بدم، پس با خیال راحت وقتی که بچه ها کلاس رو ترک میکردن هدفون واکمنم رو برداشتم و رو گوشم گذاشتم.
هنوز بلند نشده بودم که کسی جلوم ایستاد.

-هی.

زحمت برداشتن هدفونم رو به خودم ندادم و نگاهی به سر تا پای دختری که جلوم بود انداختم. چیزی نگفتم، گرسنه بودم و بی حوصله‌.

-باید باهم هم گروهی بشیم، من خوب میتونم شعر تحلیل کنم و هم گروهی ای ندارم.

دورگه بود، موهاش به طرز عجیبی بالای سرش دسته دسته جمع شده بود و‌ از تمام ترکیب رنگ ها برای لباسای تنش استفاده کرده بود.

-چرا باید با تو هم گروهی بشم؟

-چون بابای منم خودکشی کرده.

منصفانه بود. شاید هم من استانداردهای غلطی رو تو مغزم چپونده بودم، ولی بهتر از این بود که برم خونه و به بابا بگم با هیچکس آشنا نشدم و اونم تکونی به روزنامه‌ش بده و بگه "نگران نباش، فردا روز توئه" با اینکه روز های من، وقتایی بودن که کسی مزاحم تنهاییم نمیشد. ولی یه چیزی باعث شد بجای اینکه بهش بگم سرت تو کار خودت باشه، قبول کردم.

-آره چرا که نه، هم گروهی میشیم.

لبخندی به پهنای صورتش زد و متوجه تضاد بین دندون های بسیار سفید و پوست تیره رنگش شدم.

-هم گروهی شدیم! بهم میگن نیکس.

و دستشو گرفت سمتم.
بهش دست دادم، با حالتی احمقانه. انگار از کارم مطمئن نبودم و جنگی بین دست و مغزم شکل گرفته بود.

-سهون...

-خیلی خب، خوشبختم سهون، فردا میبینمت.

دوباره لبخندی گشاد زد و از کلاس بیرون رفت.
نیکس دیگه چه اسم مسخره ایه؟

ملاقات اون دورگه تنها اتفاق خاص اونروزم بود؛ خاص که نه، ولی حداقل میتونستم برای چانیول چیزی تعریف کنم. همینطور رونمایی یه تیکه اسفناج بین سبیل های تقریبا کوتاه معلم شیمی. ولی حتی اون اسفناج کوچولوی بیچاره هم باعث نشد حس بهتری پیدا کنم یا لبخند بزنم، میدونستم این مدرسه قراره تبدیل شه به یه معضل جدید تو زندگی احمقانه ی من، همین روز اول کلی تکلیف شیمی برای انجام دادن داشتم و یک مقاله راجب قانون گاوس، اونم فقط دو هفته‌‌. کلاس جبر هم مسخره ترینش بود. معلم با جمله ی کذاییِ "شرقی ها ریاضیشون باید خوب باشه" بهونه ای پیدا کرد تا دو برابر بقیه ازم کار بکشه، البته چانیول گفت دارم دچار پارانویا میشم و بیش از حد به همه چی شک دارم. ولی سر حرفم هستم، معلم جبر نژاد پرستی بیشتر نبود، با اون قاب عینک زرد رنگش.
تو سئول که بودم، نرمال ترین چهره تو مدرسه مال من بود. نه خاص بودم نه عجیب، هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی سر کلاس بعد از جمله ی "چینی ها از نیروهای کمونیست تو جنگ ویتنام پشتیبانی کردن" همه ی نگاه ها سمت من برگرده. لحظه ای فکر کردم نکنه من جنگ رو راه انداخته بودم و بعد یه سفر جانانه به آینده داشتم، یا فریزم کردن و هفده سال پیش بسته ی یخ زده‌م رو به مامان و بابا تحویل دادن، واقعا تو قعر مغزم دنبال خاطراتم میگشتم ولی بعد با خودم گفتم اوه پسر، تنها آسیایی اینجا منم. یا به قول خودشون تنها چینی. به زودی متوجه شدم من برای همه تو کلمات "سوشی، زرد، ارتش سرخ چین، چای، دکتر و آلت کوچولو" خلاصه شدم. تو مدرسه ی قبلیم فقط به "سهون همون پسره ی روانی" میشناختنم که از سرم هم زیادی بود.در ضمن آلت همه هم یه اندازه بود.
میخواستم همه ی این حرف هارو به چانیول بزنم و نشونش بدم که چقدر از مینه سوتا و آدماش متنفرم، اما وقتی بعد از آخرین کلاس اومد سراغم و گفت میخوایم بریم یه کافه که تازه پیداش کرده، حرفام رو نگه داشتم تا موقعی بیرون بریزمشون که چانیول مشغول خوردن یا نوشیدن چیزی باشه و یه وقت عقلش رو بخاطرم از دست نده.

دستش رو دور گردنم انداخت و آبنباتش رو از بین لباش بیرون آورد.

-تا ماه دیگه منم عضو تیم هاکی میشم سهون، انقدر مقام میگیرم که دیوار اتاقم دیگه جا نداشته باشه و مجبور باشیم از دیوار آشپزخونه استفاده کنیم.

رویاهای چانیول، همیشه به نظر زیاد و دست نیافتنی بودن اما اون همیشه به دستشون میاورد.

-هاکی مزخرفه.

-چه اهمیتی داره؟ من یه بازیکن فوق العاده میشم. فوق العاده بودن بهم اعتماد به نفس میده، توهم بهتره به فکر خودت باشی و سرگرم یه چیزی بشی.

-میخوام آلبوم های بیتلزم رو کامل کنم.

-تو تمام آلبوم های اونارو داری!

-میخوام آلبوم های اسمیز رو کامل کنم.

خندید و موهام رو بهم زد. چانیول باعث میشد فکر کنم اونقدرا هم آزار دهنده نیستم‌.

-نظرت چیه یکم خودت رو به اینجا عادت بدی؟ تو مجبوری که اینجا بمونی و همین جا هم بزرگ میشی، مهر گواهینامه‌ت تو مینه سوتا میخوره، این همه بد عنقی برای چیه برادر کوچولو؟

جوابی ندادم. داشتم، اما ندادم. حتی برای گوش های بزرگ چانیول هم داستان طولانی ای بود، چمیدونم.
چانیول سوال دیگه ای نپرسید، همیشه رعایت حالم رو میکرد.
راه طولانی ای نبود، ولی میدونستم موقع برگشت به خونه قرار بود حسابی خسته بشیم، اما چانیول قسم خورد که از روزهای آینده لندکروز پدرش رو میاره، اینو وقتی گفت که ماشینی از روی چاله ی آب کنارمون رد شد و هودی سفید رنگ چانیول به گند کشیده شد. من عصبی‌ نشدم، تمام لباسام سیاه بودن و خیس‌ بودن یا نبودنش مشخص نمیشد.
وقتی وارد کافه شدیم چانیول همچنان مشغول غر زدن بود. کافه... باید راجب کافه توضیحی بدم.
مکان هایی هستن که به محض‌ وارد شدن احساس خوبی به آدم میدن. مکان به خصوصی نه، مثلا خونه ی مادر بزرگ بعد از اولین روز تابستون. وقتی میدونستم قرار نیست حالا حالا ها درس بخونم و میتونم تمام وقتم رو با خوردن موچی های لوبیا قرمز و تماشا کردن فیلم بگذرونم و نگران چاق شدنم نباشم.
یا وارد شدن به اتاقم بعد از یک روز خیلی طولانی و خسته کننده و ولو شدن رو تختم، اونم وقتایی که تنهام.
کافه کولینز، چنین حسی بهم داد. وقتی ایستاده بودم و به طرز احمقانه ای به چراغ های نئونی و تابلوهایی که با جرئت میشه گفت تمامشون راک بند های مورد علاقم بودن خیره بودم، چانیول با غرور نگاهم میکرد. همیشه دوست داشت منو هیجان زده ببینه، و موفق میشد.
برگشتم سمتش و تصمیم گرفتم جلوی لبخند مضحکم رو نگیرم.

-قشنگه.

-یه جیوک باکس هم اون گوشه داره، خودت آهنگش رو انتخاب میکنی.

روی یه مبل دو نفره نشستیم، خسته بودیم و نشستن پشت میز و صندلی برامون مثل یه کلاس اضافه تر بود.
چانیول پاهاش رو روی میز گذاشت و منم تقلید کردم.
خیره به فضای کافه بودم، نور بنفش و آبی، موزیک جز آروم، بوی قهوه و سس خردل. کافه کولینز دوست داشتنی بود و بهم اجازه میداد به مامان فکر نکنم.
چانیول تا وقتی سفارشامون رو بیارن صحبت کرد. مثل همیشه، تمام حرفاش قابل پیش بینی بودن.

-من نمیدونستم باید زبان دوم بخونیم اینجا، در واقع سوم، فکرشم نمیکردم تو زبان اسپانیایی مهارت داشته باشم. پارتنر مکالمه‌‌م یه دختر خیلی خوشگل بود، از اونایی که مامانم آرزوشه یه روز کنارم ببینه. گفت ارتودنسی هاش رو تازه گذاشته و گاهی کلماتش رو اشتباه تلفظ میکرد. زیاد لبخند میزد بهم معذب شده بودم، ولی از پسش بر اومدم و این حرفا. سالن ورزشی هم عالی بود، یبار دیگه اونجا دیدمش. تو سالن رو دیدی؟

ندیده بودم. فقط تو کلاس ها حضور داشتم.

-خب سالن بزرگیه، میبینیش خودت. به مربی گفتم میخوام تو تیم باشم و گفت هرروز واسه تمرین باید برم، میگفت اندامم مناسبه، برنامه ریزی کردم دیدم میتونم دوشنبه ها بعد کلاسای جبر و بقیه ی روزا بعد از دومین کلاس برم واسه تمرین.

نسبت شیر و بستنی میلک شیک، کاملا به اندازه بود‌. نه فکر میکردی داری شیر میخوری، نه بستنی. داشتی میلک شیک وانیلی کولینز رو میخوردی و مزه ی میلک شیک وانیلی کولینز میداد‌.

-ازم خواست به عنوان مدافع تمرین کنم، ولی دلم میخواد تو خط حمله باشم، میشناسیم که، مثل یه جان‌کن فقط برم جلو، هیجان انگیزه نه؟

جرعه ای از شیکم نوشیدم و سری تکون دادم. هاکی میخواست بشه موضوع اصلی مکالمه های ما.
سعی کردم با پرسیدن سوالی حیاتی و بی ربط به موضوع، بحث‌ رو عوض کنم.

-چان، لشکر تراکوتا تو چینه؟

-آره، میخوای توریست بشی؟

-سر کلاس با شنیدن اسمش یکی دو نفر نگاهم کردن. اینطوری که پیش میره میتونم بین خودم و هرچیزی که تو چینه یه رابطه ی عمیق و ذهنی ایجاد کنم.

چانیول خندید، و از کمی از شیک عزیز من مزه مزه کرد.

-عادت میکنی، اودیا امروز میگفت یه کره ای دیگه هم اونجا درس میخونه و سال آخره. نشد بیشتر راجبش بپرسم.

اودیا. به نظر میرسید با آدمای جدید هم آشنا شده بود.
تیم هاکی، تمرین، زبان اسپانیایی، و دوستای جدید.
تنها کار مثبت من دست دادن با یه دختر دورگه بود که پدرش خودکشی کرده بود و اسمش نیکس بود، انگار که کاراکتر انیمیشن میکی ماوس باشه.
دلم میخواست کمی فعال تر باشم، دلم میخواست همون پسری باشم که بابا تو رویاهاش بهش افتخار میکنه. چمیدونم، یه لقب خفن بعد از اسمم بگیرم و یه سری آدم دورم باشن و یاد بگیرم چطوری فیله ی خرچنگ درست کنم. راستش رو بگم، حتی دلم میخواست تو تیم هاکی باشم و موهام رو بدم بالا، خزعبلات ذهن نوجوونای عادی، طبیعتا خواسته های من هم بودن.

به هر حال، از فضای کولینز لذت میبردم، یکی از آهنگای برج قدرت پخش میشد و با چانیول ادای ساز زدن درمیاوردیم. مثلا ساکسیفون میزد اما اونروز باهاش یاد بابا نیوفتادم، من گیتاز میزدم چون حرکت موهای رو پیشونیم هارمونی خوبی باهاش ایجاد میکرد. هرچند گیتارم الکی بود، حس میکردم بهم میاد، دوست داشتم گیتار بزنم، بخاطر موهام.
خجالت آور بود که تو اون وضعیت کسی بیاد سمتمون، ولی درست وقتی که همزمان با آهنگ سرمو بالا آوردم و خوندم "انقدر من رو به زمین نکوب" باهاش چشم تو چشم شدم. کای، کارکن سی دی فروشی.
جلومون ایستاده بود و تو دستش یه لیوان مقوایی قهوه داشت.

-باید عضو یه گروه موسیقی بشی، جدی میگم.

چانیول هم سمتش برگشت، هردو کمی معذب بودیم، و واسه عوض کردن فضا فورا گفتم: "چانیول این، کایه، اگه اسمشو درست یادم باشه. کسی که گفتم ازش آلبوم خریدم"
معلومه که اسمش رو یادم بود. مگه با چند نفر مکالمه داشتم تو این هفته.
چانیول لبخند گنده ای تحویلش داد.

-هی کای! خوشحالم میبینمت.

و بهم دست دادن.

-سهون رو دیدم، و گفتم بیام راجب آلبومی خریده ازش بپرسم.

کمی‌رو مبل جا به جا شدم و خواستم حرف بزنم که چانیول جوابش رو داد.

-آلبوم راش؟ پسر، عاشقش شده.

عالی شد. چهره ی سرگرم شده و ابروی بالا پریده‌ ی کای نشون دهنده ی همه چی بود.

-اوه جدا؟ ولی تو که تظاهر به نوگرا بودن نمیکنی سهون، میکنی؟

کاش اونقدر باهاش صمیمی بودم که بگم دهنت رو ببند کای، و تو چانیول، چرا انقدر بیش از حد حرف میزنی؟
ولی فقط لبخند مضحک و کجی تحویلش دادم و پرسیدم: "جایی میرفتی؟" نگاهی به لیوان قهوه ی تو دستش انداختم. که یعنی قهوه‌ت مخصوص بیرون بردنه، پس لطفا برو بیرون.

کای کمی عقب رفت و نگاهی به ساعتش کرد. نود درصد مواقعی که کسی به ساعتش نگاه میکنه، در واقع نیازی به دونستن زمان نداره.

-امروز شیفت من تو فروشگاه نیست و گفتم یکم تفریح کنم.

خواستم بگم خوبه، برو تفریحتو کن و از قهوه‌ت لذت ببر اما تو کمتر از پنج ثانیه چانیول تمام آرامشم رو ازم گرفت و در جواب "چطوره شما هم باهام بیاید؟ بهتره با آدمای اینجا هم کمی آشنا شید" گفت چرا که نه؟
و چیزی نگفتم. اکثر انتخابات رو به چانیول میسپردم، اون همیشه موفق تر بود. اگه میگفت موقع صبحانه به جای فروت لوپس، سوپ آووکادوی تلخ بخور من قبول میکردم. شاید به نظر مزخرف باشه اما حداقل این امید رو بهم میداد که هی، اوه سهون، تو هنوز داری تلاش میکنی. هنوز میخوای موفق باشی، حالا به هر روش بچه گانه ای.
اینطوری بود که همراه کای از کافه خارج شدیم. موقع خروج نگاهی به پشتم انداختم و زمزمه کردم "خداحافظ کولینز عزیز"
کافه ی دوست داشتنی.
چانیول و کای دوست نداشتنی!
میخواستم غر بزنم که چشمم به ماشین کای افتاد. تو کتاب ها خونده بودم که گاهی از تعجب چشماشون گرد میشد و همیشه انتقاد میکردم، که این اتفاق ممکن نیست و مردم انقدر برون گرا نیستن، اما اون شب چشمام که گرد شدن هیچ، احساساتم رو بلند بروز دادم

-شورولت ایمپالا!

کای در رو باز کرد و صندلی رو جلو کشید تا یکیمون عقب بشینه، چانیول منتظر ایستاده بود، قطعا من باید عقب مینشستم.

-درسته پسر، سوار شو.

-شورولت ایمپالا ی قرمز دهه ی پنجاه!

و عقب ماشین نشستم، عقب ماشین مورد علاقه‌م.

چند سال پیش مامان هرشب یه سریال مسخره رو نگاه میکرد که سه تا زن میانسال دائم دور هم جمع میشدن و بحث میکردن و آخرش چای مینوشیدن. و همیشه بعد از اون سریال؛ حول و حوش ساعت یازده، یه فیلم ترسناک پخش میکردن. من اجازه نداشتم فیلم ترسناک ببینم، پس گاهی از اتاقم بیرون میومدم و وقتی مطمئن میشدم مامان جلوی تلوزیون خوابش برده، بالای پله ها مینشستم و فیلم رو تماشا میکردم.
یه شب، یادمه یه فیلم ترسناک ایتالیایی به اسم "کی هستی؟" پخش میشد، و منم بالای پله ها بودم و ناچو میخوردم. موضوع جذابی نداشت، هرکسی میتونست اون فیلمنامه رو بنویسه. اما ماشین های توی فیلم... ماشین های فوق العاده ای بودن و همونجا تصمیم گرفتم شورولت ایمپالا رو به عنوان ماشین مورد علاقم انتخاب کنم. شورولت تقریبا رو زمین خوابیده بود و مثل یه نهنگ بزرگ بود، نباید باهاش تند میرفتی، باید باهاش جاده رو نوازش میکردی.

-میریم خونه ی یکی از دوستای من، شما دوتا مشکلی ندارید؟

و چانیول گفت که مشکلی نداریم. کاش منم میتونستم پشت چنین ماشینی رانندگی کنم.

به محض پیاده شدن ذهنم رو از هرچی ماشین بود پاک کردم و ضربه ای به بازوی چانیول زدم.

-چرا اومدیم اینجا؟ باید خونه باشیم.

-سخت نگیر، زود برمیگردیم.

‌کمی مضطرب شدم، هوا رو به تاریکی میرفت و همراه پسری بودیم که میشه گفت حتی یکبار هم ملاقات نداشتیم. جایی که هرگز نیومده بودیم، تو شهری که فقط یک هفته باهاش آشنا شده بودیم.
سعی کردم به نکته ای مثبت بچسبم، پس از کنار چانیول جم نخوردم.
قبل از اینکه انگشت کای به زنگ در بخوره، در رو باز کردن. پسری با موهای بهم ریخته و پوستی تقریبا تیره تو چهارچوب در پیدا شد.

-جون بکن کای یک ساعته منتظریم، اوه هی دوتا آسیایی دیگه آوردی پسر!

خدا میدونست چقدر از این کلمه بدم میومد.

کای پسر رو کنار زد و ازمون خواست وارد شیم.
با اولین قدم بدنم به لرزش افتاد، اونجا جای من نبود و اینو حس میکردم. جمعی از هم سن و سالای خودمون رو مبل نشسته بودن دست تک تکشون شیشه های آبجو میدیدم. هیچکدوم رو نمیشناختم، نباید هم میشناختم.
خونه تقریبا بزرگ بود اما دودی که بر اثر هر کوفتی که کشیده بودن تو هوا می‌چرخید جلوی دید رو میگرفت و احساس میکردی تو یه اتاقک کوچک نشستی. صدای موزیک گوش خراشی از ضبط تقریبا بزرگ به گوش میرسید، کاش حداقل صداش کمتر بود. با دیدن کای صدای همشون درومد و شروع کردن به غر زدن.

-‌کای، میدونی از کی معطل توییم؟

-داره شب میشه، من نمیخوام مست و خمار بگردم خونه.

-بهت که گفتم بسپرش به یکی دیگه.

کای خونسرد بود، جوابشون رو نداد و فقط نگاهی به من و چانیول انداخت.

-با این تازه واردا آشنا بشید، و جلوشون یکم مودب باشید و انقدر به جون من غر نزنید، گفتم که امشب نوبت من نبود.

صدای همشون از روی ناامیدی درومد اما فورا توجهشون رو به ما دادن، نگاهِ سنگین از سر تا پا، ازش متنفر بودم.

‌چانیول باز هم زودتر از من جلو رفت و روی مبل کنار کای نشست، غیر ارادی و کمی سردرگم سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم.

چانیول گفت: خوشحالم که میبینمتون.

دختری که حالا فهمیدم همون همکار کای تو سی دی فروشی بود، پوزخندی زد و به پسر کنارش لم داد.

-چه رفیقای مودبی داری کیم هومر.

دود سیگارش رو که بیرون میداد، به صورت پسر کنارش برخورد میکرد. اما انگار پسر با این موضوع کنار اومده بود، حتی پلک هم نمیزد و به زمین خیره بود، ناخناش رو میجوید.

-حداقل میتونم به خانوادم معرفیشون کنم، این خوب نیست؟


کای شیشه آبجویی از رو میز برداشت و در عرض دو ثانیه با دندوناش بازش کرد، به نطرم شگفت انگیز بود ولی کسی توجهی نکرد‌. شیشه رو سمت چانیول گرفت و اون هم قبولش کرد.
خواست چیزی به من بگه که فورا گفتم: نه ممنون.
و دستام رو تو جیبام بردم‌، به نشونه ی اینکه من کاری باهاتون ندارم و کاری باهام نداشته باشید‌.
چند قدم عقب رفتم و روی صندلی بلندی کنار اوپن نشستم.
راحت نبودم، دلم نمیخواست اینجا باشم و کمی ترسیده بودم، دروغ چرا.
حدود ده دقیقه ای همونجا بدوم حرف نشستم و با انگشتام رو سنگ اپن ضرب‌ گرفتم، رو صندلی چرخشی کمی تاب خوردم و ثانیه هارو به بیکاری پرداختم، ولی چانیول گرم گرفته بود. با پسری که همین یک ساعت پیش آشنا شده بود میخندید و مکالمه میکرد. با سیدنی و دوست پسر افسرده‌ش، با پسر مو بهم ریخته و خواهر برادر دوقلویی که مطمئن بودم بخاطر آرایش زیاد و لباس های مشکی و موهای عجیبشون هیچ جا کار پیدا نمیکردن.
و فقط صدای زنگ در مکالمه‌شون رو قطع کرد. ولی قبل از اینکه کسی از جاش بلند بشه، در با کلید باز شد.
برای من اهمیتی نداشت چه آشغال دیگه ای به این جمع دودی بپیونده، ولی با دیدن پسری با چشمای کشیده و پوستی تقریبا زرد رنگ، سرم رو برگردوندم و بهش خیره موندم چون این یکی یه آشغال آسیایی بود.
برای استفاده از اون کلمه به خودم لعنت فرستادم.

-خیلی خب دسرای مسخرتون رو جمع کنید، غذای اصلی رو آوردم براتون به درد نخورا.

میدونم منظورش از غذا، استیک گوساله ی نیمه پخته و سس قارچ و یکم جعفری نبود، بلکه منظورش پاکت کوچکی بود که از زیر کتش که بخاطر بارون کمی خیس شده بود بیرون کشید.
با اسم غذا از تو جیب شلوارم بسته ی پپرو ی شکلاتیم رو درآوردم و همونطور که به نمایش مسخرشون خیره بودم سعی کردم کمی‌ شکمم رو با خوراکی مورد علاقه‌ش آروم کنم.
پسره جلوتر اومد و پاکت رو روی میز انداخت.

-نفری سی باکس.

صدای سیدنی فورا درومد: آه کوتاه بیا تو که گفتی از بیست تا بیشتر نمیشه!

پسر بدون اینکه کت خیسش رو دربیاره روی مبل ولو شد.

-گفتم اگه خیابون پونزدهم دم دستم باشه و بتونم هَنک رو پیدا کنم، و خب شما بی خاصیت ها اومدید و خونه ی ما رو به گند کشیدید. منم از سمت غرب اومدم، فقط هنکه که اینارو با قیمت خود سازنده اصلی و حتی کمی هم تخفیف میده، بجنبید رد کنید بیاد قبل از اینکه حسابی منگ بشید.

نگاهم رو مستقیم به چشمای چانیول دادم. نگاهی خیره با درصد خیلی کمی از چشمای درشت و بدون حرکت و لبای بهم چسبیده، که میگفت پسر اینجا جای ما نیست، اینا دیگه کین؟!
البته گاهی مفهوم "غذایی که پختی مزه ی آشغال میده" هم داشت.
دلم میخواست چانیول با دیدنم بلند شه و بگه وقت رفتنه، ولی مسخره ترین کار رو انجام داد.

-هی سهون، چرا نمیای پیش ما؟

مطمئن بودم گاهی سنگ های نامرئی از آسمون به سر این پسر برخورد میکنن.

-راست میگه بچه، بیا ببینیم چه شکلی ای.

و به زودی تمام توجه ها سمت پسری که تنها کنار اوپن نشسته بود و مشغول مکیدن قسمت شکلاتی پپرو بود جلب شد؛ منِ آبی.
خواستم مخالفت کنم، ولی میدونستم مثل مهمونیای خانوادگی قدیمی میشه که مامان با اصرار از من هفت ساله میخواست بایستم و سرودی که تازه یاد گرفته بودم رو بلند بخونم، کنترلی روش نداشتم.
از جام پاشدم و سمتشون رفتم و با احیاط کنار چانیول رو دسته ی مبل نشستم و سرم رو پایین گرفتم.

-آه این جوجه چرا انقدر خجالتیه!

نمیدونم صدای کی بود اما فورا جوابش رو دادم.

-خجالتی نیستم علاقه ای به این جمع ندارم.

صدای خندیدنشون بلند شد، اما حرفم رو جدی نگرفته بودن و بیشتر باهام سرگرم شده بودن.
پسر آسیایی جدید، بسته ی رو میز رو باز کرد و یه رول برداشت، نمیدونستم دقیقا چیه اما میدونستم که سیگار نیست. پشت بندش هم هرکدوم خم شدن و یدونه برداشتن، منتظر عکس العمل چانیول بودم.

-اهل کجایید؟ آه سوال مسخره ای بود، کره ای هستید درسته؟ کجای کره؟ احتمالا سئول، مگه نه؟

اینبار به پسر جدید خیره شدم، برخلاف تصورم نگاه مهربونی داشت، حداقل به من که اینطوری نگاه میکرد.
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و متوجه شدم چانیول هم مثل بقیه یدونه قاپید.
بدون مکث دستمو جلو بردم تا ازش بگیرم، ولی کشیدش عقب و پسره فورا گفت: "اشکالی نداره، مهمون من تازه واردا"
مشکل این نبود.

-مشکل این نیست!

چانیول مچ دستم رو به آرومی عقب زد و روی زانوم قرارش داد.

-چیزی نیست، یکم دیگه میریم‌.

دلم نمیخواست اونو بکشه، حتی نمیدونست چی بود.
برام مهم نبود که شاید من لوس شده بودم و شاید دخالت بیش از حد میکردم، نباید میکشید.
و در کمتر از یک دقیقه من تنها کسی بودم که چیزی بین لبام نبود، حتی پپرو.
یکی از دوقلوها که تا یک دقیقه ی پیش مستقیما خیره به چشمای من بود با بیرون دادن دودش خطاب به کای پرسید:"این جذاب تازه وارد رو از کجا گیر انداختی؟"

کای هم مشغول نابود کردن ریه هاش و هم خوردن کمی آبجو بود.

-اینطوری صحبت نکن.

سیدنی خندید، همچنان به دوست پسر ساکتش تکیه داده بود، نگران بودم بازوی پسره خواب بره یا گرمش بشه.

-نکنه طعمه ی جدیدته کای؟ انقدر زود واسمون تازه وارد نمیاری تو.

حماقت از حرفاشون شنیده میشد، حماقت از حرفاشون و بوی زننده ی دود از اطرافشون.
بوی زننده ی دود.
فراموش نمیکردم، هیچوقت فراموش نمیکردم.

کای‌ و سیدنی به بحث مزخرفشون ادامه میدادن.

-سیدنی محض رضای خدا ساکت باش و بزار خیال کنم اینجا نیستی.

یادمه شب از خواب پریده بودم و دنبال مامان میگشتم، باید چیزی رو براش تعریف میکردم، فقط اون به حرفام گوش میداد.

آروم به شونه ی چانیول زدم "هی... چانیول"

و سیدنی ادامه داد:
-اگه ساکت شدن من درصدی از احمق بودن تو کم میکنه، من از خدامه.

مامان تو اتاقش نبود، پس رفتم سمت هال تا شاید جلوی تلوزیون خوابش برده باشه.

"چانیول، بزارش کنار"

-خدای من، سیدنی حتی دوست پسرتم بخاطر این چرت و پرتات کر و لال شده، به ما رحم کن.

-من کر و لال نیستم.

-هر گهی که هستی.

جلوی تلوزیون بود و همون سه تا زن میانسال معروف مشغول نوشیدن چای بودن. صداش نزدم، رفتم سمتش و خواستم حرف بزنم که دیدم روی میز خم شده و مشغول بو کردنِ... مشغول کشیدن نوار های باریکی از نوعی پودر سفید بود. خودمو گول نمیزنم، میدونم چی بود.

"چان؟ خواهش میکنم دیگه نکش"

اینبار پسر آسیایی جدید که مثل بقیه گیج و مست بود، وارد بحث شد.

-کای، سیدنی، اگه خفه نشید خودم خفه‌تون میکنم.

-به تو مربوط نیست.
-آره، ساکت باش.

کمی به لرزه افتاده بودم.
مامان گریه میکرد، دستامو محکم گرفته بود و خواهش میکرد تا به بابا نگم، موهام رو با وحشت میبوسید و مدام میگفت چیزی نیست. قیافه ی بهم ریخته ای داشت و هنوز لباسای بیرون تنش بود ولی نتونستم مثل همیشه کنارش باشم تا آروم شه، دویدم سمت پله ها و به اتاقم برگشتم.

"پارک چانیول لعنتی!"

اینبار متوجه حضورم شد، با عصبانیتی نسبی دستم رو پس زد و خواست چیزی بگه که "اوه سهون بدون کنترل" بیدار شد.
اینبار خشمم رو پنهان نکردم و رول رو از بین لباش بیرون کشیدم و بی ملاحظه پرتش کردم وسط میز، بین شیشه های آبجو و کوفتی های نا آشنای دیگه.
شیشه ها لرزیدن، انگار پایه های میز رو چسبیده باشی و تکونش بدی.
حدس زدم شاید بخاطر حرکت پای یکی از این بی خاصیت ها باشه، اما نبود.
اهمیتی ندادم و از جام خیلی محکم بلند شدم و به محض ایستادنم بطری ها تکونی خوردن و روی میز چپه شدن و محتویاتشون شناور شد.
کای فورا به سمت میز خم شد و رول چانیول رو برداشت، بعدا فهمیدم که میخواست جلوی آتش سوزی رو بگیره اما اون لحظه فقط به صدای خنده های برخواسته از نعشه بودن بقیه گوش میدادم و آرزو میکردم کاش میشد همشون برای دو دقیقه خفه شن.
اما خنده ها ادامه داشت، حتی چانیول هم سرش پایین بود و زیر لب میخندید، هیچکس تو حال خودش نبود.
چند ثانیه به چانیول خیره موندم، ولی چیزی نگفتم.
چند ثانیه به اون نمونه ی بارز حماقت خیره موندم، و از کنارشون رد شدم.
حس کردم دستی مچم رو محکم گرفت تا نگهم داره، کای بود.
دستم رو کنار کشیدم و به سرعت سمت در رفتم.
حاضر بودم قسم بخورم قبل از رفتنم دیدم که قسمتی از میز و مشروبات الکلی روش شعله ور شده بودن، ولی بچه ها همچنان میخندیدن.
از خونه بیرون رفتم و بی توجه به بارون تو طول خیابون راه رفتم. نگاهم به حرکات کفشم بود، و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. به هیچ چیزی.
صدای سیدنی از خونه به گوش میرسید.

-بی خیال بکهیون، خودش خاموش شد، یا حضرت مسیح!

Retro Space BabeWhere stories live. Discover now