chapter 22

1.1K 159 42
                                    

قسمت بیست و دوم: بی پرواترین جواب

عشق دست و پای بعضی‌ها رو سست می‌کنه!
به دست و پای بعضی‌ها هم جون می‌ده!
به قلب یکی هجوم می‌بره و نقطه ضعفش می‌شه، ترسش می‌شه...
و گاهی رخنه می‌کنه در سلول به سلول کسی و بهش قدرت می‌ده، بها می‌ده...
خلاصه اینکه یکی دربند عشقه و دیگری عشق در بندش!
و خیلی فرقه بین این دو نفر!
به اندازه ی عشق جیمین تا تهیونگ!

مشت‌هاش رو از آب سرد پر کرد و با تردید بهشون خیره شد. نگاهش رو از آبی که از دست‌هاش سرازیر بود، گرفت و به آینه‌ی روبه روش دوخت. آه آرومی کشید و دست‌هاش رو از هم باز کرد‌. چقدر دلش می‌خواست خنکی آب رو با تمام تنش حس کنه تا شاید کمی از التهاب درونش کم بشه!
اما افسوس که نمی‌تونست آرایش صورتش رو به هم بزنه.
امواج موزیک بلندی که در حال پخش بود، سلول سلول بدنش رو به لرز انداخته بود و این محرک آزاردهنده‌ای بود برای سر دردناک و معده‌ی حساسش!
دست‌های خیسش رو لا به لای موهای حالت دارش کشید و با چشم‌های بی‌حالش خودش رو برانداز کرد.
لباس سورمه‌ای و کوتاهش تا اواسط رون پاش می‌رسید و کمی از پایین کمر لختش نمایان بود. موهاش رو حالت دار و آزادانه روی شونه‌هاش رها کرده بود.
قدمی به عقب برداشت و تکیه‌اش رو به دیوار پشت سرش داد. بی‌خوابی و کابوس‌های بی‌معنیش نظم زندگیش رو به هم ریخته بود.
کابوس‌هایی که دیگه نمی‌تونست نادیدشون بگیره! و حالا این اضطراب بی‌موردی که درونش رو به تلاطم انداخته بود آزارش می‌داد. 
برای اولین بار بود که توی جمع احساس خفگی می‌کرد. تکیه‌اش رو به سختی از دیوار کند و از سرویس بهداشتی بار بیرون اومد.
باری که پر بود از تمام کارکنان کمپانی بیگ هیت!
بخاطر مهمونیه بزرگی که به مناسبت به پایان رسیدن با موفقیت تور جهانی گروه برپا شده بود!
فضای بار با رقص نورهای رنگارنگ روشن بود و این تنوعِ رنگ، چشم‌های سه‌ها رو می‌زد. نفس کشیدن براش سخت شده بود و سینه‌اش به ولع استشمام هوای خنک و تازه بالا و پایین می‌شد اما دریغ! نگاهش رو از جمعیت رقصان گرفت و در جستجوی دری، راهرویی، هرچیزی که اون رو به مکانی بدون سقف بکشونه چشم چرخوند.
گوشه‌ی دیگه‌ی اون بار بزرگ، جیمین انگشتش رو روی لبه‌ی پیک الکل می‌کشید و با افکارش درگیر بود. هرچی بیشتر فکر می‌کرد و سعی می‌کرد تکه‌های پازل به هم ریخته‌ی ذهنش رو کنار هم بذاره، بیشتر گیج می‌شد. این همه سردرگمی آزارش می‌داد و می‌خواست هرچه زودتر از قضیه سر دربیاره اما چطور؟!
نگاهش رو از پیک لبریز از الکل گرفت و تکیه‌اش رو به صندلی پایه بلند داد.
سرش رو برگردوند و از روشنایی ضعیف اطرافش استفاده کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
با دیدن هیبت آشنایی چشم‌هاش باریک شد و گردن کشید. نگاهش سه‌ها رو دنبال می‌کرد که انگار حال خوبی نداشت و درحالی که دستش رو به دیوار گرفته بود، با قدم‌های سنگینش به سمت پله‌های منتهی به بالکن می‌رفت.
حسی توی وجودش به جوش اومد! حس بی‌منطقی که اون دختر رو یه جورایی متعلق به خودش می‌دونست.
حسی که با حق به جانبی می‌گفت اون باید جوابگوی سوالاتش باشه.
حتی فکر کردن به اینکه حق داشت بازوی سه‌ها رو بکشه و با عصبانیت بپرسه "داره چیکار می‌کنه؟" ته دلش رو قلقلک می‌داد!
یک حس مالکیت شیرین که لب‌هاش رو کش می‌آورد.
پس با یک تصمیم آنی، قدم‌های بلندش رو به سمت سه‌ها برداشت که حالا مدتی می‌شد که به بالکن رفته بود.
بالکن بزرگی که با چند دست میز و صندلی چیده شده بود اما سردی هوا باعث می‌شد که اکثرا داخل بار رو ترجیح بدن، به جز تهیونگی که به نرده‌های اون تکیه زده بود و به صفحه گوشیش خیره شده بود.
باد با موهاش بازی می‌کرد و خنکیش حالش رو جا می‌آورد. نگاهش قفل پیام دریافتی از سوران بود.
"امشب وقتشه، تهیونگ! حست رو نسبت به اون دختر پیدا کن!"
آه بلندی کشید و سرش رو به آسمون بلند کرد و چشم‌هاش رو بست.
این چند وقت به صحبت کردن با سوران معتاد شده بود.
اینکه بار این راز کمر شکن رو به تنهایی به دوش نمی‌کشید، بهش آرامش می‌داد. 
با صدای پاشنه‌های کسی، سرش رو به عقب چرخوند و نگاهش رو به سه‌ها داد که بدون توجه به اون، دستش رو روی سینش گذاشته بود و منقطع نفس می‌کشید. به گوشه‌ی دیگه بالکن رفت و دست‌هاش رو به نرده‌های آهنی دور تا دور بالکن زد و نفس‌های کش دار و بلند کشید.
و این باعث ‌شد از دهانش حجم زیادی بخار خارج بشه!
تهیونگ با چشم‌های باریک شده، سر تا پاش رو برانداز کرد و با قدم‌های آهسته نزدیکش شد.
آب دهانش رو قورت داد.
انگار که به قصد هدفی قدم برمی‌داشت!
حالا رنگ نگاهش هم فرق می‌کرد. دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو و کمی سرش رو خم کرد:
_ حالت خوبه؟
سه‌ها مثل برق گرفته‌ها به طرفش چرخید و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و هین آرومی کشید.
تهیونگ دستش رو از جیبش بیرون کشید و  بالا آورد:
_ متأسفم. نمی‌خواستم بترسونمت.
سه‌ها نگاهش رو به کفش‌های تهیونگ دوخت و سری به چپ و راست تکون داد:
_ مهم نیست!
اما خطور چیزی به ذهنش باعث شد دوباره نگاهش رو به چشم‌های آروم و عمیق تهیونگ بدوزه. نامطمئن نگاهش رو بین چشم‌های کشیده‌ی پیش روش چرخوند‌
این برای تهیونگ هم فرصت خوبی بود! چون اون هم انگار دنبال جواب سوالش، در چشم‌های سه‌ها بود!
سه ها کمی دست دست کرد و بعد با تردید گفت:
_ درباره‌ی اون شب توی جنگل...
کمی مکث کرد و همین مکث و این جمله‌ی کوتاه کافی بود تا چشم‌های آروم تهیونگ به تشویش بیفته و چیزی توی سینش فرو بریزه!
پیاپی پلک می‌زد و با اضطراب به لب‌های سه‌ها چشم دوخته بود.
_ اون شب چیز عجیبی اتفاق نیفتاد؟
نگاهش رو به زمین داد و توی ذهنش دنبال کلمات مناسب برای طرح پرسشش گشت: 
_ یعنی...مثلاً من تمام مدت بیهوش بودم؟ اصلاً به هوش نیومدم یا حتی نیمه هوشیار هم نبودم؟
نفس کشیدن برای تهیونگ سخت شده بود و این از بالا و پایین رفتن سخت سینش مشخص بود! از فکر اینکه سه‌ها به چیزی شک کرده باشه، تنش داغ کرد.
سعی کرد بدون لکنت و وقفه حرفش رو بزنه:
_ چطور؟
سه‌ها لب‌هاش رو به هم فشرد و کمی سرش رو پایین انداخت: 
_ نمی‌دونم...حس می‌کنم یه چیزایی رو فراموش کردم! یه صداهایی تو خواب و ذهنم تکرار می‌شن که...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و با عجله پرسید:
_ چه صدایی؟
سه‌ها نگاهش رو به قهوه‌ای‌های روشن تهیونگ دوخت و درش غرق شد...
اون صدا باز هم توی گوشش پیچید!
با لحن آرومش زمزمه کرد: 
_ صدای تو!
این جمله باید تهیونگ رو به هم می‌ریخت یا حتی منقلبش می‌کرد اما چرا انگار به دلش لگد زد و اون رو لرزوند؟
و این لرزش، تنش رو مور مور کرد! مزخرف بود، اما از اینکه این صدای اون بود که ذهن سه‌‌ها رو پر کرده، حس شیرینی وجودش رو فرا گرفت!  نگاهش رو روی صورت سه‌ها چرخوند. با یک پلک به هم زدن تصمیم گرفت فرمان همه چیز رو به قلبش بده!
خودش رو تمام و کمال به فرمان قلبش درآورده بود تا خودش جواب سوالش رو پیدا کنه!
تا دلش اون رو از سردرگمی نجات بده. نگاهش روی لب‌های سه‌ها که تکون می‌خورد و چیزی می‌گفت، ثابت موند اما تهیونگ چیزی نمی‌شنید! گاهی وقت‌ها صدای ذهنش اونقدر بلند می‌شد که دیگه متوجه صداهای اطرافش نبود!
قلبش طوری می‌کوبید که انگار می‌خواست چیزی رو ثابت کنه!
در آخر این فریاد کرکننده‌ی دلش بود که تهیونگ رو که مسخ لب‌های سه‌ها شده بود، به خودش می‌آورد.
بی‌توجه به حرکت لب‌ها و حرف‌هایی که نمی‌شنید، با یک خیز فاصله‌ی بینشون رو طی کرد و سه‌ها رو با بدنش به طرف نرده‌های کنار بالکن هل داد!
در یک چشم به هم زدن اون رو بین خودش و نرده‌ها محاصره کرد و بدون مکث، لب‌های نیمه باز و شوکه و سه‌ها رو شکار و صداش رو خفه کرد!
و این بی‌پروا ترین جوابی بود که قلبش می‌داد!
یک دستش رو پایین کمر لخت سه‌ها و دست دیگه‌اش رو پشت گردنش گذاشته بود.
تمام تنش از هیجان می‌لرزید، حتی لب‌هایی که فقط بی‌حرکت مونده بودن!
سه‌ها اما مثل مسخ شده‌ها اتصالش رو با مغز و نخاعش از دست داده بود و توانایی هیچ واکنش و حرکتی رو نداشت! نفسش از این بوسه‌ی ناگهانی حبس شده بود.
گرمی دستی که روی کمرش بود و نفس‌های آرومی که به صورتش می‌خورد، ذهنش رو قفل کرده بود.
حرارت تن تهیونگ رو از روی پیرهن سفید رنگش حس می‌کرد و این گرما، برای تن یخ زده‌ش خوشایند بود.
با حس ضربان دیوانه وار قلب تهیونگ که روی سینه‌ها‌ی چفت شده‌شون حس می‌شد، پلک‌هاش رو به هم فشرد.
لب‌ها و دست‌های تهیونگ شروع به حرکت کرد. انگار اون زودتر تونست خودش رو پیدا کنه اما سه‌ها تنش گر گرفته بود و دست‌های بلاتکلیفش مشت شده بودند.
اما...
چرا دیگه نمی‌ترسید؟
چرا مثل این اواخر از لمس شدنش جیغ نمی‌کشید و تنش نمی‌لرزید؟!
چرا تهیونگ ناگهان این کار رو کرد؟
نکنه مست بود؟
با خطور چیزی به ذهنش، اخم‌هاش در هم پیچید و پلک‌هاش رو بیشتر به هم فشرد.
بالاخره اون چیزی که نباید اتفاق افتاد!
مگه از اول هم هدفش این نبود؟
درگیر کردن تهیونگ؟!
حس گناه به همراه ضربان بی‌امان قلبش توی رگ‌هاش پمپاژ می‌شد. حالا اون مسئول احساس تهیونگ بود اما بعد چیزی از لا به لای خاطرات خاک گرفته‌ش به یادش اومد!
گرمی لب‌های خجالت زده‌ای، توی همون کوچه‌ی تاریک که توی گوشش زمزمه می‌کرد:
_ دوستت دارم!
و حالا حس این گرمی چقدر تفاوت داشت!
تهیونگ توی همه چیز اینقدر حریص بود؟
از فاصله‌ی بین لب‌هاشون استفاده کرد و لب پایین سه‌ها رو با فشارِ لب‌هاش قفل کرد و توی دهنش کشید.
سه‌ها با حس خیس شدن لب‌هاش، انگار که برقی از سراسر تنش رد شده باشه، بدنش از شوک لرزید و دست‌هاش بی‌اراده روی سینه‌ی تهیونگ نشست اما از ضعف، قدرتی توی دست‌هاش حس نمی‌کرد! 
دست‌هایی که تنش رو قفل کرده بودن و لب‌هایی که مدام بهش شوک می‌دادن، اون رو بی‌دفاع می‌کرد.
سعی کرد لب‌هاش رو به هم نزدیک کنه.
لب‌هایی که هنوز گرمی لب‌های جیمین رو فراموش نکرده بود و داغ اولین و آخرین بوسه‌ی عشق اولش رو به یادگار داشت! با تجسم اون لحظه، نیروی شگفتی توی سرانگشتانش نشست و به سینه‌ی تهیونگ فشار آورد تا بتونه اون رو هل بده، اما تهیونگ فقط فشار بدنش رو بیشتر کرد و این باعث شد سه‌ها کمی روی نرده‌ها به عقب خم بشه و موهای بلندش در ارتفاع طبقه‌ی چهارم به پرواز دربیاد!
اون عجیب از این تلاقی لب‌ها احساس گناه می‌کرد.
نسبت به جیمینی که دیگه رابطه‌ای باهاش نداشت!
و این بازی کثیف سرنوشت بود که بین بوسه‌هاشون رد و بدل می‌شد!
و نگاه ماتی که چند قدم اون طرف‌تر زوم بدن‌های چفت شده‌شون بود و خشک شدن گلو و مشت شدن دست‌هاش رو نمی‌فهمید!
مردمک چشم‌های جیمین می‌لرزید و بوسه‌ی تهیونگ و سه‌ها رو زیر درخشش ماه قاب می‌گرفت.
احساس کرد چیزی درونش شکست و این صدای شکستن توی گوشش اکو شد.
مغز شوک زده‌اش که فعال شد، قاب تصویر دردآورِ روبه‌روش رو شکست و نگاهش رو به زمین کشوند!
سینه‌ی سنگینش رو مجبور به نفس کشیدن کرد و از پله‌ها به آهستگی پایین رفت!
لب‌های نیمه بازش طلب اکسیژن می‌کرد اما چیزی نصیبش نمی‌شد. نگاه ثابتش خیره‌ی زمین بود و براش مهم نبود کسی این حالش رو ببینه!
اما کمی دورتر دختری غوطه‌ور در هجوم هیجانات دست و پا می‌زد.
و تهیونگی که انگار بعد چندین روز حالا تونسته بود طعم آرامش رو بچشه و این قلبش بود که جواب سوال عقلش رو می‌داد.
ریشه هرچیزی که اون شب اتفاق افتاد، همین بود!
این حس آرامش و لذتی که از وجود سه‌ها می‌برد، حسی که می‌تونست اسمش رو عشق بذاره و اون تهیونگ بود!
کسی که به راحتی از علایقش دست نمی‌کشید حتی شده با به گور بردن راز اون شب نحس!
شوکه شدن سه‌ها رو توی آغوشش حس می‌کرد و با وجود تمام هیجاناتش، لب‌هاش به خنده باز شد. وقتش بود که اون رو از شوک دربیاره! تای ابروش رو بالا داد و درحالی که لب‌هاش بی‌اراده کش می‌اومدن، زبونش رو به لب پایین سه‌ها کشید و موفق هم بود!
سه‌ها دستش رو بین سینه‌هاشون گذاشت و خواست تقلایی کنه اما هنوز زود بود!
برای تهیونگ شاید دیگه به این راحتی‌ها این فرصت پیش نمی‌اومد پس با فشار بدنش بهش فهموند که افسار این لحظه دست کیه!
اما حتی دست‌های سه‌ها هم از بی‌نفسی قدرتمند شده بودن و تهیونگ رو با تمام قدرت هل داد تا نفس بگیره!
صدای موزیک کم شده بود یا جدا شدن لب‌هاشون اینقدر پر صدا بود؟
سه‌ها نگاهش رو به سینه‌ی تهیونگ دوخته بود که تند تند بالا و پایین می‌شد و خودش بریده بریده نفس می‌کشید و عطر تن تهیونگ، که به اعماق سینه‌ش نفوذ می‌کرد، محرک خوبی برای معده‌ی دردمندش بود! 
چشم‌های گرد شده‌ش رو به چشم‌های خونسرد و لبخند محو تهیونگ داد.
چرا اینقدر فرق داشتن؟!
شاید چون اولین تجربه‌ی سه‌ها جیمین بود، حالا این رفتار‌های تهیونگ براش عجیب می‌اومد! منتظر توضیحی از جانب تهیونگ بود اما این لبخند و این نگاه خونسردانه، عصبیش می‌کرد و اخم‌هاش رو درهم می‌کشید. در حالی که هنوز هم نفس‌هاش منظم نشده بود با سردرگمی و اخم پرسید:
_ تو...تو مست کردی؟
تهیونگ لبش رو تر کرد و این عادت همیشگی‌ش حالا بد جور ضربان قلب سه‌ها رو بالا می‌برد:
_ مگه دفعه‌ی قبلی که مست بودم، بوسیدمت؟!
نگاه تیز تهیونگ به لب‌های خیس شده و براقش باعث شد که گونه‌هاش گرم بشن و سه‌ها با همون اخم غلیظ، تهیونگی که هنوز هم فاصله‌ی کمی باهاش داشت رو هل داد و با تنه‌ای از کنارش رد شد.
دستش رو روی لب‌هاش گذاشته بود و به سمت دستشویی پا تند کرده بود.
سرش رو تا جای ممکن پایین انداخته بود!
حس می‌کرد که همه به طور عجیبی به لب‌هاش خیره شدن و انگار از همه چیز خبر داشتن.
خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند و دست‌هاش رو روی سینک سفید رنگ تکیه داد و به آینه خیره شد.
هنوز هم نفس نفس می‌زد و بوی عطر‌های درهم آمیخته‌ی محیط بیشتر تحریکش می‌کرد تا تمام محتویات معده‌اش رو بالا بیاره.
آب رو باز کرد و اینبار آخرین چیزی که اهمیت داشت، به هم ریختن آرایشش بود. پس مشت‌های آب سرد رو پیاپی به صورتش زد و نفس‌های عمیق کشید.
چشم‌های درماندش رو بار دیگه به آینه دوخت.
موهای کنار پیشونیش خیس شده بودن و قطرات آب از پشت پلک‌ها و شقیقه‌هاش پایین می‌چکیدن.
زیر چشم‌هاش کمی سیاه شده بود و دیگه اثری از رژ صورتی رنگش نمونده بود!
ضربان قلبش حتی ذره‌ای آروم نگرفته بود و هنوز هم لرزش زانوهاش رو حس می‌کرد.
مدام اون پلک‌های بسته و لب‌های خندون تهیونگ براش تکرار می‌شد و اون رو بیش از پیش مضطرب می‌کرد!
هرچقدر که توی بوسه ی اولش آرامش رو چشیده بود، اینبار تمام هورمون‌های بدنش توی خونش بالا و پایین می‌پریدن.
حالا ذهنش به پردازش افتاده بود و تازه درک می‌کرد که واقعا چه اتفاقی افتاده! تمام لحظاتی که با تهیونگ گذرونده بود، توی ذهنش مرور می‌شد.
هنوز هم باور نمی‌کرد که تهیونگ جذبش شده باشه و این اتفاق اونقدر براش ناگهانی بود که نمی‌تونست باورش کنه!
تمام خاطراتش درباره‌ی اون آدم توی مغزش رژه می‌رفتن. قهوه‌ای‌های روشنی که اولین بار بعد از باز کردن چشم‌هاش توی خوابگاه دیده بود، از ذهنش دور نمی‌شد،
زمانی که توی ساحل پای زخمیش رو می‌بست،
وقتی زیر بارون و لابه لای درختان سر به فلک کشیده اسمش رو فریاد می‌زد
و آغوش گرمش توی آب سرد اون آبشار و صدای بمش که توی گوشش می‌پیچید
"حواست رو جمع کن دیگه باهام بازی نکنی!"
و لحظه‌ای که عکس و خبر کار کردنش توی کمپانی پخش شد! پوزخند تهیونگ رو به یاد می‌آورد
"تو انقدر هام خوشگل نیستی  که اینطور نگران شدن! حداقل از جانب من که نباید نگران باشن!"
با به یاد آوردن این حرف، خنده‌ی عصبی کرد اما سریع لبخندش رو جمع کرد و لب‌هاش رو با دست پوشوند.
کمی که ضربان قلبش آروم شد، با دستمالی با احتیاط صورتش رو خشک و سیاهی زیر چشم‌هاش رو پاک کرد.
هنوز هم آرایش محوی داشت.
سعی کرد لبخند بزنه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده تا باقی مونده‌ی مهمونی هم سپری بشه.
به آرومی قدم برمی‌داشت.
از نگاه کردن به بقیه می‌ترسید!...
از اینکه نگاهش به لبخند شیطنت آمیز و چشم‌های حق به جانبی گره بخوره!
روی کاناپه‌ای در پرت‌ترین نقطه‌ی بار نشست و همین طور که اطراف رو می‌پایید پوست لبش رو به بازی گرفت.
دست‌هاش رو در هم قفل کرده بود و مضطرابه ناخن‌های شستش رو به هم می‌کشید.
هر کس مشغول عیش و نوش خودش بود.
عده‌ی زیادی در حال بالا و پایین پریدن و رقص بودن و صدای خنده‌ها و جیغ‌هاشون فضا رو پر کرده بود.
جوری می‌رقصیدن و پای می‌کوبیدن که انگار دنیاشون خالی از دغدغه است.
نگاه سه‌ها روی تک تک افراد بار می‌چرخید و دنبال کسی می‌گشت تا بالاخره نگاهش با قامت تهیونگ که جام به دست، درحالی که دستی در جیب داشت و گوشه‌ای ایستاده بود و با هوسوک حرف می‌زد، گره خورد!
طوری خونسرد و بیخیال ایستاده بود که انگار نه که نیم ساعت قبل چه اتفاقی افتاده بود یا شاید هم این بوسه فقط برای اون اینقدر مهم و بزرگ جلوه می‌کرد!
سه‌ها دندون‌هاش رو به هم فشرد و با نگاه طلبکارانه‌ای بهش چشم دوخت که همون لحظه، نگاه نافذ تهیونگ از طرف دیگه بار به نگاهش گره خورد.
گوشه لبش بالا پریده بود و با همون نگاه خیره‌اش جام توی دست‌هاش رو به احترام سه‌ها بالا می‌آورد.
دست‌های سه‌ها مشت و دندون‌هاش به هم قفل شدن!
با حرص از جا برخواست و با قدم‌های بلند و محکمش به سمت تهیونگ قدم برداشت، بدون اینکه لحظه‌ای نگاهش رو از چشم‌های متعجبش بگیره.
دوست نداشت مثل یه دختر ترسو و خجالتی ازش فرار کنه!
از بین جمعیت گذشت و جلوش ایستاد. با حضورش، هوسوک حرفش رو قطع کرد و متعجب به سه‌هایی که با اخم و عصبانیت به تهیونگ خیره بود، نگاهی انداخت اما بعد دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و با لبخند معنی داری گفت:
_ بعداً باهم حرف می‌زنیم!
و همونطور که جامش رو به جام ثابت توی دست‌های تهیونگ می‌زد، چشمکی نثار چشم‌هاش کرد و رفت.
سه‌ها جای هوسوک ایستاد و سعی کرد به نگاهش جدیت ببخشه: 
_ خب؟
هنوز هم سخت بود که نگاهش رو به چشم‌های تهیونگ بدوزه اما شیطنتی که توی عمق چشم‌هاش موج می‌زد، خونش رو به جوش می‌آورد. دوست نداشت مسخره‌ی شوخی‌های بچگانه‌ش باشه که گاهی با بقیه‌ی هیونگ‌هاشم انجامش می‌داد!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و لب‌هاش رو توی دهنش کشید و با این کار ضربان قلب سه‌ها به تلاطم افتاد: 
_ چیه؟ مگه اولین بارمون بود؟ من فکر می‌کردم قبلاً هم این تجربه رو داشتیم! وقتی مست بودم، توی خوابگاه! مگه تو تلاش نمی‌کردی همین رو بهم بگی ولی من یادم نمی‌اومد؟!
سه‌ها با چشم‌های گرد و دستپاچه گفت: 
_ من؟ من کی گفتم اون شب چیکار کردی!؟
تهیونگ از هول شدنش با دهن بسته خندید:
_ پس بگو اون شب چیکار کردم!؟
تلاش کرد تا لبخندش رو جمع کنه. سرش رو جلوتر آورد و توی صورتش با لحن آرومی زمزمه کرد: 
_ اگر بوسه نبوده، پس چی بوده؟
با لحن عجیب و سوال غیرمنتظرش زبون سه‌ها رو قفل کرده بود!
اما بعد سوالی در نهایت عجز و صادقانه روی لب‌های سه‌ها نشست: 
_ چرا اون کار رو کردی؟
نگاهش توی چشم‌های تهیونگ می‌دوید. جوری سوال رو پرسیده بود که انگار زندگیش به جواب تهیونگ وابسته‌ست!
اینبار با تمام وجود آرزو می‌کرد که اون بوسه فقط شوخی مسخره‌ای باشه برای سر به سر گذاشتن و اذیت کردنش!
اما رنگ نگاه تهیونگ که عوض شد، چیزی توی دل سه‌ها لرزید. 
انگار که چشم‌هاش داشت حرف میزد! توی قهوه‌ای‌های جدیش حسی موج می‌زد که سه‌ها دوست نداشت باورش کنه.
حسی که از وجودش واهمه داشت.
صدای تهیونگ توی گوشش پیچید:
_ نمی‌دونم! فقط یه چیزی توی ذهنم فریاد می‌زد که بهش احتیاج دارم. همون صدایی که الان هم داره فریاد می‌زنه!!!
لحظاتی هرچند کوتاه اما به بلندی واحدی که با زمان محاسبه نمی‌شد سیاهی متحیر در عمقِ قهوه‌ای رنگی غرق بود! سیاهی درمانده که انکار رو التماس می‌کرد و قهوه‌ای محکمی که عشق رو فریاد می‌زد!
و داستان درازی داشت این نگاه‌های کوتاه.
تا به حال هیچ نگاه جدی و محکمی اینقدر ترسناک نبود.
تحکم نگاه پر نفوذش واهمه رو به جون مردمک‌های لرزون سه‌ها می‌نداخت!
کلاف درهم پیچیده‌ی نگاه هاشون با حضور سوان شکسته شد.
درحالی که به بازوی تهیونگ آویزون می‌شد، با لبخند گشادش گفت: 
_ اوپا امشب، شب شماست نمی‌خوای برقصی؟!
تهیونگ که از حرکت ناگهانی سوان غافلگیر شده بود، با کلافگی سعی کرد بازوی محصور شده‌اش رو با حفظ آرامش از چنگ سوان خارج کنه.
سوان اما بی‌اعتنا به تقلای تهیونگ، با همون لبخند گشاد اما نگاهی متفاوت رو به سه‌ها کرد و بی حس گفت:
_ تو چی اونی؟ نمی‌خوای برقصی؟!
اما بعد با دیدن جیمین که از سرویس بهداشتی خارج می‌شد، بازوی تهیونگ رو رها کرد و بی‌مقدمه به سمت جیمین رفت! 
چند وقتی می‌شد که بعد از زیر نظر گرفتن سه‌ها، متوجه نگاه‌های خاصش به جیمین شده بود! اون این نگاه‌ها رو خوب می‌شناخت. امیدوار بود که اشتباه نکنه و با توجه به نگاه‌های امشب جیمین، واقعاً چیزی بین اونها باشه!
هرچند که از علاقه‌ی تهیونگ به سه‌ها مطمئن بود و قلبش رو آزار می‌داد اما همین که سه‌ها عاشق کسِ دیگه‌ای باشه، براش آرامش بخش بود!
جیمین نگاه متعجبش رو به سوانی که ناگهان جلوش پریده بود داد...!
با اخم ریز و نگاه بی‌حوصله‌ش منتظر شنیدن خواسته‌‌ش موند.
اما سوان بی‌هیچ حرفی و غیر منتظره با لبخندی ظاهری دست جیمین رو گرفت به سمت جایی که سه‌ها و تهیونگ ایستاده بودند، کشوند:
_ یا... مثلاً این مهمونی به افتخار شماست!
بعد در بین نگاه پرسشگر هر سه، جیمین رو به سمت سه‌ها هل داد و با ذوقی ساختگی گفت: 
_ به نظر شریک رقص‌ خوبی میاین...
و با لبخند پهن و چشم‌های براقش نگاهش رو به جیمین دوخت تا تأییدش رو بگیره! اما نگاه خیره و جدی جیمین که باعث نگرانی سه‌‌ها می‌شد، چیز دیگه‌ای می‌گفت...!
انگار با نگاهش می‌خواست سه‌ها رو تنبیه کنه. 
فکش منقبض شد و بازوش رو با یک حرکت از دست‌های سوان بیرون کشید و با زهر خندی گفت: 
_ سلیقه‌ت افتضاحه سوان!
همین جمله کافی بود تا سه‌ها دست از دزدیدن نگاهش بکشه و نگاه ثابت و متعجبش رو به چشم‌های تیز و برنده‌ی جیمین بدوزه!
جیمین درحالی که دست‌هاش رو در جیبش فرو می‌کرد، نگاه عمیقش رو از سه‌ها گرفت و نگاه گذرایی به تهیونگ انداخت و رفت.
سوان که این واکنش جیمین مثل آب سردی بود روی فکر و خیال‌های شیرینش، شونه‌ای بالا انداخت و بار دیگه بازوی تهیونگ رو گرفت و به سمت جمعیت رقصان کشوند:
_ برقصیم؟
اما اینبار تهیونگ دستش رو محکم بیرون کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ دست از سرم بردار.
تهیونگ احمق نبود.
می‌تونست نگاه عجیب جیمین به سه‌ها رو حس کنه!
اما اصلا دوست نداشت حدسی بزنه!
بنابراین اخم‌هاش رو درهم کشید و کلافگیش رو سر سوان خالی کرد:
_تمومش کن! حست به من هر چی که هست، جلوش رو بگیر!
سوان لبش رو توی دهانش کشید و سعی کرد بغضش رو قورت بده. شاید راجع به سه‌ها و جیمین، اشتباه حدس زده باشه اما حدسش درباره‌ی نگاه‌های تهیونگ درست بود.
بخصوص وقتی که تهیونگ برگشت و جای خالی سه‌ها رو دید و زیر لب "لعنتی" پرحرصی گفت!

سخن نویسنده:
مثل اینکه تهیونگ بلاخره حسش رو برای خودش روشن کرده...
اما به نظرتون اگر اون اتفاق توی جنگل نمی‌افتاد و تهیونگ هیچ احساس گناهی نداشت، هیچ عشقی هم بوجود می‌اومد؟
بین کیم تهیونگ و یه دختر عادی؟!
فکر می‌کنید حس کدوم خالص‌ترِ؟
تهیونگ یا جیمین؟!

Tʜᴇ Wᴇɪʀᴅ BʟᴀᴄᴋWo Geschichten leben. Entdecke jetzt