chapter 31

1.1K 152 17
                                    

قسمت سی‌ و یکم: اعتراف

سه‌ها لب‌هاش رو داخل دهانش کشیده بود تا از این لبخند احمقانه‌ای که بی‌اراده روی لبش می‌نشست، جلوگیری کنه اما نمی‌تونست حباب‌هایی که پیاپی توی دلش می‌ترکیدن رو نادیده بگیره. دلش غش می‌رفت و نمی‌دونست از گرسنگی بود یا اثر اون ماده‌ی جوشانی که با یه بوسه کوچیک فوران می‌کرد و وجودش رو به تلاطم می‌ا‌نداخت.
نگاهش رو به آسمون گرفته دوخت‌.
نفس عمیقی کشید و از لذت چشم‌هاش رو بست.
خیلی وقت بود که از رفتن تهیونگ برای گرفتن غذا می‌گذشت.
خیلی بیشتر از گرفتن یه غذا...
هرچند که این برای سه‌ها بد نشد.
حداقل کمی براش وقت می‌خرید تا گونه‌های ملتهب و بی‌ظرفیتش به شرایط الانش عادت کنه و بیشتر از این، رسواش نکنه.
با دیدن تهیونگ که بسته‌ی مشکی رنگی به دست داشت و با قدم‌های بلند و تندش به سمت ماشین می‌اومد، صاف توی جاش نشست و تک سرفه‌‌ی ساختگی زد. 
تهیونگ درحالی که اخم جدی به چهره داشت و عمیقاً توی فکر بود، ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
پاکت مشکی رو روی پای سه‌ها گذاشت و بی‌معطلی ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. 
سه‌ها در برابر این همه جدیت تهیونگ که جو سنگینی رو ایجاد کرده بود، متعجب بود.
تهیونگی که حالا کنارش نشسته بود هیچ شباهتی به تهیونگ لحظاتی پیش نداشت.
با لحن آرومی که ناخودآگاه از اخم‌های گره شده‌‌ی اون تحلیل رفته بود، گفت:
_ برمی‌گردیم ویلا؟!
اما تهیونگ بی‌اینکه تغییری در چهره‌ش ایجاد بشه، عمیقاً در فکر فرو رفته بود و انگار اصلاً سوال سه‌ها رو نشنیده باشه، جوابی نداد و این سرعت ماشین بود که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و تمام اینها سه‌ها رو می‌ترسوند.
به آرومی دستش که روی دنده قرار داشت رو لمس کرد و اون رو متوجه خودش کرد:
_ چیزی شده؟! کجا می‌ریم؟!
تهیونگ نگاه گذرایی به سه‌ها انداخت و دوباره تمرکزش رو به جاده داد:
_ نه چیز مهمی نیست. تو غذات رو بخور...
سه‌ها با اینکه می‌دونست حتماً چیزی شده که تهیونگ اینطور به هم ریخته اما بحث رو ادامه نداد و فقط گفت:
_ منتظر می‌مونم برسیم خونه با هم بخوریم.
تهیونگ که ذره‌ای از اخم‌هاش کم نشده بود، پاش رو بیشتر روی گاز فشرد:
_ برمی‌گردیم سئول! یه کار مهمی برام پیش اومده. 
سه‌ها با شنیدن اسم سئول سریع سر بلند کرد و نگاه گرد شده‌ش رو به تهیونگ دوخت.
نگاهش آمیخته از تعجب و ترس و نگرانی بود.
تعجب از این رفتارها و تصمیم ناگهانی تهیونگ، نگران از دلیل اصلی رفتارهاش و ترس از برگشتن به زندگیش که اصلاً  آمادگیش رو نداشت. 
مسخره بود اما اون به این جای دور دلخوش کرده بود!
پس با لحن آروم و ناراحتی گفت:
_ مگه نگفتی بیشتر می‌مونیم؟! اتفاق بدی افتاده؟!
تهیونگ دندون‌هاش رو به هم فشرد.
ذهن و افکار آشفته‌ش به اندازه کافی آزار دهنده بود که نتونه این لحن غمگین و سه‌های ناراحت رو تحمل کنه!
اخم‌هاش رو از هم باز کرد و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه. 
با لحن دلجویانه‌ای گفت:
_ ببخش که نشد. ولی مثل اینکه برنامه کاریمون تغییر کرده و من مجبورم که برگردم اما قول می‌دم به محض اینکه کارهام تموم شد، این بدقولی رو جبران کنم. حالا غذات رو بخور.
سه‌ها لب‌هاش رو داخل دهانش کشید و سری تکون داد.
تهیونگ رو درک می‌کرد. اون نمی‌تونست برنامه کاریش رو به خاطرش عقب بندازه.
برای اینکه به تهیونگ هم بفهمونه که دیگه ناراحت نیست و درکش کرده، بسته‌ی غذای روی پاش رو باز کرد و از بو و طعمش شروع به تعریف کرد. 
هرچند که با هر کیلومتری که طی می‌شد  و ذره ذره فاصله‌ای که تا زندگیش کم می‌شد، دلهره به قلبش چنگ می‌زد و معده‌ش رو ملتهب می‌کرد.
حس می‌کرد که اون یک روز و اتفاقاش مثل یه خواب شیرین و زودگذر بود که به ندرت توی زندگیش اتفاق میفتاد و حالا با بیشترین سرعت، به سمت کابوس‌هاش در حرکت بود. 
ظرف گوشت و برنج رو روی پاش گذاشت.
قاشقش رو از برنج پر کرد و بعد از گذاشتن گوشتی روش، اون رو به سمت تهیونگ گرفت. 
تهیونگ با اینکه انگار قفل سنگینی به راه گلوش زده بودن اما با لبخند محوی دهانش رو باز کرد و سعی کرد غذاش رو به هر زحمتی بود، فرو بده. 
غذا رو در سکوت و سرعت خوردن. درحالی که هم سه‌ها و هم تهیونگ لحظه به لحظه با نزدیک شدن به شهر، آشفته‌تر و مضطرب‌تر می‌شدن. 
با اینکه تهیونگ دلیل خوبی برای این دلهره و بی‌قراری داشت اما سه‌ها از این همه تنشی که توی وجودش به پا شده بود سر درنمی‌آورد. 
تمام دلش به هم می‌خورد.
انگار که تمام دیروز رو توی خواب سپری کرده و حالا دوباره به واقعیت زندگیش برگشته.
با حس هجوم محتویات معده‌ش، بازوی تهیونگ رو چنگ زد و بهش فهموند که کنار بزنه. 
تهیونگ با ترس و ناگهانی، بی‌توجه به سرعتش، کنار زد و محکم روی ترمز کوبید.
سه‌ها بی‌تعلل به بیرون از ماشین هجوم برد و کنار جاده تمام محتویات معده‌ش رو خالی کرد. 
تهیونگ اما پشت فرمون ماشین خشکش زده بود.
یک لحظه فک کرد که کم آورده!
دلش می‌خواست همونجا زیر گریه بزنه. اگر سه‌ها پیشش نبود، قطعاً اونقدر داد می‌زد تا کمی خالی بشه.
ولی حالا تمام تشویشش رو سر پدال گاز و فرمون زیر دست‌هاش خالی می‌کرد و بی‌توجه به شرایط سه‌ها، بی‌رحمانه رانندگی می‌کرد.
ضربه‌ی محکمی به فرمون زد و پیاده شد.
کنار سه‌ها روی دو پا خم شد و همونطور که پشت کمرش رو نوازش می‌کرد گفت:
_ حالت خوبه؟!
سه‌ها سری تکون داد:
_ یکم یواش‌تر بری، بهتر از اینم می‌شم!
تهیونگ لبخندی زد و به سه‌ها کمک کرد تا بلند بشه:
_ تو خیلی خوردی، تقصیر من چیه؟!
از لحن شوخ تهیونگ امیدی توی چشم‌هاش دوید و به طرفش برگشت.
از اینکه دیگه تو هم و ناراحت نبود، خوشحال شد.
دیگه تحمل اون جو سنگین توی ماشین رو نداشت.
تهیونگ علی‌رغم آشوب دلش، کمی منتظر موند تا سه‌ها حالش بهتر بشه و این بار برخلاف قبل، با احتیاط‌تر رانندگی می‌کرد ولی نمی‌تونست جلوی افکار درهمش رو بگیره. 
سه‌ها هم ساکت بود؛ یعنی حتی اگر هم می‌خواست، نمی‌تونست حرفی بزنه. علاوه بر معده‌ی ملتهبش که همچنان زیر و رو می‌شد، حالا هر از گاهی درد وحشتناکی توی دلش می‌پیچید و نفسش رو حبس می‌کرد. 
ترجیح می‌داد تنها با مشت کردن دست‌هاش و فشردن دندون‌هاش به هم، مانع ناله کردن‌های ناخوداگاهش بشه. 
انگار که تمام این دردهای خفه شده‌ش مستقیم روی اعصابش تاثیر گذاشته باشه، با لحن کلافه‌ای گفت:
_ گفتی با...سوران صحبت کردی، نه؟! حالا که برگشتیم، کی می‌تونم برم بیمارستان؟!
تهیونگ که حالا توی شهر رسیده بود، بوق ممتدی برای ماشین جلوییش که با سبز شدن چراغ هنوزم قصد حرکت نداشت، زد:
_ شب بهت دقیق خبر می‌دم. 
سه‌ها از درد کوتاه و عمیقی که توی دلش حس کرد، کمی به خودش پیچید و کمربند توی دست‌هاش رو محکم فشرد:
_ اگر قراری نذاشتی، خودم می‌تونم باهاش هماهنگ کنم فقط شماره‌ش رو بهم بده. 
تهیونگ اخمی کرد:
_ نه! خودم هماهنگ می‌کنم. خودمم می‌برمت بیمارستان. بدون من کاری نکن. 
سه‌ها که هنوز رابطه شروع نشده، حس می‌کرد آزادیش توسط تهیونگ به غارت رفته خواست اعتراض کنه:
_ بودن تو لزومی ندار...
تهیونگ بیخیال جاده شد و به سمتش برگشت و نگاه جدیش رو که حالا از دید سه‌ها ترسناک‌تر هم شده بود، بهش دوخت:
_ گفتم باهات میام!
حرفش طبق معمول زندگیش آخرین حرفی بود که زده می‌شد و اونا تا رسیدن به خونه‌ی سه‌ها حرفی نزدن.
بعد از توقف ماشین توی اون کوچه‌ی باریک و آشنا، سه‌ها که از برخورد خشک و جدی تهیونگ دلخور شده بود، خواست بی‌حرف پیاده بشه که با صدای تهیونگ دستش روی دستگیره ثابت موند:
_ صبر کن.
گوشیش رو به سمت سه‌ها گرفت:
_ شماره‌ت رو برام بزن. 
سه‌ها نگاهش رو بین گوشی توی دست های تهیونگ و چشم‌هاش رد و بدل کرد که منتظر نگاهش می‌کرد.
با اکراه مشهودی گوشی رو گرفت و شماره‌ش رو زد.
تهیونگ نگاهی به چهره‌ی دلخورش انداخت:
_ از من ناراحتی؟!
سه‌ها بی‌توجه به سوالش گوشیش رو سمتش گرفت اما تهیونگ بی‌اینکه حرکتی کنه، منتظر جوابش بود.
_ من بچه نیستم که همه جا کنترلم کنی کیم تهیونگ.
و گوشیش رو روی پاهاش گذاشت.
تهیونگ پوفی کشید و دستی به پلک‌هاش کشید:
_ منم این لجبازیت رو درک ‌نمی‌کنم! من نمی‌خوام توی اون لحظه تنها باشی، این عیبی داره؟!
سه‌ها سرش رو پایین انداخت.
تهیونگ با لحن ملایم‌تری درحالی که موهای سه‌ها رو پشت گوشش می‌کشید تا نیمرخش رو واضح‌تر ببینه، گفت:
_ تو دیگه تنها نیستی! لازم نیست تمام کارهات رو خودت تنهایی انجام بدی.
بودن من توی زندگیت آزادیت رو تهدید نمی‌کنه، فقط بارت رو سبک‌تر می‌کنه...
و جمله آخر رو زمزمه کرد!
سه‌ها به آرومی چشم‌های براق از اشکش رو به تهیونگ دوخت.
یک لحظه از خودش و تمام تنفر و کینه‌ای که روزی از تهیونگ توی دلش داشت، متنفر شد. بی‌مقدمه دست‌هاش رو پشت گردنش حلقه کرد و بغلش کرد.
آب دهانش رو قورت داد و زمزمه کرد:
_ ممنون.
تهیونگ لبخند عریضی زد و متقابلاً سه‌ها رو درآغوش کشید و کمرش رو نوازش کرد.
سه‌ها از آغوشش جدا شد و زیر چشم‌هاش رو دست کشید:
_ خداحافظ.
تهیونگ با لبخند مهربونی چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با نگاهش سه‌ها رو تا گم شدن تو پیچ و خم راه پله منتهی به اتاقش، دنبال کرد.
وارد اتاق کوچیکش شد و نگاهش رو سرتاسر اون خونه گردوند.
دیگه خبری از دستمال‌های خونی و وضعیت آشفته‌ی اتاقش نبود اما هنوز هم بوی مرگ و حال و هواش رو حس می‌کرد.
به سمت پنجره کوچیکش رفت و درش رو باز کرد.
سعی کرد تمام لحظات تلخش رو به شیرینی دیروز و امروزش فراموش کنه. خواست لبخندی بزنه اما درد ناگهانی که از پهلوهاش گذشت، مانعش شد و اون رو به زانو درآورد.
با شنیدن صدای اس ام اس گوشیش، چهار دست و پا و درحالی که دلش رو گرفته بود، به سمت تخت رفت و گوشی رو برداشت. پیامش رو باز کرد:
"شماره‌ای که از این به بعد باید شماره یک لیستت باشه"
علی‌رغم دردش، بی‌صدا خندید و درحالی که گوشی رو محکم بین دست‌هاش گرفته بود، به تخت تکیه داد و چشم‌هاش رو بست تا شاید درد وقت و بی‌وقت دلش آروم بگیره.

Tʜᴇ Wᴇɪʀᴅ BʟᴀᴄᴋOnde histórias criam vida. Descubra agora