قسمت چهلم: سقوط
تقویم لجباز، چند روزی بود که خونههاش رو به کندی پر میکرد!
دقیقاً بعد از آخرین بوسهی تهیونگ، انگار کسی زمان رو روی آهستهترین حالت خودش گذاشته بود.
هفت روزی که برای تهیونگ و سهها به اندازهی هفت سال گذشت!
از اون لحظهای که قدمهای تهیونگ، سهها رو پشت سرش گذاشته بود، چیزی از هوای سهها کم شده بود!
مثل یک مادهی مهمی که دیگه به ریههاش نمیرسید و نفسهاش رو به سختی رد و بدل میکرد.
میخواست تظاهر کنه، میخواست سر بالا بگیره و به خودش ثابت کنه زندگی بدون تهیونگ باز هم ادامه داره، باز هم قشنگه اما نبود.
انگار همهی رنگهای دنیا پا به پای تهیونگ رفته بودن و خاکستری غبارآلود، کل روزها رو گرفته بود.
انگیزه، مرده بود.
ذوق، دق کرده بود.
خنده، حال خوبی نداشت.
شادی، آخرای عمرش بود!
اما با وجود همه اینها قلب رکب خوردهش، دیگه نمیتونست با اون صاف بشه.
این روزها فقط میتونست به جملهی یهریم دل خوش کنه.
" زمان که بگذره، همه چیز درست میشه."
اما هیچکس نمیدونست زمان در ازای فراموشی چه درد عمیقی به آدم میده.
یهریم که از مدتها پیش همچین روزهایی رو پیش بینی میکرد، دلگیر سههایی بود که تمام تلاشش رو میکرد تا سرد و محکم به نظر برسه.
نمیخندید اما گریه هم نمیکرد.
حرف نمیزد اما گله هم نمیکرد!
میتونست به وضوح آب رفتنش رو ببینه و این براش سنگین تموم میشد.
هیچ موافق برگشت تهیونگ نبود و فقط امیدوار بود سهها بتونه این روزهاش رو پشت سر بگذاره.
از نظر اون، زندگی یه آیدل هیچوقت برای خودش نمیشد و زمانی میشه یه آیندهی مشترک با اونها داشت که دیگه محبوبیت و معروفیتی در کار نباشه!
چند روزی بود که فکر رفتن از شهر و برگشت به خونهی کوچیک توی روستاشون، به جونش افتاده بود ولی از گفتنش به سهها احتیاط میکرد، اما حالا بعد از گذشت روزها و بدتر شدن حالش، ایدهش رو به زبون آورد و برخلاف تصورش، سهها بدجوری هوس فرار داشت!
طرف دیگه تهیونگ هم دست کمی نداشت با این تفاوت که حالا فشار بیشتری روش بود!
محکوم به نقش بازی کردن و لبخندهای زورکی جلوی دوربین.
پشت دیوار بلندی که برای خودش ساخته بود، آه میکشید.
لبخند حقیقی با لبهاش قهر کرده بود و غم، هر از گاهی از پشت نقاب چهرهش، بیرون میپرید و توی چشمهاش میریخت.
تهیونگ مجبور به تظاهر و تعامل با هزاران نفر، احساس خستگی میکرد.
لبهاش از لبخندهای مصنوعی که به صورتش میکشید، درد میکردن و گلوش از صدای بلند و پر انرژیه اجباریش، سنگینتر شده بود.
دوست داشت فقط چند لحظه نقابش رو از صورتش بکنه و گوشهای در خلوت سرش رو چنگ بزنه و توی حال خودش باشه.
از کی اینطور روح و قلبش رو باخته بود؟!
دلتنگی مثل سیم خارداری دور تا دورش پیچیده شده بود و ثانیه به ثانیه تنگتر میشد!
دلتنگی که همیشه بود اما شبها دُم درمیآورد...
گاهی چشمهاش رو میبست و از ته دل آرزو میکرد ملکهی عذابی اون رو از خواب شیرینیش بیدار کنه و سرش غر بزنه!
دوست داشت دستهاش رو پشت کمرش قفل کنه و فقط یکبار دیگه حس مچاله شدنش رو بین بازوهاش بچشه...
حتی دلتنگ همون بوسههای آروم و سر صبری بود که گاهی کلافهش میکرد.
حالا دیگه همه چیز، اون رو یاد سهها مینداخت.
وقتی منیجر کانگسو، خبر انحلال باند بزرگ بلک بادی توی برزیل رو با خوشحالی براش خوند و عکسهاشون رو نشونش میداد، فهمید کائنات دست به دست هم دادن که اون رو از پا در بیارن.
همه چیز از عمق همون جنگل شروع شده بود.
هم گناهش هم عشقش.
و حالا انگار وقت بسته شدن پروندهها بود.
پروندهی عشقشون، گناهش و بلک بادی!
این روزها، فقط اعضا و سویونگ بودن که خبر از حال سنگینش داشتن اما همه جانب سکوت رو اختیار کرده بود تا بهش فرصت کنار اومدن و فکر کردن بدن. چون هیچکدوم در حقیقت نمیدونستن که چی توی دل تهیونگ میگذره!
آدمهای بیرونه گود، فقط میتونستن زیر لب " یه روز همه چیز رو فراموش میکنی" رو زمزمه کنن و منتظر بمونن که اون دو سر عقل بیان اما حیف که درد دیدنی نبود...
مثل تمام روزهای گذشته، تهیونگ ساکتتر از همیشه در حالی که پالتوی خردلی و بلندی به تن داشت، جایی در پشت صحنهی ضبط برنامهی سرگرمی ران نشسته بود و نگاه خیرهش رو به گوشیش دوخته بود.
عوامل توی اون اتاق سرتاسر سفید و بزرگ در رفت و آمد بودن و هر کس کاری انجام میداد.
هیورین که بالاخره تونسته بود کار مشخصی پیدا کنه، تصمیم داشت توی تیم استایلیستها فعالیت کنه و سرگرم باشه!
مطابق شخصیت ذاتیش، اکثراً بیتفاوت به جو، مشغول کار خودش میشد اما چند وقتی بود که نگاههای خیره و سنگینی متعجبش میکرد!
واقعاً هیچ ایدهای از این توجههای گاه و بیگاه و نگاه خیره و بیپروای جونگکوک نداشت.
البته این فقط به نگاه ختم نمیشد و جونگکوک گاهی بیدلیل و با دلیل هیورین رو کوتاه مخاطب قرار میداد و باعث میشد اون از سردرگمی اخم شیرینی کنه و پیش خودش فکر کنه که آیا واقعا توجه آیدل خود سر و خودخواه گروه رو جلب کرده؟!
اما در نهایت شونهای بالا میانداخت و در برابر این حدس استرس زا و هیجان انگیزی که ممکن بود هر دختر دیگهای رو مشتاق و ذوق زده کنه، بیتفاوت میگذشت!
ولی حرکات ریز و درشت جونگکوک بیشتر از همیشه فکر هیورین رو مشغول میکرد.
حتی یکبار وقتی که در اتاق انتظار شاهد اجراش روی استیج بود، خریدارانه رقصش رو نگاه میکرد و منصفانه به طرفدارهاش حق میداد اما هنوز هم معتقد بود که یه آیدل با تمام جذابیتهای خیره کنندهش، باز هم لایق اینطور پرستیده شدن نیست!
همونطور که بیکار روی راحتی پشت صحنه نشسته بود و با یک دستش آبنبات چوبیش رو تو دهنش میچرخوند و با دست دیگهش صفحهی اس ان اسش رو چک میکرد، با صدای آشنایی سر بلند کرد:
_ تو اینجایی؟!
نگاهش رو به نامهه که با حالتی طلبکار و دست به کمر بهش تشر میزد، دوخت. بیاینکه آبنباتش رو از دهانش بیرون بکشه، متقابلاً طلبکار گفت:
_ بو؟(چیه؟)
نامهه نگاهی به تیپ ناخوشایند هیورین انداخت و با حرص گفت:
_ پات رو از روی راحتی بنداز پایین! این چه طرز نشستنه؟!
هیورین با کرختی پاشنهی پاش رو که روی مبل گذاشته بود، پایین انداخت و دوباره با نگاه بیخیال و منتظرش حرص خوردنهای آشکار نامهه رو تماشا کرد.
_ چرا درست کارت رو انجام نمیدی؟! مگه یادت نیست چقدر سفارشت رو پیش سرپرست جانگ کردم که بذاره تو تیمش فعالیت کنی! میخوای با بیمسئولیتیهات منو خراب کنی؟!
هیورین آبنبات رو از دهنش بیرون کشید و نفسش رو آه مانند بیرون داد:
_ دوباره چی شده؟!
نامهه چنگی به موهاش زد:
_ برو اتاق لباسا و خودت ببین!
هیورین چنگی به موهای روشن و کوتاهش که با فرهای درشتی دور تا دور صورتش پریشون شده بود، زد و از جا بلند شد.
آبنباتش رو توی سطل کنار در انداخت و درحالی که دستش رو توی جیب پیرهن ارتشی و گشادش فرو میکرد، به سمت اتاق لباسها رفت.
به محض ورود، سرپرست جانگ رو که زنی کوتاه قد و میانسال بود، دید که مشغول سوزن زدن به لباس تن جونگکوک بود تا تنگترش کنه. از همون فاصله با دیدن اخم غلیظ و حرکات کلافهش میتونست حدس بزنه که چقدر عصبیه!
هیورین به آرومی دستهاش رو از توی جیبش بیرون کشید و به سمت اونها قدم برداشت.
سرپرست با دیدن هیورین آخرین سوزن توی دستش رو با حرص روی میز کنارش کوبید و با صدای تیزش تشر زد:
_ هیورین شی! مگه نگفته بودم لباس جی کی رو همراه بقیه بفرستی کارگاه تا درستش کنن؟!
هیورین پشت گوشش رو خاروند و چند باری با گیجی پلک زد!
سرپرست جانگ دو انگشتش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم بسته نفس عمیقی کشید تا همونجا سر دختر سرکش و گیج، جیغ نکشه!
جونگکوک طرف دیگه با چشمهای باریک شده سر تا پای هیورین رو از نظر گذروند.
نیم بوتهای مشکی و جذبش انگار دقیقاً قالب پاش ساخته شده بودن و اون رو باریکتر از همیشه نشون میدادن و شلوارک کوتاه و مشکی که پوشیدنش توی این سرما، بدون هیچ جوراب و ساپورتی، کمی عجیب به نظر میرسید. کمی بالاتر پیرهن کلاه دار و ارتشی به تن کرده و آستینهاش رو بالا زده بود و زیرش هم تاب مشکی رنگی که جملات سفیدی روش نوشته شده بود. به همراه گردنبند مشکی و بلندی که زیر تیشرتش پنهان میشد و تضاد زیبایی با پوست گندمگون گردنش ایجاد میکرد و همینطور موهای مواج و کوتاهش که دورش آشفته شده بود.
استایلی که اصلاً به خواهر زادهی نامهه بودن نمیاومد!
جونگکوک گرم آنالیز هیورین بود و اصلاً متوجه نشد که سرپرست جانگ کی رفت و چه سفارشاتی رو غرلند کنان به هیورین گفت!
وقتی به خودش اومد که هیورین با کلافگی رو به روش ایستاده بود و بدون اینکه نگاهی به چهرهی جونگکوک بندازه، با اخم پارچهی گشاد کنار پهلوش رو چنگ زد:
_ با خودش فکر کرده قراره جان سینا اینو تن کنه؟!
کوک تک خندهی ناباوری زد:
_ الان داری هیکل منو دست میندازی؟!
هیورین همونطور که یک ابروش رو بالا داده بود، از همون فاصلهی کم سر بلند کرد و نگاه بیپرواش رو به چشمهای درشت جونگکوک دوخت:
_ نه! فقط داشتم چشمای خیاطی که هیکل تو رو با رونی کولمن اشتباه گرفته، تحسین میکردم!
بعد لبخند کج و معنی داری به لبهاش نشست و ادامه داد:
_ مگر اینکه خودت به هیکلت شک داشته باشی!
هیورین نهایتاً تا زیر خط فکش میرسید.
جونگکوک متقابلا نگاه تیز و خیرهش رو به چشمهاش دوخت:
_ حتی یه درصد!
_ خوبه!
هیورین این رو با همون لبخند کجش گفت و به سمت چوب لباسیها رفت.
دور تا دور اتاق پر از چوب لباسی بود و حتی وسط اتاق هم چند ردیف قرار داشت.
هر اجرا، هفت دست لباس مختص به خودش داشت که با کدهای بخصوصی مشخص شده بود و هیورین نمیتونست به اونها دست بزنه.
پس به سمت دستهی مستقلی که همه جور لباسی داشت، رفت و سعی کرد یک پیرهن سفید و مشابه پیدا کنه.
جونگکوک دست به سینه به میز سفید و مستطیل شکلی که وسط اتاق و بین رگالها قرار داشت، تکیه زده بود و با نگاهش هیورین رو دنبال میکرد که تند تند لباسها رو کنار میزد تا پیرهن مورد نظرش رو پیدا کنه.
کم کم به انتهای طول رگال میرسید و داشت ناامید میشد که با دیدن پیرهن سفید رنگی که مشابه اونچه که میخواست بود، لبخند کج و رضایتمندی زد و اون رو بیرون آورد.
تنها تفاوتش توی نوار نازک و مشکی رنگی بود که لبههای پیرهن و یقهش کار شده بود و دکمههاش به جای سفید، سیاه بودن اما خب، از نظر هیورین این اصلا چیز مهمی نبود!
پیرهن رو به سمت جونگکوک گرفت.
_ امیدوارم این یکی دیگه بهت بخوره!
بعد با شیطنت پشت یقهی پیرهن رو نگاه کرد:
_ مینی سایز!
و لبخند محو و شیطنت آمیزی زد.
جونگکوک در حالی که از درون لبش رو به دندون گرفته بود تا نخنده، با صورتی که سعی میکرد بی حالت و خونسرد باشه، به سمت هیورین رفت و پیرهن رو از بین دستهاش بیرون کشید و درحالی که تنها یک قدم با هیورین فاصله داشت، همونطور که به چشمهاش خیره بود، دکمههای پیرهنش رو یکی یکی باز کرد. لبخند محوی به لبهاش نشسته بود و خوب میدونست که کلمهی شرم برای دختر پیش روش معنایی نداشت!
هیورین هم کنجکاو از کاری که جونگکوک میخواست انجام بده، با خونسردی و دست به سینه نگاهش میکرد.
جونگکوک پیرهنش رو در آورد و نگاه هیورین به آرومی روی استخونهای برآمدهی ترقوهش و سینهی پهنش کشیده شد و کمی پایینتر تونست خط عضلات برآمدهی شکمش رو ببینه!
در کمال ناباوری، هیکلی که لحظاتی پیش دستش انداخته بود، حالا زیادی بینقص از آب دراومده بود!
نگاهش رو به چشمهای مغرور و پوزخند جونگکوک دوخت و با همون لبخند کج زمزمه کرد:
_ تو یه عوضی هستی، جئون جونگکوک!
جونگ کوک به پیرهن توی دستش تکونی داد و درحالی که لحظهای اتصال نگاهش رو با چشمهای هیورین قطع نمیکرد، اون رو به تن کرد:
_ شاید برای همینه که جدیداً از یه دختر عوضی خوشم اومده!
هیورین ابتدا با ناباوری لبهاش رو از هم فاصله داد و در نهایت تک خندهای از اون خارج شد:
_ تو الان داری میگی از من خوشت میاد؟!
کوک لبخند کجی زد:
_ تو الان داری اعتراف میکنی که یه دختر عوضی هستی؟!
هیورین دستهاش رو زیر سینهش قفل کرد و به چوب لباسی پشت سرش تکیه زد و با شیطنت گفت:
_ اگر تو از عوضیها خوشت میاد، آره هستم.
جونگکوک همونطور که لبهاش به لبخند سردرگمی باز شده بود، با گیجی اخمی کرد.
توقع نداشت که هیورین به همین سادگی وا بده اما با جملهی بعدیش متوجه شد سردرگمیش بیجهت بوده.
_ کی از لذت رد کردن اعتراف تو میگذره؟!
هیورین این رو با پوزخندی گفته بود و جونگکوک لحظهای سرش رو از این حاضر جوابی هیورین پایین انداخت و لبش رو محکم به دندون گرفت تا لبخند نزنه.
بعد سر بلند کرد و بیاینکه دکمههای پیرهنش رو ببنده ابرویی بالا انداخت.
_ این یعنی ردم میکنی؟
_ مگه تو اعترافی کردی که رد بشه؟
_ ازت خوشم میاد!
جونگکوک این رو خیلی ناگهانی و سریع گفته بود.
هیورین شونهی راستش رو بالا آورد و بلافاصله جوابش رو داد:
_ این رو که نمیشه رد کرد! حق داری!
هر دو بیاینکه مهلتی بهم بدن پشت سر هم و بینفس جواب هم رو میدادن.
جونگ کوک: داری باهام بازی میکنی؟
_ تو شروعش کردی!
_ خب تو تمومش کن!
_ چی باید بگم؟
_ من دوست دارم!
_ خب چیکارش کنم؟
_ تو چی؟!
_ من از آدمای خودخواه و مغرور خوشم نمیاد!
جونگکوک نگاهش رو به لبهای خوش حالتی که حالا به لبخند محوی کش اومده بودن، دوخت:
_ ولی لبخند ذوق زدهت، که نمیتونی جمعش کنی، چیز دیگهای میگه!
هیورین بیصدا خندید:
_ نمیفهمی دارم مسخرهت میکنم؟
لبخند محوی به لب داشت. چون هیچوقت فکر نمیکرد یه روزی با جئون جونگکوک لاس بزنه و از این کار خوشش بیاد!
کوک سری تکون داد و جلوتر اومد و فاصلهی بینشون رو به ده سانت رسوند. نگاه باریک شدهش رو به چشمهای هیورین دوخت.
_ تو دختری نیستی که دل بشکنی!
هیورین یک دستش رو از زیر سینهش آزاد کرد و با سر انگشتانش، سینهی برهنهی جونگکوک رو به آرومی هول داد:
_ برو عقب!
جونگکوک کمی سر خم کرد و با پوزخند آشکاری به هیورین نگاه کرد:
_ تا اونجایی که من میدونم، تو خجالت سرت نمیشد!
هیورین کلافه از این فاصلهی کم، اخمی کرد:
_ چون هنوز منو نشناختی!
جونگکوک بیاینکه ذرهای تکون بخوره، بلافاصله جواب داد:
_ پس خجالت میکشی؟
هیورین که از این فضای کم و نزدیکی اون کلافه شده بود، چشمهاش رو به هم فشرد و به سوال جوابهای پشت سرش اعتراض کرد:
_ دیگه داره سرم گیج میره!
_ پس اعتراف کن و خلاصمون کن.
هیورین سر بلند کرد و به جونگکوک که فاصلهی زیادی با صورتش نداشت اخمی کرد:
_ چی رو باید اعترا...
اما نیمهی دیگهی جملهش پشت سد لبهای جونگکوک که بیهوا روی لبهاش نشسته بودن، متوقف شد!
دختری نبود که از برخورد یه لب واکنش شدیدی داشته باشه اما اون لحظه هیورین با تمام خونسردی و بیتفاوتی ذاتیش، با چشمهای گرد و مبهوتش خشکش زده بود!
به نظرش غیرممکنترین اتفاقی که به ذهنش میرسید، در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود و اون به کلی تمرکزش رو برای مدیریت شرایط از دست داده بود.
جونگکوک هم نمیدونست دقیقاً چه مرگش شده!
فقط چشمهای گستاخ و بیپروای دختر رو به روش اون رو ترقیب به محک زدنش میکرد.
هر چند که لبهای خوش فرمی که خط لبخند زیبا و وسوسه انگیزی گوشههاش داشت هم بیتاثیر نبود.
جونگکوک بدون اینکه به لبهاش هیچ حرکتی داده باشه، ازش جدا شد و از همون فاصله به چشمهای گرد شده و کاملا شوکهی هیورین نگاه کرد.
نگاهش رو بین مردمکهای درشت دختر چرخوند و کم کم لبهاش به لبخند باز شد. به نظرش اون چشمهای همیشه شیطانی حالا معصوم و غافلگیر به نظر میرسید:
_ نکنه...نگو که اولین بارته!
هیورین لبهاش رو از هم فاصله داد و با ناباوری گفت:
_ تو به چه حقی...
_ اولین بارت بود، نه؟!
جونگکوک این رو با لبخندی پهنتر دوباره پرسید.
هیورین اخم مشکوکی کرد:
_ ولی انگار تو زیادی تجربه داشتی!
جونگکوک به سمت هیورین خم شد و لبهاش رو به گوش راستش نزدیک کرد و با لحن خمار شدهای نجوا کرد:
_ خوشت اومد؟!
لحنِ هات و نفسهای داغش زنگ خطری برای هیورین شد پس شونههاش رو گرفت و سعی کرد اون رو عقب بفرسته.
_ برو کنار...بذار برم!
اما کوک که با دستهاش میلهی افقی رگال پشت سر هیورین رو گرفته بود و اون رو بین بازوهاش گیر انداخته بود، ذرهای جا به جا نشد.
از اینکه تونسته بود توی اون نگاه خودسر و همیشه خنثی، اینطور آشوب و اضطراب به پا کنه، لبخند رضایتمندی زد و ترجیح داد به این بازی خوشایندش ادامه بده.
اینبار طرف دیگهی هیورین و توی گوش چپش زمزمه کرد:
_ ترسیدی؟!
هیورین پلکهاش رو به هم فشرد، وقتی دید نمیتونه حریفش بشه، نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد تا آرامشش رو برگردونه و از روش دیگهای وارد عمل بشه.
سعی کرد پوزخند تمسخرآمیزی بزنه که برخلاف میلش کمی دلهره آور شد!
_ از چی باید بترسم؟!
جونگکوک عقب رفت و از فاصلهی کمی بهش نگاه کرد:
_ از رو شدن دستت!
هیورین نگاه بیتفاوتش رو توی چهرهش چرخوند:
_ یاا تو...چیزی کشیدی؟
اما جونگکوک که کاملاً طرز بازی با دختر سرکش بین بازوهاش رو یاد گرفته بود، دوباره لبهای هیورین رو به گرمی قفل کرد!
هیورین اینبار نتونست بیتفاوت باشه. اخمی کرد و جونگکوک رو به عقب فرستاد:
_ همین الان تمومش کن!
اما جونگکوک با همون لبخند محوش نگاهش رو به لبهای صورتی و نرم هیورین داد و باز بوسهی سریع و بیحرکتی به لبهاش زد.
کمی ازش فاصله گرفت و کنار لبهاش زمزمه کرد:
_ چرا پسم نمیزنی؟
نفسهای گرم هیورین که حالا تندتر شده بود و خبر از حال آشفتهی قلبش میداد، لبخندش رو گسترش کرد:
_ تو حتی اگر اعتراف هم نکنی، باز این ترس از بوسیده شدن و نفس نفس زدنات داد میزنه که من دستپاچهت میکنم!
هیورین برخلاف ضربان قلبش، که از این همه نزدیکی و بوسههای ناگهانی که عین شوک برقی پشت سر هم بهش وارد شده بودن، تند و بیامون میزد، پلکهاش رو به هم فشرد و نذاشت حال آشفتهش بیشتر از این آشکار بشه!
دو طرف پیرهن جونگکوک رو کشید و لب هاش رو به لبهاش چسبوند اما نه مثل جونگکوک بیحرکت!!
از فاصلهی بین لبهاش استفاده کرد و لب پایینش رو توی دهانش کشید و با مک محکمی ازش جدا شد.
حالا اینبار جونگکوک بود که چشمهاش غرق تعجب میشد.
حس میکرد لب پایینش داره آتیش میگیره!
هیورین نگاه تیزش رو بهش داد:
_ این برای من چیزی بیشتر از یه لمس چندش نبود!
جونگکوک نگاهی به سینهی هیورین که نامنظم بالا و پایین میشد، انداخت:
_ از چندش بودنشه که اینطوری قلبت میزنه؟!
هیورین با اینکه اصلاً و ابداً دوست نداشت کم بیاره و این گفتگو و فشاری که جونگکوک بهش میآورد مثل یه جنگه که نباید ازش پا پس بکشه، سرش رو کمی چرخوند و نگاهش رو از چشمهای بازجویانه و تیزش گرفت.
_ نکنه از چشمامم چندشت میشه که نگاهشون نمیکنی؟
هیورین با اینکه میدونست عصبی شدن و واکنش شدید نشون دادن به جونگکوک به معنای باخته، نتونست کلافگیش رو پنهان کنه.
پس عصبی بهش چشم دوخت:
_ چقدر دیگه ببوسمت که بفهمی بهت هیچ حسی ندارم؟!
جونگکوک تکیهی دستهاش رو از روی رگال پشت هیورین برداشت و صاف ایستاد.
_ اگر هیچ حسی بهم نداشتی، بوسهم رو با سیلی جواب میدادی نه با یه بوسهی هاتتر!
و به دنبالش، چشمکی حوالهی اخمهای هیورین کرد.
جونگکوک بازوهاش رو درهم گره کرد:
_ بزن توی صورتم و برو! اونوقت باورم میشه هیچ حسی بهم نداری!
هیورین بیمعطلی لگد محکمی به ساق پاش زد که باعث شد از درد توی خودش جمع بشه و پاش رو چنگ بزنه.
_ همهی شایعههای پشت سرت برای اینه که این چهرهی منحرف و دختربازت رو بپوشونن نه؟!
جونگکوک که لحظهای نفسش از درد توی سینهش حبس شده بود، به شدت عصبی شد و دندونهاش رو محکم به هم فشرد و نگاه خشمگینش رو به هیورین که ازش دور میشد؛ دوخت.
به سمتش خیز برداشت و اون رو محکم به دیوار کنارش هل داد.
از بین دندونهای چفت شدهش غرید:
_ فکر نکن چون دختری و نمیشه کتکت زد، میتونی هر جفتکی که خواستی بپرونی! دخترها رو جور دیگهای هم میشه تنبیه کرد!
هیورین جواب چشمهای هشدار دهنده و عصبی جونگکوک رو با جسارت داد:
_ تو آدم این حرفا نیستی!
این حرفش جونگکوک رو برای سر جا نشوندن هیورین بیشتر تحریک کرد پس بدنش رو کامل و محکم به هیورین چسبوند.
طوری که هیورین به وضوح میتونست پایین تنهش رو حس کنه و این لمس بیپروا دقیقاً اون نقطهای بود که قلب هیورین رو از جا کند و تمام عضلاتش رو منقبض کرد.
نگاه ترسیدهش رو به چشمهای جدی جونگکوک دوخت که حالا توی صورتش زمزمه میکرد:
_ فکر میکردم تا حالا فهمیده باشی که من هیچ شباهتی به جیکی جلوی دوربین ندارم! پس آدم همه چیز هستم. یادت بمونه!
نگاه جدی و آخرش رو به هیورین دوخت و ازش فاصله گرفت.
بهش پشت کرد و همونطور که یکی یکی دکمههای لباسش رو میبست و به سمت در خروجی اتاق میرفت، با لبخند محو و رضایتمندی که به لب هاش نشسته بود، پیروز میدون رو معرفی می کرد!
CZYTASZ
Tʜᴇ Wᴇɪʀᴅ Bʟᴀᴄᴋ
Fanfiction•| اتمام یافته |• همه چیز از تور جهانی بیتیاس شروع میشه. وقتی که کیم تهیونگ مشهور و کیم سهها توی جنگلی در قلب برزیل، بیهوش میشن. و به عنوان دو گمشده و همسفر با آدمهای خطرناکی برخورد میکنن و عواقب سختی رو متحمل میشن...داستان تحول کیم تهیونگ...