در واقع یه لذت ناشناخته هم با این حس همراه بود و چیزی که بیشتر از پیش حالمو به هم میزد همین حس لعنتی بود که نمیدونم این وسط چیکار میکرد..........
بعد از گذشت دقایقی انگار تازه متوجه تقلا کردن من شده باشه با اکراه دست از کار کشید و با استفهام بهم خیره شد
_ چیه؟.......
و من با وجود حال داغون و شرایط پر التهابی که برام به وجود اومده بود مصرانه به نقش بازی کردنم ادامه دادم :
_ .......چیزی نشده فقط یکم خستم........
با لبخند دوباره سرشو آورد جلو که بافشار دستم به سینه هاش خودمو ازش جدا کردم :
_ ف..فکر کنم..باید استراحت کنم......
و با سرعت از اونجا دور شدم ، حالا که پشتم بهش بود و لحظه به لحظه ازش دورتر میشدم به بغضم اجازه ی شکستن دادم و اشکام مثل رودی خودشونو از سد چشم رها کردن ، به شدت احساس بیچارگی میکردم.......احساس عجز و درماندگی..........
به خونه که رسیدم از ایلسون خواستم هر کی اومد و با من کار داشت بگه خوابم ، خصوصا خودش..جونگکوک..........
امشب روی روبه رو شدن و بحث باهاش رو نداشتم ، فردا اینکار و میکردم در اتاق و قفل کردم تا مطمئن بشم کسی مزاحمم نمیشه ،............
صبح با به صدا اومدن در اتاق چشم باز کردم ، ایلسون ازم میخواست برم صبحونه بخورم ،
قبل از اینکه از اتاق برم بیرون گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که کسی اونجا نیست ،
با اطمینان از این موضوع قدم به راهرو گذاشتم ، ایلسون میگفت دیشب ساعت یک نصفه شب جونگکوک اومده اینجا و میخواسته منو ببینه و وقتی دیده که در قفله خیلی ناراحت شده ،
بدون اینکه در این مورد اظهار نظری بکنم حال نیک رو ازش پرسیدم ،
ظاهرا عمل موفقیت آمیز بوده ، هر چند که این درمان دائمی نیست ،
درمان دائمی پیوند قلبه که قبل از مرگ همگانی بعید بوده و الان غیر ممکن شده ، با شنیدن صدای در آپارتمان حدس زدم که باید جونگوک اومده باشه ، همینطور که ایلسون میرفت تا در و باز کنه من هم خودمو به اتاق رسوندم و در و قفل کردم، چند لحظه بعد در به صدا در اومد :
_ جیمین........
خودش بود ،
خودمو به نشنیدن زدم ولی دقایقی نگذشت که با عصبانیت ازم خواست در و باز کنم دیگه نمیتونستم ساکت بمونم، رفتم پشت در و ازش خواستم تنهام بذاره ،
_ چی شده جیمین؟.......در و باز کن تا باهم حرف بزنیم، تو که نمیخوای کل ساختمون صدامونو بشنون؟
_من حرفی باهات ندارم اقای دکتر....
_پس کی بود دیشب منو بوسید؟...
_اون بوسه سفارش برنارد بود تا تو جراحی حواست درگیر من نباشه، البته من که میدونم تو فکرت درگیر من نبوده، ولی نمیتونستم روی برناردو زمین بندازم....چیزی بین ما عوض نشده......
چند لحظه سکوت شد و بعد دوباره ضربه ای به در زد
_درو باز کن.....
چشمام داشت پر میشد..نگاهمو از سمت در گرفتم و نفس عمیقی کشیدم:
_چیزی بین ما عوض نشده....هنوزم تو قصد داری منو اغفال کنی......تنها چیزی که عوض شده اینه که من اون جیمین سابق نیستم....
جمله های آخرو داشتم با فریاد میگفتم، بلندتر از قبل ادامه دادم:
_دست از سرم برداررر....
تمام اونروز پامو از خونه بیرون نزاشتم، دوست نداشتم دوباره ببینمش.....
اما نه، این جمله اشتباهه.....دروغ چرا؟.....
البته که دوست داشتم ببینمش....من به دیدنش عادت کرده بودم، حتی به آغوشش و نوازش هاش.....جرعت نداشتم بگم بهش وابسته شدم یا شاید حس دارم...
فقط عادت بود....
بنابراین البته که دوست داشتم ببینمش....
چیزی که دوست نداشتم این بود که اون به چشم یه غذا بهم نگاه کنه....به چشم یه جسم.....
اگه درهای مغزمو میبستم و به قلبم اجازه ی جولان میدادم الان یقیینا جایی جز آغوشش نمیتونستم باشم.....
ولی نمیتونستم همچین حماقتی در حق خودم بکنم....چون عقل داشتم....و میدونستم کسی که از این رابطه ضربه میخورم منم، چون کسی که احساساتش داره به بازی گرفته میشه منم....
تو مدتی که خودمو تو اتاق حبس کرده بودم هیون برای اینکه حوصلش سر نره هرروز با جِین میرفت بیرون، البته به پیشنهاد جِین، هرروز کلمات انگلیسی جدید یاد میگرفت و موقع برگشت با شوق و ذوق برام تکرارشون میکرد، خوشحال بودم که اینبار حال من باعث نشده بود اون افسرده بشه،
خودم هم شبا وقتی مطئن میشدم همه خوابن میرفتم تو خیابون ها قدم میزدم، کارم مسخره بود....
اینکه خودمو از جونگکوک قایم کنم خیلی مسخره بود....ولی اینکارو میکردم، نه برای ترس از ایجاد مزاحمت از طرف جونگکوک...بخاطر ترس از عکس العمل خودم، چون خودم هم مطمئن نبودم که اگه بار دیگه جونگکوک بخواد بهم نزدیک بشه، مقاومت کنم....
قصدم این بود که اجازه ندم منو وابسته تر از این بکنه، اجازه ندم ازم استفاده کنه درحالی که هیچ احساس دیگه ای بهم نداره....
یک هفته از روز جراحی نیک گذشته بود و بقیه تصمیم گرفته بودن به بهانه ی بهبودی حالش یه مهمونی ترتیب بدن،
ایلسون و جِین منو با نصیحت و فحش و هرچیز دیگه که دم دستشون بود مجبور کردن برای تهیه ی لباس جدید بخاطر مهمونی باهاشون همراه بشم، توی مدتی که دنبال لباس میگشتیم، اتفاق خاصی نیفتاد و با شخص خاصی برخورد نکردیم،
بعد از اینکه هرکدوممون لباس مورد نظرمونو پیدا کردیم برای خوردن نهار به رستوران رفتیم،
و باز هم مخالفتهای من برای برگشت به خونه نتیجه ای نداشت....
وقتی پشت میز نشستیم، سرمو چرخوندم تا مطمئن بشم که جونگکوک توی رستوران نباشه که چشمم به جیمز خورد که پشت یکی از میز ها نشسته بود و به محض اینکه نگاه منو روی خودش دید یه لبخند کج و کوله تحویلم داد و سرشو تکون داد....
بدون اینکه جوابشو بدم سرمو برگردوندم،
اما با پرویی تمام از جاش بلند شد و اومد روی صندلی رو به روی من پشت میزمون نشست:
_سلام......
..........._
_سه چهار روزه برگشتم ولی تو این مدت تورو ندیدم، چرا خودتو از من قایم میکنی؟
_من خودمو از کسی قایم نمیکنم، ولی درست حدس زدی نمیخوام ببینمت......
نگاهشو تا لبام و گردنم پایین برد و دوباره تا چشمام بالا کشید:
_درست برعکس من.....
با شنیدن صدای در رستوران، مضطربانه به اون سمت برگشتم، حدسم درست بود جونگکوک بود که همراه برنارد وارد شده بود...
وقتی چشمش به ما افتاد لحظه ای با تعجب نگاهشو بین من و جیمز رد و بدل کرد،
ولی برعکس تصور من بدون هیچ عکسالعملی به سمت یه میز خالی رفت و روی صندلی ای که پشتش به ما بود نشست،
از بی محلیش حالم گرفته شد......
ترجیح میدادم بیاد و با جیمز دست به یقه بشه.......دست هیون و گرفتم و با سرعت از رستوران خارج شدم.....
ایلسون و جِین هم به دنبالم خارج شدن و از پشت صدام میکردن.....
به خونه که رسیدیم خواستم برم تو اتاقم ولی جِین دستمو از پشت گرفت و رو به روم ایستاد:
_تقصیر خودته که بهت بی محلی میکنه، خودت خواستی پس ناراحت شدنت دیگه چیه؟...
بی توجه به بغضم حرفاشو رد کردم:
_من از بی محلی جونگکوک ناراحت نشدم، اتفاقا بله چیزیه که خودم میخواستم.....بخاطر مزاحمت جیمز از اونجا اومدم بیرون.....
باپوزخند جواب داد:
_کاملا مشخصه که راست میگی......
دیگه منتظر نموندم تا ادامه بده، خودمو به اتاق رسوندم، باید یجوری بی محلیشو جبران میکردم، تصمیم گرفتم برای شب طوری به خودم برسم که دیگه نتونه بی تفاوت از کنارم رد شه، اونوقت من بهش بیمحلی میکردم و انتقاممو میگرفتم......
با این فکر کمی اروم شدم....
خودم همتکلیف خودمو نمیدونستم، بلاخره میخواستم بهم توجه کنه، یا نه...
(پ.ن: جیمین جان عزیزم با خودت چند چندی😂)
YOU ARE READING
<𝐒𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐄𝐧𝐝♡🔚>
Fanfictionدنیا رو به پایانه.. همگی مردن و فقط تعداد کمی از آدم های روی زمین باقی موندن.. پارک جیمین یکی از اون آدم های خوش شانسیه که زنده مونده و تصمیم میگیره ادامه بده.. طول میکشه با مرگ خانوادت، دوستات و تمام ادم های کره ی زمین کنار بیای.. اما اون اینکارو م...