part11

289 50 16
                                    

_ امیدوارم حق با تو باشه ، ولی....... بهتره خودت تنهایی ببینیش ، من میترسم .........میترسم دوباره فکر کنه میخوام خودمو آویزونش کنم ........راستش هنوزم نمیتونم باور کنم که واقعا یادش رفته باشه ......

_ همش به خاطر تلقین خودته ، با این وجود اگه اصرار داری که من تنها برم حرفی نیست.......

_ ممنونم......

از یادآوری صفحه ی فیس بوکی که درباره ش گفته بود با شوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم :


_ تو اون صفحه ی فیس بوک جِین هم هست ؟

_ نه جین هنوز نیست ، همه نیستن.........خوب همه که به ذهنشون نمیرسه ممکنه یکی همچین صفحه ای باز کرده باشه.........


با ژان پل صفحه ی فیس بوک و دیدم و با کمک اون
منم عضوش شدم ، از کسایی که میشناختم نیک و برنارد و چند نفر دیگه بودن ، بعضی ها رو یادم نمیومد و بعضیا رو فقط از رو عکس میشناختم ، طبق قراری که گذاشته بودیم با تاکسی ژان پل رو تا بیمارستان محل کار جونگکوک رسوندم ، با اینکه ترجیح میدادم خودم تو محوطه یبیمارستان منتظرش بمونم اما برای اینکه یه وقت به مشکل برنخوره تا دم در اتاق جونگکوک رسوندمش وخودم برگشتم جلوی در آسانسور منتظر شدم تا آسانسور بیاد بالا ، اما همین که در باز شد مادر جونگکوک اینبار با لباس سفید دکتری جلوم ظاهر شد ، فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردم چون سریع به سمتم اومد و با خوشحالی گفت :


_ سلام عزیزم ، تو یه دفعه کجا غیبت زد؟.....اگه بدونی چقدر سعی کردم آدرس خونه تونو که ازت گرفته بودم بیاد بیارم ؟ .......ولی حافظه م یاری نمیکرد......

آدرس خونه ی منو برای چی میخواد ؟......نکنه جونگکوک میخواسته منو ببینه ؟......

از ذوق هول هولکی جواب سلامشو دادم و گفتم :


_ چرا میخواستین منو ببینین ؟......

_ چون ازت خوشم اومده بود ، هر چی نباشه تو دوست عروسم بودی.......حقش نبود اونجوری بی خداحافظی بری .......

انگار از بالای قله ی توهماتم پرت شده باشم سرمو انداختم پایین و جواب دادم :


_ حق دارین ، شرایط خوبی نداشتم اونموقع ، عذر میخوام.....


_ اشکال نداره عوضش الان که اینجایی .......بیا بریم اتاق من ، یه چایی میخوریم و یه گپی هم با هم میزنیم ......هان ؟

بدون منتظر جواب موندن از طرف من دستشو پشت کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد ......این دومین باری بود که توی دومین ملاقاتمون منو وادار به کاری میکرد .......
به محض وارد شدن به اتاق دوباره بازجویی از منو شروع کرد ، اینبار دقیق تر از سری قبل ........در بین حرفاش چیزی گفت که توجه مو خیلی جلب کرد ........میگفت جونگکوک از روزی که من اونجوری گذاشتم رفتم رو پای خودش بند نیست و کلافه ست ،

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Apr 10, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

<𝐒𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐄𝐧𝐝♡🔚>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora