part8

143 35 9
                                    

تا چند لحظه تو همون حالت موندم و با چشمای گرد شده به روبروم خیره شدم ، نمیتونست خواب باشه..........
.من مطمئنم که خواب نبوده ، بی اراده زیر لب نالیدم :
_ جونگکوک!.......
از جام بلند شدم و با قدمهای لرزان خودمو به بالای پله ها رسوندم ، به ساختمون نگاه کردم ، اما توان حرکت نداشتم ، اونقدر همونجا وسط حیاط ایستادم و با چشمای خیس به در ساختمون زل زدم تا اینکه باز شد.............
یه لحظه یه تکون شدید خوردم و با دقت بیشتری خیره شدم تا مطمئن باشم کسی که از در بیرون میاد و حتما خواهم دید..........
مادرم در حالیکه با موبایلش حرف میزد از ساختمون خارج شد :
_ هنوز نیومده خونه...........دیگه عقلم قد نمیده که کجا ممکنه رفته باشه.........
همین که چشمش به من افتاد با دهانی باز بهم خیره شد و گوشی رو قطع کرد و در حالیکه به طرفم میومد با عصبانیت گفت :
_ هیچ معلومه از دیروز تا حالا کدوم گوری بودی؟
احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه و دیگه چیزی نفهمیدم..........
نمیدونم چقدر گذشته بود ، صداهایی اطرافم میشنیدم ،
_ از صبح تا حالا بیهوشه........دکتر گفته چیز مهمی نیست ولی من نگرانشم........
_ خوب حتما دکتر یه چیزی میدونه که گفته مهم نیست.........نفهمیدی دیشب کجا بوده ؟........
_ نه ، هنوز که باهاش حرف نزدم تا ازش بپرسم........
_ ببین ! ........چشماشو باز کرد.......
به سختی دهنمو باز کردم :
_ مامان......
_ عزیزم حالت خوبه ؟...........
دستامو به طرفش دراز کردم ، به سختی از جام بلند شدم و بغلش کردم ،
_ مامان خیلی دوستت دارم.........خیلی......چه خوبه که اینجایی........
_ عزیز دلم مگه قرار بود کجا باشم؟
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون :
_ مامان من اینجا چیکار میکنم؟........شما........الان........ .
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ،زدم زیر گریه و با لحن ملتمسانه ای ادامه دادم :
_ مامان وقتی من خواب بودم جونگکوک نیومد اینجا؟.......هیون!.........یه .......یه بچه ی پنج شیش ساله ندیدین؟
_ عزیزم این حرفا چیه میزنی؟........جونگکوک و هیون دیگه کین؟........
یه دفعه چشماشو تنگ کرد و مشکوکانه پرسید :
_ ببینم دیشب کجا بودی؟.........هان؟.......
سرمو انداختم پایین و سعی کردم به مغزم فشار بیارم ،
_ دیشب؟........نمیدونم.......فکر کنم پاریس.......
نگاهشو ازمن گرفت و به آقای سئونگ
(دوست پدر جیمین)دوخت و با صدای بلند زد زیر گریه :
_ میبینی؟........دیوونه شده.......
تازه متوجه حضور آقای سئونگ تو اتاق شدم ،چند لحظه نگاهم روش ثابت موند و یک دفعه همه چیز مثل برق از جلو چشمام گذشت ، ...........
مامان و آقای سئونگ که با هم گرم گرفته بودن!........
عصبانیت و ناراحتی من!.......شیشه ی رنگی ای که تو زیر زمین میخواستم باهاش خودمو بکشم!.....
وبعد از اون مامان که مرده بود !......... مرده های دیگه !.......هیون!........جونگکوک!......
همه ی کسای دیگه ای که زنده مونده بودن ! ..........پاریس !........مهمونی !.......من و جونگکوک!...........و دوباره زیر زمین !.........
با وحشت به مامان خیره شدم ،
_ مامان امروز چندمه؟.......
_ امروز ؟.......هجدهم.......
_ چه ماهی؟.........
در حالی که از قیافه ش مشخص بود دوباره میخواد گریه کنه جواب داد :
_ هجدهم آگوست..........فکر کنم بهتره بخوابی پسرم ، من میرم دکتر و خبر کنم ............باید تو رو ببینه........
سرم و انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
_ اما الان باید دسامبر باشه........
من خواب ندیده بودم ، من پنج ماه تموم با جونگکوک و هیون زندگی کرده بودم ، مطمئنم........باید پیداشون کنم..............ولی میترسم ، اگه منو نشناسن چی؟........
اگه همش خواب و خیال باشه چی؟..............
تا دو روز از تخت بیرون نیومدم ، دکتر معتقد بود حالم خوبه و میتونم بیام بیرون ، اما ترجیح میدادم همونجا بمونم..........
از روبرو شدن با حقیقت وحشت داشتم ، میترسیدم جونگکوک و ببینم و اون باهام مثل یه غریبه رفتار کنه.........
هر بار که صدای زنگ در به گوشم میخورد هیجان زده میشدم ، منتظر بودم جونگکوک اومده باشه دنبالم ، اما همه اومده بودن جز اون.........
مادرم همه رو خبر کرده بود که حالم خوش نیست و تقریبا تمام آشناها اومده بودن پیشم ، همه ی اونایی که با دستای خودم آتیش زده بودم ، از دیدن تک تکشون ذوق میکردم ، و جوری بهشون نگاه میکردم انگار که یه معجزه در مقابل چشمام در حال شکل گرفتنه.........
با گفتن اینکه اون شب توی زیر زمین خوابم برده تونسته بودم تا حدی مامان و قانع کنم ، حالا اون هم اصرار داشت که از تخت بیرون بیام ، اما من مخالفت میکردم........
از کارای خودم حرصم گرفته بود،مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟ مگه بارها و بارها از خدا نخواسته بودم مادرم و بهم برگردونه تا گذشته رو جبران کنم؟.........
پس الان چم شده بود؟........
مطمئنا بدون جونگکوک و هیون هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم..........
بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره از تخت بیام بیرون ، چون هر چه بیشتر اونجا بمونم بیشتر به این افکار اجازه ی جولان میدادم.........
نباید از چیزی که یه روزی خودم آرزوشو داشتم ناراضی باشم ، و مهمتر از اون باید توان رویارویی با حقیقت و داشته باشم.......
تصمیم گرفتم برم سراغ جونگکوک،
البته اگه واقعا جونگکوکو تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و همچین شخصیتی ساخته و پرداخته ی توهمات ذهنی من نبوده باشه:)..........
***
مامان صبح زود رفته بود سر کار و نیازی به گفتن به اون نبود، به گذاشتن یه یادداشت براش بسنده کردم و از خونه خارج شدم ،
سعی کرده بودم به بهترین نحو خودمو درست کنم ، دوست داشتم به نظر جونگکوک از همیشه زیباتر بیام.........

<𝐒𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐄𝐧𝐝♡🔚>Where stories live. Discover now