از این پرش ناگهانیش به یه حرف دیگه خیلی تعجب کردم،این دو تا موضوع چه ربطی به هم داشت؟
_ ممنونم ولی این تصمیم خودم هم هست.
و از زیر نگاه خیره اش فرار کردم و ازآشپزخونه رفتم بیرون و روی مبل کنار هیون نشستم،اونم اومد و همونجور که
نگاهش روم ثابت بود روبه روم نشست،که این حرکتش از دید جونگکوک پنهون نموند، چون با تعجب بهمون نگاه میکرد
و بعد چشمای پر از سوالشو به من دوخت.منم که اصلا به روی خودم نیاوردم.
حالا موضوع حرفاشون عوض شده بود و بحثشون سر این بود که ژان پل هم تصمیم داشت چند روزی بمونه و بعدا
برگرده،میگفت همیشه دوست داشته جهان گردی کنه ولی وسعش نمیرسیده و حالا بهترین فرصته و اینکه چه معنی
میده که دم به دقیقه گوش به فرمان نیک باشه و اوامرشو انجام بده،به مردم کمک میکنه ولی خودشو هم تحت فشار
نمیذاره،میگفت مردم اگه یه کم این ور اون ور تنها بمونن که طوریشون نمیشه و قطعا میتونن از پس خودشون بر
بیان، پس دلیلی نداره که من خودمو از پا بندازم.ظاهرا تو همین چند دقیقه ای که جونگکوک و باهاش تنها گذاشته بودیم
خوب تونسته بود مغزشو بپزه و احساسات آزادی طلبانه شو بیدار کنه،فکر کنم آخرش سرشو به باد بده با این
افکارش.
خلاصه ژان پل که ظاهرا به جاهای گردشگری خیلی علاقه داشت،ازمون خواست یه جایی تو کره بهش معرفی
کنیم تا جهان گردیش و از همین کره شروع کنه،ما هم جزیره ججو و بهش پیشنهاد دادیم و قرار شد که فردا به
سمت جنوب غرب پرواز کنه،ولی جیمز خستگی رو بهانه کرد و به این شکل از همراهیش سرباز زد،ته دلم با اینکه خودمم پسرم از اینکه قرار
بود چند روز با جیمز و جونگکوک تنها باشم میترسیدم
باز جونگکوک یه چیزی، ولی درحال حاضر به هیچکدومشون اعتباری نبودصبح که از خواب بیدار شدم ژان پل رفته بود،خواستم برم پایین صبحونه درست کنم ولی قبلش رفتم اتاق هیون تا
بیدارش کنم،تو تختش دراز کشیده بود ولی بیدار بود:
_سلام عزیزم نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ بیا بریم با هم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.
ولی هیون جوابم و نداد و فقط نگاهم میکرد،رفتم که پتو رو از روش بردارم ولی پتو رو سفت گرفت و نذاشت کنار
بزنمش،از بویی که میومد فهمیدم خودش و خیس کرده و از همین خجالت میکشه،ازش خواستم بلند شه تا ببرمش
حموم،حمومش کردم و لباس تمیز تنش کردم ولی هیون همچنان ساکت بود و سرش پایین بود،بوسیدمش و
YOU ARE READING
<𝐒𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐄𝐧𝐝♡🔚>
Fanfictionدنیا رو به پایانه.. همگی مردن و فقط تعداد کمی از آدم های روی زمین باقی موندن.. پارک جیمین یکی از اون آدم های خوش شانسیه که زنده مونده و تصمیم میگیره ادامه بده.. طول میکشه با مرگ خانوادت، دوستات و تمام ادم های کره ی زمین کنار بیای.. اما اون اینکارو م...