part5

283 55 6
                                    

-ژاان..ژاان کجایی؟

با صدای چنگ هر دو به خودشون اومدن

ژان به طرف چنگ رفت و با نگرانی پرسید :
+چی شده چنگ؟! اتفاقی افتاده؟

جیان چنگ نفسش بالا نمیومد و نشونگر این بود که کل راه و دویده روی دو زانو خم شده بود و هوا رو با قدرت به ریه هاش میکشد
دستش و به نشونه این که صبر کن تکون داد
بعد از دو دقیقه نفسش بالا اومد و با چشمایی که نگرانگی و ناراحتی و منعکس میکرد به ژان نگاه کرد و گفت

-ژان اون اومده
+ک..ی؟!
با ترسی که به دلش افتاده بود و شک پرسید
و نگاه چنگ ...

ژان با قیافه ناباورش عقب عقب رفت و زیر لب با خودش حرف میزد

+نه امکان نداره..چنگ حتما اون و اشتباه گرفته
اصلا شاید اون نباشه

ولی هم خودش و هم چنگ مطمئن بودن اون خودش بود
چنگ با نگاهی غمگین به سمت ژان رفت و بغلش کرد

-هی ژان نگران نباش من پیشتم نمیزارم بلایی سرت بیاد ، خودت و ناراحت نکن
تازه شم اون الان خیلی پیر شده شاید دست از کاراش برداشته

بازم هر دوشون خوب میدونستن که محاله اون شخص منفور بتونه عوض بشه
میتونست عوضی تر بشه ولی عوض...
تنها کاری که چنگ میتونست انجام بده همین دلداری دادن بود
میدونست که الان دوستش تو چه جهنمی دست و پا میزنه و متنفر بود که قدرتی نداشت تا ازش محافظت کنه
ژان واقعا تو جهنم بود الان و تو این لحظه هیچی و حس نمیکرد ، فقط هجوم وحشیانه خاطرات و تو ذهنش احساس میکرد و این تنها حس واقعیش بود .

ژان از چنگ جدا شد

+آ چنگ میشه بری میخوام یکم تنها باشم

چشمای بی روح ژان حالت یه مرده رو تداعی میکرد
کسی که انگار فقط بدنش زندست ، عاری از هر گونه حسی !
و آچنگ صدا زدنش تاکیدی رو این موضوع بود
ژان بعد از اون موقع دیگه اینجوری صداش نزده بود...
چنگ خوب میدونست ژان الان بیشتر از هر چیزی به تنهایی نیاز داره پس بدون حرف دستای ژان و فشرد
و رفت با اینکارش میخواست به ژان بفهمونه که تنها نیست ، که همیشه پیششه.

ژان بعد رفتنش دیگه طاقت نیاورد و رو دو زانوش افتاد
خیلی وقت بود دیگه به خاطرش گریه نمیکرد
از وقتی فهمیده بود قصد اون آدم دیدن اشکاشه که از سر ناچاری پایین میریزه

فلش بک
هشت سال قبل

+عموووو
ژان با شادی گفت و بغل مرد میانسال پرید
خیلی خوشحال بود حتما عموش کلی سوغاتی براش آورده بود
همیشه همینطور بود هر،موقع از سفر بر میگشت اولین نفر پیش ژان میومد و هدیه هاش و بهش میداد
وسایلی که مثلش و تو هیچ جای این منطقه نمیشد پیدا کرد
عموش تاجر بود البته عموی واقعیش نبود ولی چون خیلی وقت بود میشناختش اینجوری صداش میکرد
اون بزرگترین تاجر تو منطقه خودشون بود
همیشه در حال سفر بود از اینجا تا شرق و جنوب و شمال جایی نبود که نرفته باشه
این برای ژان خیلی هیجان انگیز بود چون حتی این شهری که توش زندگی میکردم خوب نمیشناخت
برای همین از سرگرمیای مورد علاقه ژان این بود که به خاطراتی که عموش از سفراش تعریف میکرد گوش بده
ژان هر موقع به شهر میرفت ، ساعت های طولانی رو تو خونه عموش میگذروند
اونجا بودن با وجود داشتن کلی داستان و نقاشیایی که از جاهای مختلف کشیده شده بود
و همچنین خوراکی های خوشمزه ، خیلی سرگرم کننده بود و اصلا حوصله ژان سر نمیبرد
ولی یه چیزی این وسط عجیب بود
عموش هر موقع میخواست داستانی رو تعریف کنه
به ژان میگفت بیاد رو پاش بشینه و با دستاش موهاش و کمرش و نوازش میکرد و میگفت
-کی بزرگ میشی پس ؟ خیلی منتظر اون روزم..
وقتی ژان ازش میپرسید چه روزی
لبخندی میزد و میگفت روزی که به یه مرد جوان تبدیل شدی اون موقع میتونیم با هم به همه جا بریم من و تو با هم ، جاهای زیادی مونده که کشفش کنیم
و ژانم خوشحال میشد و دلش میخواست زودتر بزرگ شه .

Waterfall giftWhere stories live. Discover now