part 2

296 67 5
                                    

کاروان و که از دست دادم امروز رستوران خیلی خلوت بود سه چهار نفر اومدن که اونا هم مامورای ون بودن که یعنی خبری از پول نیست
دیگه به این زورگوییشون عادت کرده بودم حوصله دردسر نداشتم
رستوران و تعطیل کردم و رفتم تا به اون غریبه زخمی سر بزنم
وقتی وارد کلبه شدم خرگوشا رو دیدم که دارن دور اون غریبه میچرخن و خودشون بهش میمالن
خنده ای کردم و خرگوشا رو از تخت پایین آوردم
دستم و رو پیشونیش گذاشتم تبش بقدری شدید بود که گفتم الان از سرش دود میزنه بیرون
ژان خیلی احمقی مگه الف نگفت تبش و بگیر
خیلی سریع یه دستمال خیس کردم و رو پیشونیش گذاشتم
ولی این که بیهوشه دارو رو چطوری بهش بدم
دارو پودری بود
کم کم داشت اشکم در میومد من واقعا احمقم
یه فکری به سرم زد سریع یه قاشق دارو رو تو آب حل کردم و کمر اون پسر رو گرفتم و بالا کشیدم ناله های ریزی میکرد تبشم هی بالاتر میرفت دارو رو بهش دادم و به حالت اولش برش گردوندم
دستمال دیگه ای خیس کردم و رو گردنش و سینش میکشیدم
تازه توجه کردم لخت بود عضلاتش کاملا تو چشم بودن آب دهنم و با صدا قورت دادم
ژان الان وقت دید زدن نیست پارچه رو با ملایمت رو شکمش کشیدم
چقد هوا گرم شد یهو
بعد از یه ساعت تبش تقریبا پایین اومده بود
دیگه نمیتونستم سر پا وایستم همونجا کنار تخت رو زمین دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد

با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم چرا رو زمین خوابیدم ؟!
کل اتفاقات دیروز مثه فیلم از جلو چشمام رد شد
نگاهی به تخت انداختم اون غریبه هنوزم بیهوش بود
تبش و چک کردم خوشبختانه تب نداشت
بعد از یه صبحانه مختصر و غذا دادن به خروگشا
از کلبه بیرون اومدم باید یه سر به دهکده میرفتم

تو این مدت اگه حال اون پسره بد شه چی؟
چاره ای نبود مواد غذایی رستوران تموم شد بود
آهی از ناچاری کشیدم و به سمت دهکده رفتم

به بازار رسیدم و اول به نونوایی مینهو رفتم
که به خاطر نون و شیرینای خوبش خیلی شلوغ بود

+سلام
به آرومی سلامی گفتم و منتظر وایستادم تا بیاد
مینهو سریع اومد
-ژااان چطوری پسر
+چرا داد میزنی احمق
-چون دلم برات تنگ شده
با چهره ای که به طرز احمقانه ای سعی در خجالتی نشون دادنش بود این حرف و زد
لوده بازی در آوردن عادتش بود
یکی محکم زدم تو سرش و با خنده گفتم
+مسخره بازی در نیار
+سفارشم آمادست؟
در حالی که دستش رو سرش بود و زیر لب غر غر میکرد ازم دور شد و گفت
-ژان خیلی وحشیی آره آمادست
بعد از اینکه نونا رو از مینهو گرفتم به طرف بازار راه افتادم
بعد از یکم خرید میخواستم به طرف خونه برم که یکی صدام زد
چنگ در حالی که نفس نفس میزد کنار من وایستاد
+چی شده چنگ؟
-خبرا رو ندیدی؟!
+نه کدوم خبر ؟ چی شده؟!
-مانورای ون دنبال یکین و همه جا اعلام کردن هر کی اون شخص و دید ، بهشون خبر بده
حتی پاداشم میدن
اگه کسیم کمکش کنه مجازات میشه
-مشخصاتش با اونی که تو خونه توعه یکیه زود باش ژان بریم به مامورا خبر بدیم
استرس گرفتم یعنی چرا دنبالشن نکنه قاتلی جاسوسی چیزیه آخه پاداشم براش گذاشتن حتما آدم مهمیه تو همین فکرا بودم که دوباره چنگ صدام زد
- داری به چی فکر میکنی زود باش بریم دیگه
+صبر کن چنگ ما که مامورای ون و میشناسیم
خیلی وحشین اون آدم هنوز مریضه باید بزاریم بهوش بیاد
چنگ خنده ای از تعجب کرد و گفت
-تو واقعا عقلت و از دست دادی ژان باورم نمیشه اینقدر احمق باشی
+بس کن لطفاا.. خودم میدونم دارم چیکار میکنم
-باشه خودت بهتر میدونی پس
با ناراحتی ازم دور شد
میدونستم شاید تصمیم احمقانه ای باشه ولی واقعا نمیتونستم یه آدم زخمی و با دستای خودم به سمت مرگ بفرستم
من با شکنجه های اون مامورای لعنتی به خوبی آشنا بودم.

با یادآوری وضعیت پسر غریبه فهمیدم که وقت زیادی تلف کردم و باید زودتر به کلبه برم.
تمام تلاشم و کردم با وسایلای سنگینی که داشتم حمل میکردم زود خودم و به خونه برسونم
زود خودم و به اون پسر رسوندم و تبش و گرفتم
یکم تب داشت سریع دارو رو بهش دادم
کنارش رو تخت نشستم و به چهرش نگاه کردم
تا الان توجه نکرده بودم چقد جذاب بود صورت مردونه و بی نقصی داشت مژه های بلندش که سایش رو صورتش افتاده بود آدم و وسوسه میکرد لمسشون کنه
با موهای مشکی بلندش که دورش ریخته بودن مثل یه الهه به نظر میومد
مسخ شده دستم و آروم به سمت صورتش بردم
چیکار میکنی ژان به خودت بیا !
اصلا رفتار و حرکاتم دست خودم نبود این حرکات از من بعید بود.
دوباره تبش و گرفتم خدا رو شکر دیگه تب نداشت
رفتم تا به کارای رستوران برسم

تا شب تو رستوران مشغول بودم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
باید یکی و میاوردم بهم تو کارای رستوران کمک کنه
حس میکنم همه بدنم کوفته شده
از وقتی یائو لی رفته همه کارا رو خودم میکنم واقعا کار سختیه
از شدت خستگی میخواستم همون جا وسط رستوران
بخوابم
به زور خودم و تا کلبه کشوندم تب پسر غریبه رو گفتم خوبه انگار داره بهتر میشه
نفهمیدم چی شد که همونجا خوابم برد.
صبح با حس کردن سنگینیه نگاهی از خواب بیدار شدم اون غریبه رو دیدم که از خواب بیدار شده و داره با اون چشمای عسلیه لعنتیش من و نگاه میکنه
با صداش به خودم اومدم و دست از زل زدن بهش برداشتم
-تو کی هستی ؟
+ من ژانم اینجا زندگی میکنم
تو رو وقتی زخمی از بالای آبشار افتادی پیدا کردم
-من از بالای آبشار افتاد؟ ولی چرا؟
با چشمای گیج و سرگردون داشت سوال میپرسید
+یادت نیست؟
من خبر ندارم بالای آبشار چه اتفاقی افتاده ولی از وضعیتت معلوم بود یه درگیری شدید داشتی چند تا تیر تو بدنت بود
-ولی مـنـ...چیزی یادم نمیاد
خدای من انگار حافظش و از دست داده
به سرش ضربه خورده بود چیکار کنم حالا حالت گریه گرفته بودم که چشمم به اون پسر افتاد که با حالت گیج و متعجب به حرکات من نگاه میکنه
خودم و جمع و جور کردم

+احتمالا فراموشی گرفتی چون وقتی از آبشار افتادی پایین سرت ضربه خورده

چند ساعت بعد.......

دارم دیوونه میشم دیگه هیچی یادش نیست
حتی اسم خودشم نمیدونه
به قیافش میخوره از من کوچیکتر باشه
+فعلا که اسمت یادت نمیاد چطوره یه اسم انتخاب کنیم؟
-همم
دوباره گفتتتتت همم و کوفت همم و زهرمار چند ساعته اعصابم و خورد کرده با این همم گفتنش
آروم باش ژان اون الان حالش خوب نیست
نفس عمیق
به پیدا کردن اسم فکر کن
هوووم یه اسم خاص میخوام که بهش بخوره
یافتمم
+وانگجی خوبه؟
-همم
+/:
+خوبه پس وانگجی همینجا بشین تا من برم الف و پیدا کنم
اون بهم کمک کرد تا نجاتت بدم
سرش و تکون داد و دوباره به جلوش خیره شد
پسره پررو تشکرم نکرد حتی
....






Waterfall giftWhere stories live. Discover now