پسرک با حس کردن نور خورشید که مستقیم تو صورتش بود بیدار شد بعد از عوض کردن لباساش از کلبه کوچیک ولی زیباش بیرون اومد و به طرف آبشار رفت همیشه با شنیدن صدای آب که از ارتفاع خیلی زیادی به سنگای کف رودخونه برخورد میکردند حس خوبی بهش دست میداد
ژان از همون بچگی با پدر و مادرش توی کلبه نزدیک آبشار زندگی میکردند و یه رستوران کوچیک داشتن چون در مسیر ورودی دهکده بودن رستورانشون هیچوقت خالی نبود اون ها مایل ها دورتر از بقیه اهالیه دهکده یه خانواده خوشبخت بودند ، با اینکه هیچ همسایه ای نداشتن هیچوقت احساس تنهایی نمیکردند.
ولی خیلی وقت بود که اون خانواده خوشبخت سه نفر تبدیل به یه نفر شده بود
ژان هشت سال پیش پدر و مادرش و از دست داده بود و خودش به تنهایی اونجا زندگی میکرد و به کارای رستوران میرسیدژان با اون چشمای درشت مشکی و لبای سرخ و هیکل ظریفش ...
چهره خیلی زیبایی داشت
یکی از مهم ترین دلایل زیباییش لبخندای خرگوشیش با اون خال زیر لبش بودند که هر آدمی و چه مرد چه زن شیفته خودش میکردژان :
در رستوران و باز کردم و دوباره به،طرف آبشار برگشتم تا یکم قارچ جمع کنم امروز یه کاروان از پیونگ یانگ به اینجا میرسید حسابی سرم شلوغ
میشد پس بهتر بود وسایل و از قبل آماده کنمهمینطور که آهنگی و زیر لب زمزمه میکردم مشغول
جمع کردن قارچا شدم که حرکت یه چیزی و رو پام حس کردم با دیدن دوتا خرگوش کوچولوی سفیدی که خودشون و به پام میمالوندن لبخندی رو لبم اومد خیلی خوشگل بودن اونا رو و برداشتم با خودم به کلبه آوردمشون
کمی غذا جلوشون گذاشتم
خودم به رستوران رفتم
کمی سبزیجات خورد کردم و آماده گذاشتم
فعلا کاری نداشتم برای همین به سمت اون منبع آرامش رفتم کنار آبشار نشستم و تو دنیای افکارم غرق شدم در همین حین متوجه افتادن یه چیزی از بالا آبشار توی رودخونه شدم یعنی چی افتاد تو آب ؟!
فک کنم سنگ باشه بیخیال بریم که کلی کار داریم میخواستم به طرف رستوران برگردم که یهو متوجه قرمزی خون توی رودخونه شدم ترسیدم یعنی چی میتونست باشه تا جایی که یادمه اصلا راهی وجود نداره که از اینجا بری بالا آبشار تا حالا کسی اون بالا رو ندیده بود کنجکاو شدم ببینم چیه رفتم تو رودخونه فشار آب خیلی زیاد بود اونم دقیقا زیر آبشار افتاده بود هر چی نزدیک تر میرفتم بیشتر مطمئن میشدم که یه آدمه با کلی تلاش بلخره از آب بیرونش آوردم یه مرد جوون بود
ترسیده قدمی به عقب گذاشتم چند تا تیر تو بدنش بود از سرشم خون میومد مطمئنم جون سالم به در نبرده با این همه تیر از اون ارتفاعم پایین افتاده
نامطمئن نزدیکش شدم و سعی کردم نبضش و بگیرم
بعد از چند ثانیه متوجه یه نبض ضعیف زیر دستم شدم سریع دستم و رو قفسه سینش گذاشتم و چند بار فشار وارد کردم خوشبختانه آب از دهنش بیرون اومد
یه لحظه چشماش و باز کرد دوباره بست
سعی کردم بلندش کنم ببرمش تو کلبه ولی خیلی سنگین بود
ناچارا دوباره کشیدمش و بعد از چند دقیقه اون غریبه رو تخت کوچیک کلبم بود
باید درمانگرای پیر و پیدا میکردم وگرنه ...
با عجله به سمت دهکده راه افتادم البته امیدی نداشنم تو این فاصله زنده بمونه ولی تلاش خودم و کردم
بعد از نیم ساعت به دهکده رسیدم
درمانگرای پیر و دیدم و موضوع رو توضیح دادم اونم که همیشه کیف پر از داروهای عجیب غریبش بود همراهش بود
خیلی سریع همراهم اومد به کلبه رسیدیم یه ساعت گذشته بود خیلی استرس داشتم شاید تا الان زنده نباشه
درمانگر کنارش نشسته و نبضش و گرفت خوشبختانه هنوز زنده بود
- برو آب و پارچه تمیز بیار
درمانگر به ڗانـ گفت
با صدای درمانگر از فکر بیرون اومدم
+ب.. باشه الان میارم
زود چیزای که درمانگر خواسته بود و براش بردم
بعد از نیم ساعت تموم تیرا رو از بدنش بیرون کشید و
جاش و داروی گیاهی گذاشت
+زنده میمونه؟
-معلوم نیست باید ببینیم سرنوشت چی میخواد
از کیفش یه کیسه بیرون آورد و به من داد
-چند ساعت بعد تب میکنه سعی کن تبش و پایین بیاری و هر روز این دارو رو بهش بده
از درمانگرای پیر تشکری کردم اونم وسایلش و جمع کرد و رفت
کنارش اون غریبه نشستم و فکر کردم کیه و چرا همچین بلایی به سرش اومده یه سربند با یه نماد خاص رو سرش بود یه الهه بود فکر کنم
تا حالا همچین نمادی و ندیده بودم معلومه از افراد قبیله ون نیست
سربندش و در آوردم و لباساشو که کلا سفید بود ولی الان با خون بیشترش قرمز شده برداشتم و توی یه جعبه گذاشتم
-ژان ژان
صدای چنگ بود
+چی شده چنگ
در حالی که عصبانیت قرمز شده بود یهو منفجر شد
-معلومه کدوم گوریی چرا رستوران باز نیست
کاروان رفت
+خدای من اصلا یادم نبود
-میشه بگی به کدوم دلیل فاکی یادت رفته بود تو کل هفته رو منتظرشون بودی
موضوع رو به چنگ توضیح دادم
-ژان تو دیوونه شدی؟؟!!
+ من..
-اگه بمیره میخوای چیکار کنی از لباساش معلومه اشراف زادست بدبخت شدی پسر
+ولی نمیتونستم همینطوری ولش کنم هنوز زنده بود
- خیلی خب هنوز دیر نشده به مامورای ون خبر بده تا از اینجا ببرنش
+ولی چنگ اگه براش خطرناک باشه چی؟
نزدیک پنج تا تیر تو بدنش بود معلومه میخواستن بکشنش باید بزارم بهوش بیاد
-تو واقعا عقلت و از دست دادی اون از قبیله ما نیست
دردسر میشه آخرش، ببین کی بهت گفتم
خودمم استرس داشتم ولی بازم نمیتونستم بیشتر از این جونش و خطر بندازم
نگاهی به چنگ که هنوز عصبانی بود انداختم و دستش و گرفتم و با لبخند گفتم
+نگران نباش چنگ مراقبم
-هر غلطی دلت میخاد بکن
دستش و کشید و با عجله رفت
چنگ دوست بچگیم بود با این که اون تو دهکده بود و من اینجا تقریبا کل بچگیمون تا الان با هم بودیم نگرانیش و درک میکردم ولی وجدانم اجازه نمیداد به مامورا خبر بدم همه میدونستن مامورای ون چقد وحشی و ظالمن
آهی کشیدم و دوباره به اون غریبه نگاه کردم اگه حق با چنگ باشه چی اگه بمیره و خانوادش پیداش کنن حرفم و باور میکنن؟
YOU ARE READING
Waterfall gift
RomanceWaterfall gift (هدیه آبشار) !!! داستان درمورد پسری به اسم ژانه که طی یه اتفاق یه غریبه رو که از بالای آبشار افتاده نجات میده.... شخصیتای داستان کارکترای فیلم آنتمدن #untamed