بازگشت part 1

679 46 18
                                    

سوم شخص...
در بزرگ و مشکی سالنو باز کرد و وارد اتاق شد
سمت میز بزرگ وسط اتاق رفت و دستی روی میز کشید...انگشتشو جلو چشمش گرف و بست...نفس عمیقی کشید و خاک روی انگشتشو با نفس محکمی پاک کرد
روی صندلی چرم مشکی نشست و گفت :
_وقتشه اینجا باز به اوج خودش برگرده....
از توی کیف مشکیش لب تاپشو بیرون اورد و روشنش کرد با روشن شدن صفحه لبتاپ و دیدن بکگراند نفسش توی سینش حبس شد
یاد گذشته رهاش نمیکرد...واقعا باید انتقام میگرفت ...چشماشو بست و به خودش تشر زد :
وقتی این عکسو تنظیم کردی ب خودت قول دادی انتقام دردی ک پدرت کشید بگیری...جمع کن خودتو باید اوج بگیری...
چشماشو با نفس عمیقی باز کرد دستشو روی بکگراند کامپیوترش کشید و رفت به گذشته :
پسر کوچولوی لاغر در حالی که جیغ میزد و کمک میخواست چشماش از اشک پر و خالی میشد با همه وجودش جیغ میزد :
ولش کنین بزارین بریم..مگه چیکارتون کردیم؟
مرد قوی هیکل مشتی ک میخواست تو صورت پدرش فرود بیاره رو نگه داشت و با دو قدم بزرگ خودشو ب پسر رسوند پسرک تو خودش جمع شد و جیغ خفیفی زد ..اما مرد بی توجه چونه ی ریزشو توی دستش گرفت که باعث شد اخ کوچیکی از بین دندونای پسر بچه بیرون بیاد مرد بوی الکل وحشتناکی میداد تو صورت پسر داد زد :
چیکار کردین؟؟ضعف پسر جون ضعف...اگه اون مردی ک اونجاست ضعیف نبود هیچ وقت این بلا سرش نمیومد
پسر بچه جیغ کشید :
اما تو محافظ بابامی! حق نداری بهش اسیب بزنی
مرد چونه پسرو ول کرد...دستشو توی جیبش برد و اروم سمت پدر پسر بچه قدم برداشت با لگد توی صورتش کوبید و گفت :
محافظ...من از اولم بی دلیل از پدرت متنفر بودم...همیشه میخواستم این کارو بکنم....
مرد قلنج گردنشو شکوند و خیلی زودتر از چیزی ک مغز پسر بتونه تحلیل کنه...بوی باروت تنفگ مرد تو اتاق پیچید و سینه مرد شکافته شد...
پسر بچه بهت زده سمت پدرش دوید...توی چند متر چند بار زمین خورد...دستای کوچیکشو روی سینه پدرش گذاشت و با گریه میگفت :
بابایی.....بابا....نرو...تو رو خدا بابا.....تنهام نزار....
اما مرد دیگه نفس نمیکشید پسر اونقدر گریه کرد تا بیهوش شد...وقتی چشماشو باز کرد تو خونه بود...خونه ایی که دیگه پدری توش نبود...سالها از اون اتفاق گذشت اما وقتی پسر بچه ۱۵سالشه شده بود....
صدای باز شدن در بهش اجازه نداد بیشتر از این تو گذشته غرق بشه چشمای غرق ب خونشو باز کرد و به فردی ک وارد شده بود نگاه کرد....پوفی کشید و سیگارشو بین لبش گذاشت مردی ک تازه وارد شده بود جلو اومد سیگارو از بین لباش برداشت و بین لبای خودش گذاشت پک عمیقی ب سیگار زد و گفت :
چطوری رفیق؟؟
دستاشو پشت سرش گذاشت و لم داد اروم گفت :
خودت چی فکر میکنی؟
مرد سیگارشو روی میز خاموش کرد و گفت :
عصبی... دیوونه....بغ..
نذاشت حرفشو ادامه بده :
بغض نکردم
مرد لبخندی زد و گفت :
چشمات قرمزه....سیگارتو ازت گرفتم عکس بکگراندو دیدی...تو بغض داری تهیونگ
دستاشو از پشت سرش برداشت و روی میز به هم گره اشون زد پوفی کشید و گفت :
اون تو صورتم داد زد ضعیف...اگه ضعیف باشم میمیرم...
با گفتن کلمات اخرش لرزش صداش محسوس شد و بعد تموم شد جملش گریه بلند و مردونش تو فضای خالی اتاق پیچید... اون مرد تنها چیزی ک میتونست  به مردی ک جای خانوادش بود بده یه اغوش مردونه و برادرانه بود...گریه های تهیونگ به هق هق تبدیل شده بود که ازش فاصله گرف چونشو بالا گرفت و گفت :
هی مرد....گریه کردن ضعف نیست...اما اگه اینجوری فکر میکنی اینجا همیشه جای گریه کردنته....هیچ کس بهت ایرادی نمیگیره... هیچ کسم نمیفهمه و با دست به سینش کوبید
تهیونگ گفت :
هی مستر کیم....اونجایی ک بهش اشاره میکنی بهشت دخترای شهره
مرد بلند بلند خندید و گفت :
میدونم پسر میدونم....اما کسی ک مال منه باید غرور داشته باشه
تهیونگ ایییی بلندی گفت و ادامه داد :
غرور مزخرف نامجون....یه زن به مغروری خودت؟؟ حالمو بهم نزن
نامجون قهقه ایی سر داد و به شونه تهیونگ کوبید و گفت :
مردک حداقل برا تو غرور ندارم
تهیونگ گفت :
برا منو پسرا مگه نه؟؟؟
نامجون جدی شد و به صفحه لبتاپ نگاه کرد...با دیدن عکس پوف عمیقی کشید و گفت :
نقشت چیه؟؟؟
تهیونگ روی پوشه ایی کیلیک کرد...قبل از شروع حرفش دستشو سمت نامجون برد و گفت :
سیگار....

انتقام 🔗🍷Where stories live. Discover now