{ بردگی}
+_+ادیت شده+_+
تیکه چوب نوک تیز رو توی دستم چرخوندم و سریع زیر لباسش پنهانش کردم.ما چطور به اینجا رسیدیم؟ آه اون خون خور های لعنتی! اونا پیمان صلح نامه ی سرزمین خودشون با مارو درست بعد از مرگ پادشاهمون آیکن شکستن و به ما حمله کردن! اونم فقط به خاطر اینکه شاهزاده ی سیاه معشوقشو به شاهزاده ی ما از دست داده بود! اون واقعا باید فرد دیوانه ای باشه که فقط بخاطر یه دختر کل سرزمین مارو به نابودی کشید! سرزمین'طلوع' به وقت غروبش رسید...و سرزمین تاریکی اونو کاملا گرفت. و حالا ماها اینجاییم! تمام دختر های سرزمینمون رو به قسمت های مختلف سرزمینشون آوردن و حالا می خوان ماهارو بفروشن! به اون خون خور های وحشی! و بدتر از همه اینکه شهر 'استارز' (ستاره ها) که ماباشیم توی پایتخت هستیم! یعنی تمام خون آشام های رویال اینجا هستن...
'الکساندرا بلک. جین روفرز...' اونا اسممو صدا زدن. من آروم از روی زمین بلند شدم و کنار جین ایستادم. 'یادت نره الکس، درست وسط سینه وگرنه کشته نمیشه!' جین آروم زیر گوشم زمزمه کرد.من میترسم...خیلی زیاد! من سرمو آروم تکون دادم. میترسم که اونا حرفامونو بشنون. یه مرد کوتاه و چاق که به احتمال زیاد یه انسان بود انتهای راهرویی که ما داشتیم میرفتیم ایستاده بود و پوزخند چندش آوری روی لباش بود.ما به اون مرد رسیدیم و اون در رو برامون باز کرد. من خواستم از در عبور کنم که اون مرد دستم رو کشید و منو کنار دیوار نگه داشت! من با ترس و تعجب نگاهش کردم.'تو آخر میری'اون گفت و از در عبور کرد. فک میکنم که حدودای یک ساعت گذشته... از پشت در صداهای عجیبی میاد.در ناگهان باز شد."یالا"اون مرد دستمو کشید و منو به جلو هل داد. اوه خدای من...! اینجا مثل یه سکو میمونه! اطرافش پر از آدمای مختلفه که نشستن؛ یا بهتره بگم خون آشام هایی که نشستن!
"خوب این دختر جوان و زیبا الکساندرا بلک هست. اون هیفده سالشه و قد بلندی داره و اندامش هم خیلی خوبه...در سلامت کامل بسر میبره"اون مرد چاق این حرفا رو گفت. خدایا من خیلی میترسم...جمعیت کاملا ساکته! فک کنم این باید نشونه ی خوبی باشه! "اوه و البته اون یه باکرس!" با این جمله تموم دنیام نابود شد! یکدفعه انواع قیمت های مختلف گفته شد! "پانصد سکه" "هزار سکه" "سه هزار" "پنج هزار" "صد هزار" تمام سرها به عقب برگشت! "خوب این خیلی عالیه...صدهزار یک، صدهزار دو، و تمام! این خانوم جوان فروخته شد به پرنس سیاه؛ زین مالیک"
¤نظر؟رای؟هوم؟
YOU ARE READING
Fear
Vampireالکساندرا بلک، دختری که بخاطر حمله ی خون آشام ها سرزمینش نابود شده، توسط پرنس سیاه، زین مالیک، به بردگی گرفته میشه و مجبوره که تمام نیاز های پرنس رو برطرف کنه...که یکی از این نیاز ها خونه و...قلبش. پ.ن:این داستان دوممه دوستان:) خیلی عالیه و کاملا مت...