{ بله ارباب}
-_-ادیت نشده-_-سرد بود.با احساس لرزش چشمامو باز کردم و بلند شدم. من کجام؟ تا خواستم دستم رو به پشت گردنم بکشم از درد و سوزش وحشتناکش جیغ کشید.یادم اومد؛ اون از خون من خورد.اون پوست منو با نیش هاش سوراخ کرد و از خون من خورد...خدایا اون دردش وحشتناکه!
من از روی فرش اتاق بلند شدم و همه جارو نگاه کردم.این عالیه...اون خستگیشو به وسیله ی خون من برطرف کرده و حالا هم ناپدید شده! ازش متنفرم.
من در بزرگ اتاق رو باز کردم و ازش خارج شدم.مگه الان روز نیست؟ پس چرا راهرو ها اینقدر تاریکه...اصلا چرا پرده های پنجره ها کشیده شده؟ من داشتم به اون اتاقی که بار اول توش بودم میرفتم که یکدفعه درد گردنم خیلی وحشتناک شد؛ طوری که جیغ زدم و روی زمین افتادم.دردش خیلی بده، افتضاحه. من از درد زیادش شروع کردم به گریه کردن و دست و پا میزدم. "کمک..." با صدای آرومی گفتم. خدایا خواهش میکنم یکی کمکم کنه. ناگهان یه چیزی منو به دیوار فشار داد و بالام برد.من با ترس به شخص روبه روم نگاه کردم. کابوس من. "چه کسی بهت اجازه داد که از اون اتاق خارج بشی؟" اون خیلی عصبانیه.من میترسم. "من فکر ک دم که باید..." "دیگه از این فکرا نمیکنی! وگرنه خودم گردنتو میشکونم! متوجه هستی؟" اون فریاد زد. "بله بله...خواهش می کنم گردنم..." یک قطره اشک دیگه هم از چشام چکید. "این مجازاتته.من می خواستم که دردت رو از بین ببرم ولی تو خودت باعث شدی" اوه نه خدایا.اون دردش خیلی وحشتناکه. اون مچ دستم رو گرفت و منو به سمت اتاقی که اولین بار توش بودم کشوند. من دیگه دووم نیاوردم و روی زمین افتادم و جیغ کشیدم. دردش غیرقابل وصف بود! "خواهش میکنم...ارباب" اون خیلی سریع منو هل داد روی زمین و بدنشو کاملا روی من خم کرد. من کاملا شوکه شدم! اون توی چشمام نگاه کرد و گفت "برده...تو همین الان ساکت میشی چونکه باور کن اگه فقط یه صدای دیگه ازت بشنوم؛ کشتمت." نمیدونم چرا ولی موافقت کردم "بله ارباب" اون از روم بلند شد و مچم رو کشید و منو به سمت اتاق برد/چطور بود؟/
STAI LEGGENDO
Fear
Vampiriالکساندرا بلک، دختری که بخاطر حمله ی خون آشام ها سرزمینش نابود شده، توسط پرنس سیاه، زین مالیک، به بردگی گرفته میشه و مجبوره که تمام نیاز های پرنس رو برطرف کنه...که یکی از این نیاز ها خونه و...قلبش. پ.ن:این داستان دوممه دوستان:) خیلی عالیه و کاملا مت...